به نام خالق عشق 🦋
#پارت_هجدهم
#شهید_امین_کریمی
نزدیک عصر بود.امین برگشت گفت: بریم خونه باید وسایلامو جمع کنم،میخوامبرم .حس کرختی داشتم!
گفتم:کجا میخوای بری؟بسه دیگه !حداقل به من رحم کن...تو حال و روز منو میدونی ،اصلا قیافه منو دیدی !؟
خودم احساس میکردم خرد و شکسته شدم!
گفتم:میدونی من بدون تو نمیتونم نفس بکشم؟دیگه حرفی از سوریه نزن!قول دادی فقط یک بار بری!
گفت زهرا من وسط ماموریت اومدم به توسر بزنم و برم .دلم واست تنگ شده بود.باور کن ماموریتم تموم بشه،اهرین ماموریتمه دیگه نمیرم.گفتم:امین دست بردار عزیزدلم .من نمیتونم تحمل کنم ،باور کن نمیتونم ...دوری تو نمیتونم تحمل کنم.حرف دانشگاهمو پیش کشید.گفتم:امین من بدون تو نمیتونم درس بخونم اگه امدرس بخونم بهخاطر توعه...خندید و گفت:بگو به خاطر خدا درس میخونم .گفتم:به خاطر خداست ولی شوق و ذوق زندگیم فقط تویی!
حتی من وقتی بیرون میرفتم ،شوق و ذوق خرید وسایل آشپزخونه رو نداشتم ...
فقط بلوز،تی شرت،شلوار،کفش و...واسه امین عادت کرده بودم میخریدم.اوهم عادت کرده بود.
میگفت:واسم چی خریدی ؟
میگفتم:ببین اندازه هست؟
میگفت:مطمئنم مثل همیشه دقیق و اندازه میخری .این مدتی که نبودم واسش کلی لباس خریده بودم.وقتی رسیدیم خونه گفتم امین اینارو بپوش ببینم اندازس.با غصه این حرفارو بهش میگفتم ...واقعا دلم میخواست بمونه و دیگه نره !
تک تک لباسارو پوشید.گفتم:چقدر بهت میاد !
خندیدم گفت :زهرا از اونجایی که من خوشتیپم،گونی ام بپوشم بهممیاد.گفتم: شکی نیست!
میخندیدم اما ذره ای از غصه هام کم نمیشد ...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha