eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
328 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
524 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴اگر نماز،انسان را از گناه باز می‏دارد، چرا بعضی از نمازگزاران مرتکب خلاف می‏شوند؟ اولا تخمه پوک، هیچ گاه سبز نمی‏شود و نماز بدون حضور قلب،تخمه پوک است. نمازی سبب دوری انسان از مفاسد می‏شود که با حضور قلب باشد وگرنه حرکت لب و کمر چنین خاصیتی را ندارد. ❄️اگر مدرسه و دانشگاه به انسان رشد علمی می‏دهد به این معنا نیست که هر کس به مدرسه و دانشگاه رفت به آن رشد می‏رسد، ♦️ بلکه به این معناست که مدرسه و دانشگاه بستر رشد است به شرط آن که با جدیت درس بخوانید و آنچه را می‏خوانید بفهمید. 🔷نماز نیز اگر با اصول و شرایطی که دارد اقامه گردد، مانع فحشا و منکر می‏شود. 🔷ثانیا نمازگزاری که گاهی خلاف می‏کند، اگر اهل نماز نبود خلافش بیشتر بود، زیرا همین نمازگزار برای صحیح بودن نمازش مجبور است بدن و لباسش پاک باشد، لباس و مکانش از مال مردم نباشد و همین مقدار مراعات احکام و مسائل، سبب دور شدن او از برخی گناهان و منکرات می‏شود، همان گونه که پوشیدن لباس سفید، انسان را از نشستن روی زمین آلوده باز می‏دارد... 📕درسهایی از قرآن،حجت الاسلام قرائتی @ayeha313
درباره روانشناسی ایموجی‌ها و تأثیرشون در ارتباطات چی می‌دونید؟ 1⃣ایموجی‌ها به ما کمک می‌کنن ابهامات موجود در متن پیاممون رو برطرف کنیم. چرا از ایموجی‌ها استفاده می‌کنیم؟ 🙂 برای بیان واضح احساسی که در لحظۀ ارسال پیام داریم (داریم می‌خندیم یا حرف‌مون جنبه شوخی داره یا ناراحت شدیم) 😞 برای بیان خلق‌وخومون در زمان ارسال پیام (افسرده‌ایم، شادیم، غمگینیم یا حوصلمون سررفته) 😉برای بیان افکارمان به روشی ساده‌تر (اینکه درباره موضوع موردبحث چه نظری داریم) 🤓برای برقراری ارتباط وقتی که نمی‌تونیم منظورمون رو با کلمات بیان کنیم. ایموجی‌ها چه تغییراتی در ارتباطات ما ایجاد کردند؟ 🤔 محققان میگن همون‌طور که ما درهنگام گفت‌وگوی چهره‌به‌چهره، به‌جز کلمات، از حرکات بدن، حالات چهره و لحن صدا استفاده می‌کنیم، در گفت‌وگوی دیجیتال این‌ کار به‌عهده ایموجی‌هاست. 😊 دانشمندان دریافتند که وقتی ما در فضای آنلاین به یک صورتک خندان نگاه می‌کنیم، همون بخشی از مغزمون فعال میشه که نگاه‌کردن به چهره خندان یک فرد واقعی اون رو فعال می‌کنه. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
غریب بود... کد 025 داشت... ینی از قم... برداشتم: گفتم: سلام علیکم! گفت: سلام. احوال شما؟ گفتم: مم
قسمت 19 وضو گرفتم... هنوز جورابمو نپوشیده بودم که رفتم رو خط امین... : «امین لطفا اعلام موقعیت!» امین گفت: «خاک فرجم قربان! موقعیت 11» گفتم: «موقعیت 11 ؟! پس صبر کن الان میام... تا نیومدم دست به اقدامی نزن!» فقط فرصت کردم و رو به روی ضریح حضرت معصومه ایستادم و یه سلام دادم... همه داشتن با خیال راحت میرفتن زیارت و عشق بازی و حال و صفا... اما من باید سریع از حرم خارج میشدم و پل آهنچی و خیابون خاک فرج دنبال سوژه! همینطور که روی پل راه میرفتم و سرعت راه رفتنم هم زیاد بود، داشتم نقشه میکشیدم که چطوری و با چه زبونی به خانمم شرایط را منتقل کنم که متوجه بشه و همکاری کنه! میتونستم از خانم های اداره بخوام که چیزی که تو ذهنمه را انجام بدن اما نمیخواستم خونه چند تا طلبه خواهر را تبدیل کنم به کندوی عسل و شلوغ بازار راه بندازیم. میخواستم خیلی راحت و بی انگیزه امنیتی با هم رفتار کنند تا هم آرامششون حفظ بشه و هم تا آخر عمر، ذهنیت بدی از قم و طلبگی و کار در فضای مجازی و... پیدا نکنند! بگذریم... تا نشستم تو ماشین... گفتم: «حرکت کن... خاک فرج... موقعیت 11» داشتیم میرفتیم خاک فرج که یهو یه چیزی اومد تو ذهنم... گفتم چرا داری میری اونجا؟ تو از کجا مطمئنی که عطا اونجا باشه؟! اصلا داستان کت چی شد؟ تا وسط نیروگاه و مسجد دو طفلان رفتی و ولش کردی؟! فورا بیسیمم را برداشتم و به بچه هایی که فرستاده بودم موقعیت نیروگاه گفتم: «بچه های موقعیت نیروگاه... لطفا اعلام موقعیت!» گفتن: «قربان داریم چک میکنیم... دو تا از خشکشویی ها تعطیلن... یکیشون هم خیلی شلوغه... دو تاشون هم همکاری نمیکنن!» گفتم: «ینی چی همکاری نمیکنن؟! پس شما اونجا رفتین به تماشاگه راز؟! سریعا اقدام کنین... اگر همکاری نکردند به جرم عدم همکاری، جلبشون کنین! مگه بچه بازیه؟!» گفتند: «چشم... نتیجه را عرض میکنیم!» به اول مطهری که رسیدیم، خوردیم به ترافیک سنگین... داشت طول میکشید... خیلی فاصله ای نداشتیم... منتظر بودیم راه باز بشه اما داشت الکی طول میکشید... با کمال تعجب!! اینبار هم به تصادف برخوردیم! ته ته ته دلم یه لحظه خالی شد... یه لحظه به ذهنم اومد که وقتی دنبال کت بودیم، به تصادف خوردیم و بعدش سیگنال ردیاب کت پرید... نکنه این دفعه هم که به تصادف خوردیم... سیگنال بپره و اسلحه هم به فنا بره! چشمتون روز بد نبینه! بچه های شبکه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی! سیگنال اسلحه هم پرید! حاجی با منی؟ سیگنال اسلحه پرید! مفهومه؟» گفتم: «ینی چی؟ چرا باید بپره؟ ینی اینم انداختن تو آب؟!» همون لحظه بچه های موقعیت نیروگاه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی کت امین پیدا شد... دست یکی از خشکشویی ها بود... تازه انداخته بود تو دستگاه تا بشوره!» گفتم: «جلبش کنین... همین حالا!» گفتند: «حاجی ما حکم جلب نداریم! دستور چیه؟» در حالی که از روی حرص، دندونام داشت روی هم سابیده میشد صدامو بردم بالا و گفتم: «مشکل خودته! مگه من مرجع صدور حکم جلبم؟! میگم جلبش کن بگو چشم!» به راننده گفتم من پیاده میشم... تا از این ترافیک آزاد شدی خبرم کن... بین ماشینا زدم و خودمو رسوندم اول خاک فرج و بقیه راه را داشتم با حالت تند راه میرفتم... هم عصبانی بودم و هم داشتم آنالیز میکردم... اعتراف میکنم که ذهنم به هیچ جا قد نمیداد! بچه های نیروگاه دوباره اومدن رو خطم... گفت: «حاجی روم سیاه! میدونیم نباید در این شرایط اذیتتون کنیم اما بخدا نمیشه اینو جلبش کرد! اجازه بدید همین جا هر چی لازمه از زیر زبونش بکشیم بیرون! باهاش حرف میزنم... اجازه هست؟ بعدا بیل نمیدی دستم و بگی برم مثل امین گور خودمو بکنم؟!» حوصله نداشتم... جوابش ندادم... اونم دست بردار نبود... «حاجی جون! جوابم نمیدی؟ به خدا... به حضرت معصومه قسم نمیشه... هم مغازش شلوغه و هم طرف، آدم حسابی نیست که بی دردسر باهامون بیاد و اذیتمون نکنه و جلب توجه نکنه! میتونم ضربتی عمل کنم... اصلا من خودم بچه ضربتم... اما الان جاش نیست!» صحبتشو قطع کردم و گفتم: «ببین بچه ضربتم!! نمیدونم... من ازش اطلاعات میخوام... مسئولیتش با خودت... ازش بکشین بیرون که این کت را کی آورده و دوربین مدار بسته مغازش و مغازه های اطرافش چک کنید... من مثل مامان و بابایی نیستم که بچشون تهدید کنن و بچه هم خیالش راحت باشه که کارش ندارن و الکی تهدیدش کردن! من حقیقتا چالت میکنم اگر این بابا سابقه دار باشه و قصر در بره! حالا خود دانی!» گفت: «نوکرتم... چشم... خبرتون میدم... یاعلی!» اینا همش به کنار...داشتم رسما میدویدم و نفس نفس میزدم هم به کنار... فکر خانمم و اینکه قراره چی بشه و چطوری راضی بشه و بیاد و بمونه و توجیه بشه هم به کنار... پیدا شدن کت یه جا.... و گم شدن سیگنال اسلحه کمری هم به کنار... من فقط مونده بودم حالا کت را میبرن خوشکشویی و میشورنش... دیگه اسلحه را کدوم گور سیه بردنش که سیگنال نمیده؟!!
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 19 وضو گرفتم... هنوز جورابمو نپوشیده بودم که رفتم رو خط امین... : «امین لطفا اعلام
این داشت داغونم میکرد و متوجه نمیشدم! یه لحظه وایسادم... وایسادم یه گوشه پیاده رو... چون بدون آمادگی دویده وبدم، یه کم تپش قلبم زیاد بود... همه چیز تو ذهنم داشت تاب میخورد ... گفتم چرا هیچی به هم نمیخونه؟ وقتی میدن خشکشویی ینی میخواستن به دست ما برسه؟ پس اصلا چرا دزدیدن؟! چرا کت و اسلحه پیش هم نیست؟ داستان تصادفا چیه؟ پس داستان پریدن سیگنال اسلحه چیه؟ اصلا چرا یگانه دیگه زنگ نزد؟ چرا مشورت با پریا اینقدر طول کشید؟ همش سوال... همش سوال بی جواب! همون لحظه تلفن زنگ خورد... چشمم داشت سیاهی میرفت... بازم از قم بود... کد 025 داشت... گفتم: «الو... بفرمایید!» گفت: «سلام... احوال شما؟ یگانه هستم!» گفتم: «بله... مچکرم... داشتم کم کم ناامید میشدم... بفرمایید! درخدمتم!» گفت: «من با پریا خانوم مشورت کردم... مشکلی نیست... اما امشب شرمنده ایم... دیر وقته و نمیتونیم خدمت خودتون و خانواده محترمتون باشیم!» وای حالا یکی بیاد اینو توجیه کنه! جوری میگه امشب نمیشه انگار قرار بوده با مقامات بلند پایه حزب الله لبنان دیدار استراتژیک داشته باشیم! با خونسردی گفتم: «بزرگوارید! مشکلی نیست... پس لطفا آدرس را بفرمایید تا برای بعدا خانمم باهاتون هماهنگ کنه!» گفت: «خواهش میکنم... چشم... یاداشت کنید: خیابون خاک فرج!!!!! ........ » همین حالا که دارم اینا را تایپ میکنم، به والله قسم یهو دوباره تپش قلب گرفتم... دقیقا مثل همون موقع تا اسم خیابونو شنیدم... خیابون خاک فرج؟!! ینی دقیقا همونجایی که اسلحه هم هست و .... حالا این هیچی... میدونید چی حال و روز داستان را خرابتر ... بلکه افتضاح تر کرد؟! اینکه تا یگانه بگه «خیابون خاک فرج» ... خط رو خط بشه و تلفنش قطع بشه و نفهمم دنبالش چی گفت!! و هر کاری هم کردم و خودم زنگ زدم و منتظر شدم، دیگه تماسی صورت نگرفت!
🌱آیه های زندگی🌱
این داشت داغونم میکرد و متوجه نمیشدم! یه لحظه وایسادم... وایسادم یه گوشه پیاده رو... چون بدون آماد
در اون موقع با خودم میگفتم: ما الان چی داریم؟ هیچی! حقیقتا هیچی! هیچی تو دست و بالمون نیست! اون از عطا که مفت مفت در رفت... اون از کت و خشکشویی... اینم از اسلحه ای که مفقود شد... اینم از هفت تا دختر طلبه زبون بسته بی گناه مظلوم که جونشون در خطر هست... من و امین هم که ویلون و سرگردون... خطهای مخابرات هم هیچی... فقط میتونم خدمتشون سلام و خدا قوت عرض کنم!! به نفس نفس افتاده بودم... داشت سینم میسوخت... مخصوصا اینکه وقتی عصبی میشم، معدم کار دستم میده و سوزش و درد و... دست به زانو شده بودم... مثل شیمیاییا نفس میکشیدم... همون لحظه یه دستی روی شونم حس کردم... مثل برق گرفته ها برگشتم و نگاش کردم... یه روحانی پیر مرد سید اولاد پیغمبر جمع و جور و خوشکلی بود... گفت: «پسرم طوری شده؟! مشکلی داری؟ اگر حالت خوب نیست، خونه من همین دور و برهاست... میخوای برات آب قند بیارم؟!» گفتم: «ممنونم پدر جان! گیرم... خیلی گیرم... لطفا دعا کنید برامون!» گفت: «اون که هممون گیر هستیم و مشکلات داریم... توکلت به خدا باشه... زن و بچه هم داری؟!» با لبخند گفتم: «آره حاج آقا !» گفت: «ماشالله... آفرین... چند تا؟!» گفتم: «چند تا چی؟ چند تا زن؟!» گفت: «نه ... اون که گمون نکنم عرضش داشته باشی بیشتر از یکی بگیری! چند تا بچه داری؟!» خندم گرفت... میفهمین؟! خنده! توی اون هیری بیری... وسط عملیات... یه پیرمرد آخوند سید خوشکل منو خندوند...گفتم: «حق با شماست... دو تا بچه دارم! راستی حاج آقا چرا تک همسری را ربطش میدن به عرضه نداشتن؟!» با مزاح بهم گفت: «خب معلومه الحمدلله حالت بهتر شد... تا اسم چند همسری اومد، لپات گل انداخت!» خندیدم و گفتم: «ای بابا! حاج آقا از ما گذشته دیگه! کلا پرسیدم!» گفت: «ازدواج مجدد و چند همسری برای مردای شیعه ایرانی جماعت بد جلوه دادن... چرا ؟ چون معنی بعضی کلمات برای خانما بد جلوه کرده و بد توضیح دادن! جوری شده که زن ها فکر میکنند خیانت محسوب میشه! در صورتی که معنی خیانت این نیست و اصلا خیانت یه معنی دیگه میده! کسانی که پشت سر مردهای چند همسره حرف میزنن و بدیشون را میگن، باید فردای قیامت جواب پس بدن!» با شیطنت و خنده گفتم: «دقیقا حق با شماست! خدا لعنتشون کنه الهی...» اون پیرمرد با صفا هم با لبخند گفت: «نمیدونم چرا یه مدته هر کی به ما میرسه، یا از صیغه میپرسه یا از ازدواج مجدد؟ یکی پیدا نمیشه یه سوال به درد بخور و خدا پسندانه علمی و فقهی یا فلسفی بپرسه! انگار ما شدیم دفتر ازدواج و طلاق سیار ! تازه مومنین دو آتیشمون فقط یا استخاره میخوان از ما یا دعا و ذکر و وردی که مثل سوخت موشک، همون لحظه جواب بده! بیا... اینم از شما... بهت میگم حالت چطوره و آب قند میخوای؟ کاری میکنی که سر از مسائل خاک بر سری در بیاریم! برو پسر جان! برو...» همون لحظه که داشتم میخندیدم، بچه های موقعیت نیروگاه اومدن رو خطم... منم حواسم نبود و بیسیم را جلوی حاج آقا آوردم بیرون و گفتم: بگوشم... چی شد؟ گفتن: «همکاری کرد... دوربینا چک شد... طرفی که اینو آورده چهرش خیلی معلوم نیست... ماسک تنفسی زده بوده... دستور چیه؟!» به حاج آقا یه نگاه کردم... حاج آقا که بنده خدا چشماش چهار تا شده بود و انتظار این صحنه را نداشت و شاید با خودش فکر میکرده داره یه جوون را از حالت ناامیدی و یاس و خیانت نجات میده، آب دهنشو قورت داد... گفتم: «حاج آقا جون! خیلی ممنونم ازتون... روحیم عوض شد... ایشالله خدا عوضتون بده که اینقدر باحالین و حال آدمو خوب میکنین! امری ندارین؟ باید به ادامه ماموریتم برسم!» با حالت تعجب اما محترمانه گفت: «عرضی نیست... منم خوشحالم که تونستم وسط ماموریتت بخندونمت و حالت بهتر شد. فی امان الله!» اینو گفت و خدافظی کردیم و رفت! به بچه های نیروگاه گفتم: «آنالیزش کنین... اصلا همون تیکه از فیلم دوربین را بفرستین روی سیستمم تا خودم ببینم! بعید میدونم دیگه اون شخصی که کت را به خشکشویی آورده برگرده، اما احتیاطا یه نفرو بذارین از فردا کشیک بده و مواظب باشه که اگر برگشت، فورا جلبش کنه!» بعدش رفتم رو خط امین: «امین لطفا اعلام موقعیت!» امین جواب نمیداد... گفتم: امین نشنیدی؟ لطفا اعلام موقعیت... امین به محض اینکه صدام شنیدی، اعلام موقعیت کن! بازم جواب نمیداد... یادم اومد که گفته بود موقعیت 11 ... رفتم موقعیت 11 ... تقریبا ده دقیقه طول کشید که رفتم... تا وارد کوچه شدم، دیدم قیامته... خیلی شلوغ بود... به حدی اون منطقه شلوغ بود که حتی نمیشد به راحتی تو کوچه راه رفت... مدام باید متوقف میشدم و راه باز میکردم تا بتونم برم جلو... از یه نفر پرسیدم: «چه خبر شده؟ چرا اینقدر شلوغه؟» گفت: «مگه صدای شلیک نشنیدی؟! میگن یه نفرو زدن!!!» گفتم: «بله؟! ینی چی یه نفرو زدن؟ صدای شلیک کدومه؟!» رفتم جلوتر... دیدم ماشین آمبولانس، سوزه کشان رسید سر کوچه... نمیذاشتن عبور کنه...
🌱آیه های زندگی🌱
در اون موقع با خودم میگفتم: ما الان چی داریم؟ هیچی! حقیقتا هیچی! هیچی تو دست و بالمون نیست! اون از ع
ازبس شلوغ بود... من چسبیدم به پشت ماشین آمبولانس و همینجور باهاش رفتم جلو... وقتی رسیدم جلو... قلبم اومد تو دهنم... دیدم همه جا خون پاشیده... خون سرخ و تیره و تازه ... مثل اینکه چند نفرو با هم زده باشن... داشتم میترسیدم کم کم... تپش قلبم زیادتر شد... تا اینکه دیدم ماشین آمبولانس ایستاد... فهمیدم که رسیده... جمعیت اینقدر زیاد بود که اصلا نمیشد جای پا پیدا کرد و راه رفت... چه برسه به اینکه بدوم و خودمو برسونم... رفتم جلو... کر شده بودم... با صحنه ای که دیدم، واقعا کر شدم... دیگه نمیشنیدم جمعیت دارن چی میگن و چه داد و بیداد ها میکنن؟ فقط آب دهنمو قورت دادم و لبای خشکمو به هم فشار میدادم و بهت زده نگاش میکردم... دیدم رو زمین افتاده... سه تا گلوله بهش زدن... معلوم بود که یه بوهایی برده بوده و میخواسته مزاحمشون بشه که گلوله اول زدن به شکمش... بعدی را زدن به پاهاش... شلیک خلاص هم زدن به پیشونیش... وقتی به پیشونی میزنن، ینی دیگه خسته شدن ازش... میخوان از سر خودشون بازش کنن... شلیک به پیشونی، چهره را از هم میپاشونه... به خاطر همین خیلی خون رو زمین پاشیده بود... جمعیت داشت هل میداد... مامورای آمبولانس میخواستن زود، جنازه را ببرن... نشستم بالای سرش... قبل از اینکه جنازه را ببرن، فورا یه دستی به سر و روی بدنش کشیدم ببینم پیامی... نشونه ای ... ردی ... نکته ای ... دیدم نه... خبری نیست... اصلا فرصت این چیزا نشده بوده... تا همدیگه را دیدن، درگیر شدن و حتی بهش فرصت دفاع نداده بودن... بردنش... جلوی چشمم بردنش... گذاشتنش توی کیسه مخصوص حمل جنازه و بعدش هم سوار آمبولانس و بردنش... خودمو کشوندم سمت دیوار و نشستم گوشه کوچه... خیلی بهم ریخته بودم... وقتی یکی از بچه ها را از دست میدیم، مثل اینه که یکی از بهترین عزیزانم را از دست داده باشم... حال خرابی داشتم... بیسیمم را برداشتم: از محمد به دفتر فرماندهی عملیات... «امین» را زدن... تکرار میکنم... امین را زدن... خیلی هم بد زدن... نیروی کمکی میخوام... خاک فرج... موقعیت یازده... یازهرا...😭😭 ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸با نام و یاد خـدا ✨میتوان 🌸بهتـرین روز را ✨برای خـود رقـم زد... 🌸پس باعشـ💞ـق ✨و ایمـان قلبی بگوییـم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو @ayeha313
پیامبر رحمت و مهربانی ؛ حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم): بدانید که هـر زنى ؛ که در بـرابر بد اخلاقى شوهرش ؛ شكيبايى ورزد ؛ خداوند ؛ مثل (ثواب) حضرت آسيه"ره" (همسر فرعون) به او عطا می كند...!!! منبع : 👇 کتاب شریف بحار الأنوار_ج 103 /ص 247 @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت نهم 🔸️انتظاراتتون
💠نکته های مهم که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت دهم 🍂استقلال عاطفی و روانی از خانواده 🍃فرد باید بتونه توی زندگی انتخاب مسئولانه‌ای داشته باشه و بهای انتخابش رو هم بپذیره. مثلا فردی که نمی‌تونه حتی انتخاب رشته دانشگاهش رو خودش انجام بده، آمادگی برای ازدواج نداره. حتی در ازدواج با اینکه راهنمایی خانواده و متخصص، مهم و اثرگذاره اما لازم هست که تصمیم نهایی رو خود شخص براساس شنیده‌ها و ادراکات خودش بگیره. @ayeha313
۹ روش خلاقانه برای تنبیه کودکان تنبیه بدنی، جیع زدن و فریاد کشیدن نه تنها هیچ تأثیری در تربیت کودکان نداره بلکه در درازمدت بچه‌ها رو پرخاشگر، مضطرب، بی اعتمادبه نفس و سرکش می‌کنه. چند ایده‌ برای تنبیه کودکان 1⃣ تعریف کار حفظ کردن یک شعر، چندبار نوشتن از حروف الفبا، رنگ‌آمیزی تصاویر و یا حل یک مسئله ریاضی! 2⃣ انجام حرکات ورزشی طناب بزنه و یا حرکت دراز و نشست رو ۱۰ بار تکرار کنه. 3⃣ کسب امتیاز فهرستی از کارهای خونه مثل آب دادن به گلدان‌ها، گردگیری، نظافت، خشک‌کردن ظرف‌ها و ... تهیه کنید و برای هر کار یک امتیاز در نظر بگیرین؛ اگر کودک شما مثلا ۱۵۰ امتیاز گرفت می‌تونه با دوستانش بازی کنه. 4⃣ استفاده از زمان‌سنج اگر کودک شما برای انجام کارهایی مثل تکالیف مدرسه یا تمیز کردن اتاقش زمان زیادی رو هدر میده بهتره از زمان‌سنج استفاده کنید. اگر در زمان مناسب کارهاش تموم شد اجازه داره بازی کنه یا بیرون بره. 5⃣ تمرین بیشتر این روش تنبیه به‌خصوص برای کودکانی که در درس‌هاشون ضعیف هستند مناسبه، از دروسی که ضعیف‌تره نمونه سوال تهیه و چاپ کنید تا جواب بده. 🔸ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دلایل قرآنی و روایی بر اهمیت احکام فقهی 💬دلیل اهمیت یادگیری احکام دینی چیست؟ 🔹آیا فرد مسلمان باید همه ی احکام در همه زمینه ها را بیاموزد؟ 💠 📚 @ayeha313
چرا مریم رجوی هنوز روسری به سر دارد؟ 🔹سالهای میانی دهه پنجاه شمسی، تبِ اسلام‌سرایی داغ بود. افراد مختلف التقاطی که برخی مبارزه و برخی مادی‌گرایی را محور تفکرشان قرار داده بودند، «ارزش‌های دینی» را نیز مطابق آن تفسیر می‌کردند. «حجاب» هم یکی از این ارزش‌های دینی بود که از گزند این تفسیرهای انحرافی در امان نبود و آن‌سالها با مفهوم «مبارزه» پیوند خورده بود. گاهی مبارزه طبقاتی، گاهی مبارزه با شاه و گاهی مبارزه با امپریالیسم. 🔹اولین روزهای اسفند ۵٧، سازمان مجاهدین خلق بیانیه‌ای درباره مساله حجاب صادر می‌کند که چند محور اصلی دارد: درست است انقلاب پیروز شده، اما «در شرایطی که هنوز نهادهای اساسی امپریالیستی در کشور ریشه‌کن نشده و موجودیت انقلاب هنوز در تهدید است» باید مسائل را اصلی فرعی کرد و نباید با مشغول کردن توان جامعه روی آنها «زمینه‌های توطئه و تحریکات ضدانقلاب» را فراهم کرد. 🔹در بخشی از این بیانیه آمده است: «حجاب به عنوان یک نهاد انقلابیِ اسلام، فی‌الواقع چیزی نیست جز کوشش اجتماعی بخاطر رعایت و حفظ سلامت اخلاقی جامعه که خود، بدون شک از ضروریات رشدِ همه‌جانبه‌ی معنوی و مادی اجتماعی است و ما مطمئنیم که خواهران و مادران انقلابی ما همانگونه که تا کنون در عمل نشان داده‌اند، این ضرورت را به بهترین وجه رعایت نموده وخواهند نمود.» 🔹بیانیه سازمان با تاکید بر اهمیت آزادی، رسما اجباری بودن حجاب را هم رد کرده و آن را مساله‌ای فرعی دانسته و چنین جمع‌بندی کرده بود: «تاکید می‌کنیم که بایستی با اصلی و فرعی‌کردن موضوع ، مبارزه تمام نیروها را علیه امپریالیسم و پایگاه‌های امپریالیستی بسیج نمود و خشم مقدس انقلاب را صرفا نثار آنها کرد.» . 🔹نگاه التقاطی و گزینشی سازمان به اسلام تا همین حالا که رسما به فرقه تبدیل شده هم ادامه پیدا کرد. «اسلام» نه به عنوان یک دین، بلکه به عنوان یک ابزار توجیه‌گر کارکرد داشت و هرکجایش که به کارشان می‌آمد را پررنگ می‌کردند و بخشهای دیگر را نادیده می‌گرفتند. به همین خاطر بود که مریم رجوی برخلاف دستورات صریح شرعی، پس از طلاق از همسرش بدون گذشتن مدت زمان شرعی لازم با مسعود ازدواج کرد، اما «روسری و حجاب» همچنان در سازمان اجباری ماند. نه به عنوان یک واجبِ شرعی، بلکه به عنوان یک «قاعده‌ی سازمانی». از مسعود رجوی سالها است خبری نیست و تنها چهره‌ی سازمان یعنی مریم نیز اگرچه در لباسش کمی تغییرات می‌دهد، اما در مجموع با حجاب است و طبق قاعده‌ی سازمانی‌اش همیشه روسری به سر دارد، حتی وقتی می‌خواهد با حجاب اجباری مخالفت کند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌متن شبهه واکنش زینب سلیمانی به صوت جنجالی ظریف ظریف بخوانید اما درشت تکرار کنید ... راست میگوید که میدان با میز فرق دارد، او اساساً حاصل یک تَکرار بی جاست، نه یک‌اقدام بجا آقای دیپلمات شما یادتان نمی آید، خلاصه شده. 📌 پاسخ به شبهه👇 ✅تنها واکنش زینب سلیمانی(دختر سردار دلها) به فایل صوتی جنجالی ظریف این مطلب بود که به همراه عکسی از دست شهید سلیمانی پس از شهادت در توییتر منتشر کرد:👇🏻 هزینه میدان برای دیپلماسی... http://eghtesadonline.com/fa/tiny/news-523734 ❌بقیه مطالبی که به اسم زینب سلیمانی در فضای مجازی منتشر شده شایعه است.  
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 🌟 4- مهربان باشید: 😊 برای دختران نوجوان، مهربان بودن خیل
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 5- اجازه دهید با نظارت شما ریسک کنند: 🚨 ریسک پذیری همیشه هم بد نیست. در واقع حد مشخصی از ریسک‌پذیری در محیطی امن و مثبت برای شکل‌گیری شخصیت، هویت و اعتماد به نفس نوجوان لازم است. فعالیت‌های سالمی مثل اجرای نمایش، اردو رفتن با مدرسه بیرون رفتن با دوستان، ورزش و شرکت در موقعیت‌های اجتماعی جدید خیلی به نوجوان کمک می‌کند. @ayeha313
بچه‎هایی هستند که بعد از انجام یک کار اشتباه بلافاصله عذرخواهی🙏🏻 می‎کنند، اما هم شما و هم خودش می‎داند که این صرفا راهی برای فرار از تنبیه است. برای اینکه عذرخواهی شکل واقعی و حقیقی پیدا کند، مهمترین شرط، پشیمانی است. اگر کودک از کار بدی که انجام داده است، پشیمان نیست به او توضیح بدهید و برایش زمانی تعیین کنید تا به اشتباهش فکر کند. همیشه روی این نکته تایید کنید که تا زمانی که از کارش پشیمان🤦🏻 نیست، لازم نیست عذرخواهی کند. برای کمک به درک بهتر کودک 👶🏻نسبت به رفتارش می‎توانید تاثیر آن رفتار را روی دیگران با هم بررسی کنید. حتی می‎توان از کودک خواست که خودش را به جای طرف مقابل بگذارد و احساساتش را بیان کند. این تمرین کمک می‎کند ارزش اخلاقی عذرخواهی به درستی برایش درونی شود . @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب: نویسنده: ژانر: داستانی، رمان عاشقانه ناشر: نشر البرز
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #بامداد_خمار نویسنده: #فتانه_حاج_سید_جوادی ژانر: داستانی، رمان عاشقانه ناش
رنج پایداری که به بامداد خمار تشبیه شده است، فتانه حاج سید جوادی با نام هنری پروین، داستانی به عمل آورده که تا کنون بیش از پنجاه بار تجدید چاپ شده و به زبان های ایتالیایی، یونانی و آلمانی بازگردانی شده است. سودابه دختر جوان و سرکشی است که در آستانه ی تصمیمی سرنوشت ساز برای زندگی اش قرار دارد. روحیه ی متلاطم و احساساتی او سبب شده تا پدر و مادرش نگران تصمیم گیری زودهنگام و عجولانه اش باشند؛ علی الخصوص که سودابه، آیینه ی تمام نمای عمه اش محبوبه است و محبوبه نیز روزگاری با یک تصمیم آتشین، هستی خود را زیر و زبر کرد. حالا محبوبه آهی سرد روانه ی قاب خاک خورده ی آن عشق دیرین می کند تا گرد و غبار نسیان از آن بلند شده و سودابه بتواند جزییات عشق سودا زده ی او را با چاشنی حسرت و سرخوردگی ببیند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
ازبس شلوغ بود... من چسبیدم به پشت ماشین آمبولانس و همینجور باهاش رفتم جلو... وقتی رسیدم جلو... قلبم
قسمت20 از حرفه و شغلم که عشقمه بدم میاد وقتی نتونم برا ی رفیق یا نیروی زیر دستم عزا بگیرم... نتونم بشینم بالای سرش و باهاش حرف بزنم... وقتی نتونم مثل تو فیلمها لحظه آخر بالای سرش باشم و سرش بگیرم تو بغلمو و بوسش کنم و داد بزنم و بگم خداااااااا ... نتونم یه دل سیر اشک بریزم و بالا سرش سینه زنی کنم... نتونم چند دقیقه ای حداقل تو حس باشم ... حتی فرصت یادآوری خاطرات صبحش که زده بودم تو پرش و تهدیدش کرده بودم و گفته بودم چالت میکنم هم نداشتم... هر کی ندونه فکر میکنه ما جنسمون از پولاد و آهنه... والا به خدا ما هم معنی بی شوهر شدن زن جوون را میفهمیم ... ما هم معنی بی پدر شدن دو سه تا بچه قد و نیم قد را میفهمیم... معنی زن بیوه شدن همسر رفیقمون و بچه های صغیرش را میفهمیم و خورد میشیم و از درون میشکنیم... فقط تفاوتمون با بقیه اینه که نباید همون لحظه که شوکه شدیم، عکس العمل به خرج بدیم و احساساتی بشیم... باید وقتی داریم گزارش را تایپ میکنیم و یادمون میاد، کیبوردمون از اشک چشمامون خیس بشه و دعا کنیم کسی در را باز نکنه و نیاد داخل تا بتونیم قشنگ و یه دل سیر اشک بریزیم و براش عزا بگیریم! بگذریم... کوچه هنوز ملتهب بود... بعد از پیامی که به مرکز دادم، رفتم رو خط اتاق شبکه... گفتم: بچه ها شماره ای که براتون میفرستم را ردیابی کنین... از مخابرات خودمون رد و آدرسش را پیدا کنین و فورا بهم اطلاع بدید! داشتم ضعف میکردم... یه شکلات تو جیبم بود... باز کردم و گذاشتم تو دهنم تا فشارم نیفته... قدرت آنالیز و تحلیل اینکه چه بر ما گذشت را نداشتم... فقط رفتم یه گوشه و نشستم... یادمه که یه فضای سبز کوچیک بود... رفتم روی یه نیم کت نشستم و فیلم دوربین مدار بسته مغازه خشکشویی را دانلود و تماشا کردم... خیلی با دقت نگاش کردم... شاید بیش از پنج بار نگاش کردم... یک دقیقه و چند ثانیه بود اما دو تا زاویه موجود در فیلم را به دقت بررسی کردم... حجم و هندسه اون بابایی که کت را آورده بود را به صورت چشمی و تقریبی حساب کردم... اما ... کار پیچیده تر شد... چون سر شونه ها و حجم سر و اندام کلی اون شخص موجود در فیلم، اصلا به عطا نمیخورد!! خب این اکتشاف، خیلی خوشایند نبود... این مسئله، احتمال حمایت یه تیم کارکشته مسلح وحشی از عطا را تقویت میکرد... حتی با این پازلی که تو ذهنم چیدم، جرم عطا دیگه از یه آتئیست فعال مجازی و فحاش به ائمه اطهار و اینا بالاتر بود... خب هر بچه ای اینو میفهمه که وقتی لباس و تجهیزات مامور ما را کش میرن و بعدش که موی دماغشون میشه، وسط شهر میزننش و هنوز سایه تهدیدی بزرگ بر سر چند تا خواهر طلبه از همه جا بیخبر وجود داره، این ینی «مسئله امنیتی» هست و مربوط به امنیت ملی میشه... حتی احتمال حمله و حملات تروریستی هم وجود داره و اصلا بعید نیست و ممکنه قتل عام تروریستی هم اتفاق بیفته... با خودم دم گرفته بودم و میگفتم: «یا ابالفضل العباس»... مامور ما را زمینگیر نکردن... زدنش به قصد خلاص... به قصد کشت... مگه چی دیده بوده و چیکار کرده بوده و چه خطری داشته که زده بودنش که بمیره... نه اینکه بزنن و زمینگیرش کنن تا بتونن راحت فرار کنند!!! اول به دفتر فرماندهی عملیات پیام دادم و تقاضای نیروی کمکی کردم... بعدش هم تقاضا کردم که به واحد امنیت ملی لینکم کنند... اگر بهشون اون موقع اطلاع نمیدادم، ممکن بود دیر بشه ... ممکن بود کشته بشم و کسی نتونه اطلاع بده ... بخاطر همین میخواستم قبل از اینکه کشته بشم، نتیجه مشاهداتم را اطلاع بدم... مستقیم منو به تهران وصل کردند... وقتی لینک شدم، گفتم: من با شواهد موجود در پرونده، احساس یه حمله جدی تروریستی و امنیت شهری میکنم... شواهد خطرناکی امروز به دستمون رسیده که حکایت از به خطر افتادن جان شهروندان داره! لطفا هر چه سریعتر اعلام دستور بفرمایید! جواب اومد: «لطفا منتظر دستور باشید!» بعد از سه دقیقه اومدن رو خطم... گفتن: «شواهدات و مختصات شما بررسی و توسط کارشناسان تایید شد. توانایی ادامه ماموریت را دارین؟» گفتم: «بله قربان! اندکی ضعف دارم اما میتونم ادامه بدم. لطفا دستور همکاری و ارسال نیروی کمکی بدید.» گفتن: «تایید شد. دستورش داره صادر میشه. پرونده شما الحمدلله نشون دهنده اینه که دوره ایجاد و تثبیت امنیت شهری را با موفقیت سپری کردین. اما توصیه میشه که به اتاق فرماندهی عملیات برگردین و از اونجا پیگیر عملیات باشین!» گفتم: «جسارتا موقعیتش نیست... انتقال میدان به مامور ثالث صلاح نیست و بنظرم اگر خودم اینجا باشم بهتره!» گفتن: «این یک توصیه بود... اما معنای اصرار شما مبنی بر موندن در صحنه را نمیفهمم!» حالا چی بهشون بگم؟ بگم چون زنم داره میاد؟ بگم چون دلم نمیخواد آرامش اون هفت تا خواهر طلبه بهم بخوره؟ بگم چی؟ اون که متوجه وضع موجود نبود... مثل یه کارشناس خارج از گود، حکم میکرد... فقط یه چیزی به ذهنم رسید...