📢 الگوی مدیریت انقلابی
🔵 از چند روز پیش که سیل🌧 خوزستان را برد، مثل همیشه، سپاه وارد خدمت رسانی شده و درصف خدمت بود.
امروز هم سردار حسن شاهوارپور، فرمانده ی سپاه ولیعصر(عج)خوزستان شخصاً به مناطق سیل زده برای خدمت به مردم رفته اند
مدیریت انقلابی این فرمانده دلسوز و مردمی، الگویی برای مسئولین است.
#سردار_شاهوارپور
#سردار_انقلابی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✅اعتراف صادقانه بازیگر نقش #یوسف_پیامبر...
‼️سینما همه چیز بمن داد ولی...❗️👆
#سلبریتی
#سینما
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
توییتر
https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥برده داری جنسی و نقشه یهود برای دختران ایرانی
🔴این کلیپ فوق العاده مهم رو تا جایی که می تونید منتشر کنید تا مردم ایران متوجه #ناتوی_فرهنگی علیه خانواده ها بشن...
📽سخنرانی تکان دهنده استاد پورآقایی
#به_جمع_ما_بپوندید.
✍ادمین نوشت : این کلیپ رو اگر میتونید ؛برای همه مخاطبینتون ، مخصوصا اونایی که تو تلگرامن ؛ پخش کنید.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اعتراض_آیت_الله_بهجت_به_پسرش
✅کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره
هفت بار رسالهاش را بیاسم چاپ کردیم. راضی نبود اسمش را بنویسیم. وقتی هم که با اصرار زیاد راضی شد، فقط اجازه داد بنویسند: «العبد، محمدتقی بهجت»؛ آن هم با اِکراه.
کتاب مناسک حج ایشان را که چاپ کردیم، نوشتیم: «آیتالله بهجت»؛ خیلی جدی در حضور بزرگان توبیخمان کرد.
هنگامی که رسالهاش چاپ شد؛ یک روز مرا کنار کشید و فرمود:
«علی آقا! تو هر کسی میخواهی باشی، باش!
میخواهی حجتالاسلام باشی، باش!
میخواهی آیتالله باشی، باش!
میخواهی آیتاللهالعظمی باشی، باش!
میخواهی مرجع تقلید باشی، باش!
میخواهی اعلم فقها هم باشی، هیچ مانعی ندارد.
پدرت یک طلبۀ معمولی بیشتر نیست!»
میگفت:
«راضی نیستم دربارهام سخنی بگویی
یا خدای ناکرده، در فکر تبلیغ و جذب کسی باشی،
رساله را هم به کسی نده...!
آخر کار بعد از آنکه همه رساله دادند و همه گرفتند،
اگر کسی طالب بود و اصرار کرد، مانعی ندارد».
(این بهشت، آن بهشت، ص٢١و٢٢؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلاموالمسلمین علی بهجت)
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
⚜بسمه تعالی⚜
📢 اطلاعیهی مهم
امروز جوانان انقلابی در فضای مجازی فعالند، فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای زدن توی دهان دشمن (امام خامنه ای دامت برکاته)
تیم عکسنوشته سیاسی در نظر دارد جهت گسترش فعالیت های خود در فضای سایبر،از هم وطنان انقلابی و دغدغه مند دعوت به عمل آورد.
فلذا از علاقمندان درخواست می شود آمادگی خود را در این خصوص به ادمین کانال عکسنوشته سیاسی اعلامنمایند.👇
@m_asadi71
@m_asadi71
@m_asadi71
"حق از جایی سر بیرون می آورد که باطل در آن جولان می دهد"
سری عکسنوشته ی
#_پیر_جماران_از_نگاه_نخبگان_جهان
قسمت هفدهم (ایتالیا)
این قسمت: معادلات جهانی
بدون شک شخصیت و عمل #خمینی تاثیرات عمیقی در ایران و جهان داشت،او معادلات سیاسی جهان شرق و غرب را به هم زد
گالاتو (استاد دانشگاه ناپل)
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
توییتر
https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: هجدهم
قم _ اداره مرکزی
آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری که انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم.
با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد.
اما ...
نچ ...
نه ...
همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه.
بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟
گفت: بله حاجی. دم شما گرم.
گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی.
گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم.
بیسیمو داد دست مامور خودمون.
بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟
گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن.
گفتم: میشنوم.
سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون!
با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند.
به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟
یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه!
گفتم: چی؟
گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه!
گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟
گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا.
گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟
گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم.
گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟
گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم.
گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین.
گفت: سالاری. یازهرا
رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟
گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم.
گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟
گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه!
گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟
گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره.
گفتم: نچسبه! ینی چی؟
گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره.
گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده.
گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ...
گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری!
با تعجب گفت: چطور؟
گفتم: حالا برو ببین!
سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم!
گفتم: سیگنالی نداری ازش؟
گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود!
گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده.
داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟
گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن.
گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده!
گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟
رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: جیریم دندونمه!
گفتم: کجاست؟