هدایت شده از یهتدون
📸 تصویری از جلسه امروز هیئت دولت، و وزیر اطلاعات و روزنامه شرق 😒روزنامه امریکایی_صهیونیستی
مشتریانی که مسیول کشورند ⁉️
یا مسیولینی که مشتری روزنامه هستند⁉️
💯%یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
💢رابط احتمالی دفتر ریاست جمهوری با #جیسون_رضاییان کیست؟
🔹🔸به بهانه سانسور بخشی از دیالوگ سریال #گاندو و تغییر این دیالوگ از "خواهرزاده رئیس جمهور" به "خواهرزاده یکی از مسولین" بد نیست این فرد را بیشتر بشناسیم!
️#اسماعیل_سماوی، خواهرزاده حسن روحانی به عنوان "رییس مرکز ارتباطات مردمی نهاد ریاست جمهوری" انتصاب شده بود و با توجه به نوع سمتش جالب است بدانید که تقریبا در هیچ یک از برنامه های رییس جمهور جلوی دوربین ها مشاهده نشده است!
♦️ششهریورماه سال ۹۲، محمد نهاوندیان در احکام جداگانه ای، اسماعیل سماوی را به عنوان «مشاور ریس دفتر رییسجمهور و رییس مرکز ارتباطات مردمی نهاد ریاست جمهوری» و «سرپرست گروه مشاوران جوان ریاست جمهوری» منصوب میکند
♦️تعداد تصاویر منتشرشده از #اسماعیل_سماوی از ابتدای فعالیت او، فوق العاده محدود است. او تمام تلاش خود را برای دوری گزیدن از رسانه ها و فعالیت در خاموشی مطلق به کار برده است.
♦️شنیده ها حکایت از آن دارد که سماوی نقش محوری و ویژه ای در نهاد ریاست جمهوری ایفا میکرده به شکلی که او دارای کارتابل ویژه در نهاد ریاست جمهوری است به گونه ای که مکاتبات او با دایی اش "بدون واسطه" انجام میشده!
♦️تمامی عزل و نصب های حوزه دفتر رییس جمهور زیر نظر #سماوی انجام میشده. واحدهای مختلف نهاد ریاست جمهوری از جمله، تشریفات، معاونت ارتباطات و اطلاع رساني و معاونت هاهنگي و پيگيری های ويژه، تمامی امور خود را با اين فرد هماهنگ میکردند.
♦️بنا بر ادعای سحام نیوز(سایت نزدیک به مهدی کروبی) اسماعیل سماوی با جیسون رضاییان مرتبط بوده و همین جریان ناراحتی و نگرانی زیادی را برای ریاست جمهوری به همراه داشته است!
♦️هرچند که آن زمان بازداشت سماوی تکذیب شد اما با توجه به فشار وارده بر صدا و سیما برای حذف دیالوگی در قسمت سیزدهم سریال #گاندو و تغییر آن به خواهرزاده یکی از مسئولین میتوان به این نتیجه رسید که سماوی با رضاییان مرتبط بوده است؟!
♦️آیا این حرف #جیسون_رضاییان که گفته بود طعم آدامس روحانی را هم میدانستم به واسطه شناخت و ارتباط او با خواهرزاده روحانی بوده است؟!
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_سوم
تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_چهارم
میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_پنجم
دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🗓 #تقویم_تاریخ
دوشنبه
۳ تیر ۱۳۹۸
۲۰ شوال ۱۴۴۰
۲۴ ژوئن ۲۰۱۹
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI