🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_یکم
تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_دوم
نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_سوم
مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
آیت الله بهجت ( رحمه الله علیه):
یک فرج عمومی داریم ، آن که هیچ،
ولی امام زمان علیه السلام
"المحتجب عن اعین الظالمین" است و هر کس گناه نکند، حضرت از او در غیبت نیست
#سلام_امام_مهربانم
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_میثم_علی_جانی
(سالروز شهادت)
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹 شهید مدافع حرم میثم علیجانی
🌷ولادت: ۶۶/۱/۲۱
🌷شهادت: ۹۶/۴/۱۸
🌷نحوه شهادت: خودروی حامل پاسدار میثم علیجانی و تعدادی از پاسداران در مرز ایران و ترکیه در حال ماموریت دچار سانحه تصادف شد و پاسدار میثم علیجانی به درجه رفیع شهادت رسید.
💠از زبان مادر شهید ⬇️
خانواده ما مذهبی هستند. میثم از همان کودکی نماز میخواند. از هفت سالگی روزه میگرفت. هیچ وقت موسیقی حرام گوش نمیداد. ما در عروسیهایمان هم موسیقی حرام نداریم. میثم عاشق مسجد بود. ذاتاً بچه خوبی بود. تکتیرانداز بود و از دوستانش شنیدم خیلی شجاعت داشت. رفتارش طوری بود که همکارانش میدانستند شهید میشود. طوری زندگی میکرد که انگار سالها زندگی میکند و باز طوری زندگی میکرد که انگار فردا میخواهد شهید شود. میگفت دعا کنید شهید شوم. خیلی کار میکرد. به کار کشاورزی علاقه داشت. بعد از شهادتش متوجه شدم فعالیت و کار زیادش به خاطر کمک به خانوادههای بیبضاعت بود. وقتی پسرم کودک بود همراه پدرم به جنگل اطراف روستایمان میرفت. پدرم برایش تمشک میکند. اما چند تمشک بیشتر نمیخورد و بقیه را برای خواهرش میآورد. خیلی مهربان بود. بزرگتر که شد همینطور با گذشت و مهربان بود. نمیگذاشت کسی جلویش غیبت کند. از کسی کینه به دل نمیگرفت.
🍃🌹میثم آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از شهادت از دنیا برود. لیاقت شهادت را داشت. از بچگی حرف گوشکن بود. خیلی کمک حالم بود. برای ما و عمهها و مادربزرگش نان میخرید. بچه فعالی بود. بزرگتر که شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمیشدم قدم برنمیداشت. هیچ وقت به من نمیگفت برایش فلان کار انجام بدهم. همیشه با وضو بود. نمازش را اول وقت میخواند. یک جوری معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه الگو بود.
🍃🌹میثم به حضرت زهرا(سلام الله علیها) خیلی علاقه داشت. با تأسی به همان بزرگوار نیز حجب و حیای خوبی داشت. هیچ وقت از خودش حرف نمیزد. همکارانش بعد از شهادت از شهامتهای میثم تعریف کردند. به او میگفتیم دنبال جانبازیات برو ولی نمیرفت. در بیشتر عملیاتها فرمانده بود. در سوریه فرماندهی گروهان ناصرین را برعهده داشت.
🍃🌹سال ۱۳۸۵ پاسدار شد و از ابتدا در یگان ویژه صابرین لشکر ۲۵ کربلا خدمت کرد.
🍃🌹دو بار به سوریه اعزام شد. ۲۱ فروردین ۹۵ که سالروز تولدش بود در منطقه خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد.
💠از زبان همسر شهید ⬇️
در خانه خیلی خوشاخلاق و شوخطبع بود. به پدر و مادرش احترام میکرد. همیشه میگفت دست پدر و مادر را باید بوسید. این کارش را افتخار میدانست. برای آینده پسرم خیلی حرف داشت. میگفت چطور تربیتش کنیم که شهید شود. پنج سال از زندگی مشترکمان نگذشت که شهید شد. ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم. من دانشجوی الهیات هستم و ایشان از نظر علمی هم به من کمک میکرد. میثم فقط دو ماه مانده بود تا پدر شود.