🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_هشتم
یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_نهم
مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_شجاعت_علمداری
سالروز شهادت
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم
#شهید
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌷 قبل از عید ۹۳وقتی فهمیدم که پاسپورت گرفته است، به دلـم الهـام شـد که شهید می شود. حتی به یکی از همسایه ها هم گفتم که این بار دیگر علمـدارمن شهید می شود. گفت: «خدا نکند! چرا این طوری میگویی؟» گفتم: «به دلـم افتاده و میدانم که شهید میشود.
🌷 « وقتی که مأموریتش را نیمه تمام رها کرد و به خانه برگشت، ابتدا خوشحال شدم ولی وقتی فهمیدم که می خواهد به جنگ برود، به گریه افتادم و گفتم کـه به خاطر این بچه ها نرو.
🌷 او دلداری ام داد در حالی که مـی دانسـتم او در اعمـاق وجودش به همه ی بچه های ایران فکر می کند. کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام حسن عسکری(ع) بود.
🌷 شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: «چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.«
🌷 همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
#شهید
#شهادت
#شهدا
🌷 @SXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ دفاع جانانه یک زن از ایران در قلب آمریکا
🔺آزادی بیان زیاد اجازه ادامه سخنرانی به این زن را نداد😏
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️اصلا من اشتباه مي كنم كه معدل ازمايش و ام ار اي و راديولوژي و تجويز داروي ما ، بالاي استاندارهاي جهانيست ؛اما آيا امروز مريض ، تبديل به يك مشتري نشده است ؟
فكر كنيد من اشتباه مي كنم كه امار تعداد دانشگاههاي ما ، بسيار بالاتر از استاندارد جهانيست و ما اندازه چين دانشگاه نداريم ، اما ايا دانشجو مشتري نيست ؟
اصلا من خطا مي كنم كه امار مدارس غير انتفاعي ما دو برابر امريكاست ، و بارها از اروپا بالاتر است ، اما ايا دانش اموز مشتري نيست ؟
فكر كنيد من خطا مي كنم كه امار كلاس ها و موسسات زبان چند برابر هر استانداريست ، اما ايا همين زبان اموزي و تافل و ايلتس دكان نيست ؟
فكر كنيد من اشتباه مي كنم كه امار باشگاههاي بدن سازي و فروش داروهاي بدن باد كن فيك ، اندازه امريكاست ، اما ايا ورزشكار ، امروز مشتري نيست ؟
اصلا بگذاريد يك سوال جالب بپرسم ، آيا دولت ايران ، شهروند را مشتري نميبيند ؟
شهروند بالاي شهر تهراني براي دكان دولت ايران ، شهروند/ مشتري درجه يك ، و بچه سيستان و بلوچستاني ، شهروند درجه دو نيست ؟
هر كس پول دارد ، براي دولت ايران ، شهرونديست كه مي صرفد و ادم بي پول ، شهروند نيست !
دولت ايران ، يك دولت پول پرست است كه دارد ، يك جامعه پول پرست نا موفق ميسازد ؛ جامعه اي كه مردمانش هم سرنوشت نيستند ، اما ارزوي پول و موفقيت دارند .
ايا دعوت به يك جامعه جديد ، و يك دولت جديد ، كه مساله اش عدالت است ، نه صرفيدن ، واجب نيست ؟
#ادرس #اموزش #پزشكي #دولت #سرمايه_داري
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI