هدایت شده از یهتدون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ بازیگران نقشه های صهیونیستی
همراهی سلبریتی ها با پروژه های فسادانگیز دشمنان در حوزه ی عفاف و حجاب
نقش ایشان در کمک به تبلیغ، نشر و اشاعه جریان های ضد دین و فرهنگ در تمام زیرشاخه های هنر و فرهنگ مشهود و محرز است.
و به شدت نیاز است برای این یاغیان فرهنگی که متجاوزین اصلی به اساس فرهنگ و هنر کشور همین مدعیان هنر هستند تعیین مرز و حدود و سیستم فعالیتی شود
ایشان همان سربازان دشمن در تهاجم فرهنگی بودند که سالها با دریافت مبالغ هنگفت از درآمد هنری فرهنگی جامعه ارتزاق کرده اند و در لباس دوست، خنجر از پشت به فرهنگ و دین ما زدند.
کسانیکه در گناه دین زدگی و فحشای جوانان و نسل مون شریک هستند.
کسانیکه جوانان کشور را در رنگ و لعاب هنر(نه هنر که ضد هنر) مبتذل خود مشغول کرده و پاکی، دین، عمر و دنیای اونها رو به پول های کثیف خارجی فروختند.
و با خراب کردن دین و دنیای مردم، دنیای لاکچری خودشون و آباد کردند.
🔴تف به شرف نداشته شون
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯%یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنگوی کاخ سفید به خاطر مشاجره با مقامات کرهشمالی زخمی شد
🔹شبکه CNN گزارش داد، «استفانی گریشام» در درگیری جزئی با مقامهای مستقر در محل نشست سران آمریکا و کرهشمالی در منطقه مرزی دو کره، بخشهایی از بدنش دچار کبودی شد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
4_5816957560850220624.ogg
1.31M
🔹 تحلیل مختصری در خصوص : #اینستکس
#مبادلات_نفت_با_کالای_غیراساسی
#ناتوان_در_دور_زدن_تحریمها
#فریب_بزرگ_و_خطرناک
🔵 #حسین_امیدیان
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
اینترنت باید تصفیه شود
ما از تکنولوژی به تمام دفاع میکنیم. عدهای خیال نکنند ما مخالف این تکنولوژیها هستیم، منتهی تکنولوژی غربی مانند آب گلآلود و غیربهداشتی است. آب مایه حیات است اما وقتی گلآلود و غیربهداشتی شد باید تصفیه شود.
ما میگوییم این آب آلوده و غیر بهداشتی به نام نسل سوم اینترنت را تصفیه کنید تا آب بهداشتی شود و در اختیار بگذارید تا همه از آن استفاده کنند و کسی مخالف آن نیست. آدم بیعقل، مخالف پیشرفت و تکنولوژی است.
آیت اللّٰه مکارم شیراژی
#فضای_مجازی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
برای دریافت کتاب #مجید_بربری زندگی نامه #شهید_مجید_قربانخانی با امضا پدر و مادر شهید و تخفیف ده درصدی به لینک زیر مراجعه کنید 👇(تعداد محدود)
https://instagram.com/booktalaeieh?igshid=1vaienbvr9cpf
#شهید
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از طرفدار رائفی پور
توییت استاد #رائفی_پور :
#روحانی در تاریخ ١٠ تیر٩٣ گفت:
والله بالله تالله سالهای ۸۴ تا ۹۲ گذشت و دیگر تکرار نمیشود.
سکوت امروز طرفدارانت هیچ به خاک سیاه نشستن بقیه مردم و خستگی ایران هم به کنار.
شما آخوندید؛حداقل کفاره قسم های جلاله دروغی که خورده اید را بدهید
#طرفدار_رائفی_پور 👇
اینستاگرام:
https://instagram.com/raefipour_tarafdar?igshid=1wkgo0y0542nq
تلگرام:
https://t.me/joinchat/AAAAAEfXg0cbvTz1EUpUMQ
ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1010237458Cf3644be957
رئیس fatfهشدار منتقدان را تایید کرد :((آمریکا با استفاده از fatfاز دور زدن تحریم ها جلوگیری میکند !))
اونوقت روحانی میگه توسعه روابط بانکی با دنیا بدون تصویب دو لایحه ای که در مجمع تشخیص باقی مانده ،حاصل نمیشود!!!
کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودشو به خواب زده هرگز!
#برجام
#اینستکس
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام ما👇
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
توییتر ما👇
https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد
دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_یکم
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_دوم
پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI