eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹زندگینامه شهید محمد تقی حسینی🌹🍃 🍃🌹 «اسلام‌شهر» واقع در 12 کیلومتری جنوب شهر تهران، دارای چندین بقعه ی متبرکه، متعلق به نواده‌گان ائمه ی اطهار است و حرمِ «امامزاده عقیل(علیه السلام)» معروف ترینِ این زیارت‌گاه ها می باشد. ایشان از نواده‌گانِ علمدارِ دشتِ کربلا، «حضرت عباس بن علی(علیه السلام)» به شمار می روند. 🍃🌹تعداد زیادی از شهدای «اسلام‌شهر» در جوار این حرمِ شریف آرمیده اند. روز 21 فروردین ماه سال (1393 هجری)، پیکر جوانی به نام «سیدمحمدتقی حسینی» در آستان مطهر «امامزاده عقیل (علیه السلام)» در سینه‌ی خاک به امانت گذاشته شد. این سیدِ جلیل القدر، گرچه در «اسلام‌شهر» متولد شده و بالیده بود اما تبارش به «افغانستان» بازمی گشت. 🍃🌹وی مدتی قبل، به «سوریه» سفر کرد و توانست به «تیپ فاطمیون» ملحق شود. این تیپ، توسط رزمنده گان افغانی، برای دفاع از حرمِ «بانوی مقاومت، «حضرت زینب کبری (سلام الله علیها)» تشکیل شده است و در میان یگان های مدافعِ حرم، به خاطر شجاعت و مجاهدتِ بی دریغِ اعضایش، از شهرت ویژه ای برخوردار است. 🍃🌹«سیدمحمدتقی حسینی» روز 19 فروردین 1393 شمسی، در نبرد با «مشرکانِ وهابی» و «سرسپرده‌گان اسلام آمریکایی»، بر سریرِ شهادت، تکیه زد و جسم خونینش، روز 21 فروردین ماه، در بارگاه شریف «امامزاده عقیل (علیه السلام)» به امانت گذاشته شد تا روزی که در رکاب مولایش، بازگردد. 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰هادی بعد از وقت اداري به علت علاقه اي كه به امور تربيتي داشت به مدرسهٔ شاهد مي رفت و در آنجا نيز فعاليت مي كرد. گاهي اوقات من نيز همراهش مي رفتم و به علت مشغلهٔ زياد مجبور مي شديم شب را نيز همانجا بمانيم. 🔰هيچ گاه يادم نمي رود حتي نمي گذاشت دانه اي قند از امكانات آنجا استفاده كنيم حتي شب اولي كه در خوابگاه قرار شد بخوابيم هادي پتوي خود را به من داد و گفت شما مهمان من هستي و من هم يك پتو بيشتر سهميه ندارم و حق استفاده از دو پتو را نداريم. ايشان در مورد بيت المال حساسيت بسيار زيادي به خرج مي داد... 🌷 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔻 🔅 هنگامى که در بهشت زهرا عليها السلام مى خواستند ایشان را به خاك بسپارند و داخل قبر بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسيده است. خيلى دلم شكست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام. در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاك بگذارد. من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسين عليه السلام متوسل شدم و گفتم: یا اباعبداالله عليه السلام من در این مصيبت فرزندم گریه و زارى و شيون نمى کنم. تو هم در کربلا به بالين فرزندت رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتياقى دارم که یكبار دیگر روى فرزندم را ببينم و به چشمان او نگاه کنم. بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران حياتش یك بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. بعد امام حسين عليه السلام را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را که بسته است مانند زمان حياتش باز ببينم و به آن نگاه کنم.در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند این معجزه خداوند و عنایت امام حسين(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در آنجا بود از این حادثه باورنكردنى چند عكس پشت سر هم گرفت. 🌷حاج على اکبر صادقى متولد ١٣۴٠ تهران بود که در مورخه ۶۶/٣/٩ در منطقه شاخ شميران به شهادت رسيد ودر بهشت زهرا(س)، مدفون گشت. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
برای شهید شدن به هر دری زده بود ، امّا شهادت قسمتش نمی‌شد😔. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم ؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضرت فاطمه (س)😢حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی توی اون اوضاع و احوال ڪہ همه در تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت 😞. راضیش ڪرده بود تا براش روضه بخونه ، روضہ حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجي گریه می‌کرد😭 : 🌺"وقتی ڪه باغ می‌سوخت ، صیّاد بی‌مروّت 🍃مرغ شکسته پر را ، در آشیانه میزد* 🌺گردیده بود بود قنفذ ، همدست با مغیره* 🍃او با غلاف شمشیر ، این تازیانه میزد* همون شب بـی‌بی شهادتش رو امضا ڪرد 🌷، صبح عملیّات ڪه اومده بود برای سرڪشی خط ، خمپاره خورد ڪنارش فقط دو تا ساق پاش سالم ماند🌹 ... 🌺 ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹گزیده ای از زندگینامه شهید سعید مسلمی🌹🍃 🍃🌹شهید سعید مسلمی متولد نوزدهم فروردین 1370 در شهر اراک، یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در نهم آبان 1394 در سوریه به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که قهرمانی و بزرگمردی‌اش زبانزد مردم شهرشان بود. 🍃🌹خواهر شهید میگوید: سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. 🍃🌹 برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از 18 سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا می‌شود.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا