🔶 به وقت🕘 #یک_لقمه_کتاب 😍
نام کتاب: #عمار_حلب 📘
نویسنده: محمدعلی جعفری✍🏼
انتشارات: روایت فتح
معرفی :
❤️🙂 شهیدی که #حاج_قاسم بعد از شهادتش گفت: کمرم شکست؛ رشادت ها و شجاعت های شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه می گذاشتم و می گفتم مراقب خودتان باشید.
✨🙃 #شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
برشی از کتاب ✂️📚
1⃣یکی از بچه ها توی وایبر شروع کرد لعن گفتن، محمد حسین قاطی کرد، عکس چند تا از رفیق هاش که سر بریده بودند را گذاشت گفت: آخر لعن میشه این...!
2⃣همین که خواست شروع کنه به خوردن گفتم: کوکاکولا ست. لب نزد. گفت این نوشابه اسراییلی هست. هر کی نمیخواد نخوره.
3⃣دوست داشت بالای سر کار بایستد، خیلی جدی می گفت ( اگر میتونی بسم ا… اگر نمیتونی یاعلی) این جمله معروفش بود یعنی جمع کن برو.
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
➣ @Ayande_Sazane_Iran
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
⭕️ عجب هفتهاے،
این هفته، هفته حقوق بشر آمریکایی است!
۶ تیر= ترور آیت الله خامنه ای
۷ تیر= ترور شهید بهشتی و ۷۲یار انقلاب
۷ تیر= بمباران شیمیایی سردشت
۱۱ تیر=ترور آیت الله صدوقی
۱۲ تیر= حمله ناو آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران
اجازه داریم بگیم مرگ بر حقوق بی بشر؟؟؟
اجازه داریم بگیم تا ابد مرگ بر امریکا؟؟؟
و مثل #شهید_بهشتی به امریکا و امریکاپرستان بگوییم:
"عصبانی باش و از عصبانیت خود بمیر. ملت ما همین است که میبینی و میشناسی"
⠀⠀
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
➣ @Ayande_Sazane_Iran
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبهها_بهوقت_سردار 🖤😭
📹 لبخند تو را چند صباحیست ندیدم😔💔
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#استوری
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
➣ @Ayande_Sazane_Iran
༺✾♡✾༺✾♡✾༺♡✾༺
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هشتم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ما
﷽
#رمان
#پارت_نهم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد...✒️
👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
افسوس که سردار سلیمانی رفت
سردار سپاه قدس ایرانی رفت
به وقت🕘#ایران_شناسی
کی گفته خارج جاهای دیدنیش قشنگ تره⁉️🤨
جاده عاشقلو😍 به آینالی ، ارسباران، #آذربایجان_شرقی
#ایران_قوی
#ایران_زیبا
#گردشگری
#گردشگری_مجازی
👉🏼@Ayande_Sazane_Iran