خوب شد اون دوره ای که خانما برا هرچیزی یه پارچه گلدوزی درست میکردن مینداختن روش تموم شد
مثلا رو تلفنی رو تلویزیونی. مامانم بجایی رسیده بود یه رو بابایی و یه رومنی درست کرده بود میرفتیم کارامونو میکردیم گرد گیریمون میکرد میکشید رومون. دوران عجیبی بود واقعا😑
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | فصل نشاط و ابتکار
🌿 آقا از ویژگیهای نوروز و فوایدش برای ما میگویند
🌺 عید کامل برای یک ملت چه زمانیست؟
💫 جوان، انرژی امید ابتکار
فقط از يه شوهر عمه برميومد در جواب اينكه گفتم اراكم
بگه يه كم آب سنگين با خودت بيار بريم وزن كنيم ببينيم واقعا سنگينه؟🤦♂😂
🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
🌿
دختر زرنگ
✏ روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
#خاطرات شهدا
🌹شاگرد مغازهٔ کتاب فروشی بودم .حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر😍.توشب بیاخونمون بخواب .»
بدزمستانی بود 🥶🌨⛈.سرد بود زود خوابیدیم ..
ساعت حدود ۲بود ..در زدند.فکرکردم خیالاتی شدم ..در راکه باز کردم ،دیدم آقا مهدی وچندتا ازدوستانش از جبهه آمده اند🍁🍁
.آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد.😴
هواهنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم 🤔
،انگارکسی ناله میکرد😢
ازپنجره نگاه کردم ،دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح ،🥶
سجاده انداخته و رفته به سجده....🦋🦋🤲🌹🌷🌷💐
خلوص نیت شهدامون راباید سرلوحه زندگیامون قرار بدیم 😍😍
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
عشقم
نفسم
عمرم
جیگرم
عسلم
ماهم
تازه با نمکم هستم
خدا حفظم کنه ☺️☺️
اینا صفات منه😂