🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت23 از بچه های شبکه خواستم که شماره تلفن اون خونه را پیدا کنند... طولی نکشید که شماره
خیلی خلوت بود اون موقع روز... تقریبا هیچکس نبود... یه درخت نزدیک قبر سید ذاکر هست... دو تا سنگ هم همونجاست... نشستیم همونجا... بچه ها واسه خودشون بازی میکردن و ما هم چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم...
سر صحبتو باز کردم و گفتم:
«ببین عزیزدلم... هم داتنگت بودم که گفتم بیایی... و هم دوس دارم کمکم کنی که از یه مرحله حساس عبور کنیم... ببین! من میفهمم چقدر خسته ای و نیاز به استراحت داری و دیشب تو اتوبوس، کلی با دو تا بچه اذیت شدی و الان ممکنه حوصله نداشته باشی اما باید صحبت کنیم... میخوام کمکم کنی!»
گفت: «نترسونم... بگو... هستم...»
گفتم: «راستشو بخوای، هفت تا دختر طلبه باسواد پرشور و با استعداد که میتونستن مثل خیلی از دخترای دیگه بی تفاوت بشینن و حداکثر فکر و خیالشون، ست کردن رنگ روسری و مانتوشون باشه، توی فضای مجازی گرد و خاک کردن و شدن خار چشم تعداد قابل توجهی از کفار و آتئیست هایی که حتی از اون طرف مرزها هدایت میشدن! الان جونشون در خطر هستن و با اطلاعاتی که ما داریم، حتی احتمال حمله تروریستی وجود داره!»
گفت: «محمد! یه چیزی بپرسم رک و راست جوابم میدی؟»
گفتم: «حتما!»
گفت: «کسی هم شهید شده؟!»
انتظار این سوالو نداشتم... ینی هر سوالی به ذهنم اومد جز همین سوال! با دل خون و غصه گفتم: «چطور مگه؟!»
گفت: «خواهش میکنم جوابمو بده!»
گفتم: «آره متاسفانه... همین دیشب... اسمش امین بود...»
گفت: «زن و بچه هم داشت؟»
فقط اون لحظه یه آه از دلم اومد بیرون و گفتم: «آره... سه تا بچه قد و نیم قد!»
رفت تو خودش... نفس عمیقی کشید و به قبر سید ذاکر و رسول ترک نگاهش دوخت و گفت: «خب! میگفتی!»
گفتم: «آره... خلاصه میخوام تو بری اونجا و مدیریت کنی ... میخوام بشن دخترای خودت... هرچند سن و سالشون خیلی از تو کمتر نیست... میخوام رفت و آمد منم به اونجا راحت تر بشه تا هم اونا اذیت نشن و هم بشه از توی خونه خودشون، شرایط را کنترل کرد.»
دیگه چیزی نگفتم... و فقط نگاش میکردم... یه نگاه به قبر سید ذاکر ... یه نگاه به قبر رسول ترک... یه نگاه به دخترمون که داشت تپل تپل میدوید... یه نگاه به پسرمون که داشت سوادش را امتحان میکرد و روی قبرها به زور میخوند ... آخرش هم... یه نگاهی کرد به گنبد حضرت معصومه...
به خدا اگر میگفت نه! اصلا اصرار نمیکردم و واسشون یه هتل میگرفتم که تا وقتی قم هستن، خوش بگذرون و زیارت برن و برگردن!
اما ... بعد از چند ثانیه که نگاهش به بچه هاش و گنبد حضرت معصومه قفل شده بود... و فقط خدا میدونه تو دلش چه خبر بود و داشت به خدا و حضرت معصومه چی میگفت، نگام کرد و لب باز کرد و گفت: «باشه... هستم... مشکلی نیست... همین الان بریم اونجا؟»
🌱آیه های زندگی🌱
خیلی خلوت بود اون موقع روز... تقریبا هیچکس نبود... یه درخت نزدیک قبر سید ذاکر هست... دو تا سنگ هم هم
تا جواب «بله» را از خانمم گرفتم، گوشیو برداشتم و زنگ زدم خونه پریا و اینا... چون خیلی فرصتمون محدود بود و همین حالاش هم از برنامه هامون و اقدامات امنیتی پیشگیرانمون عقب بودیم.
الحمدلله خط ها درست شده بود و گرفت...گوشیو گذاشتم رو حالت آیفون... وقتی گوسیو برداشت گفتم: «سلام علیکم. احوال شما؟ جسارتا با سرکار خانم شفق کار داشتم!»
خانمی که پشت تلفن بود گفت: «علیکم السلام. خواهش میکنم. حضرتعالی؟!»
گفتم: «محمد .......... هستم. قرار بود خدمت برسیم برای پاره ای توضیحات. تشریف دارن؟!»
گفت: «بله. میتونید تشریف بیارید. جسارتا با خانمتون هستید؟!»
گفتم: «بله. ایشون هم تشریف دارند. پس شما در جریان دیدار امروز بودید!»
گفت: «بله. هماهنگ کرده بودند. ان شاءالله چه ساعتی منتظرتون باشیم؟!»
گفتم: «ما همین حالا هم میتونیم خدمت برسیم. البته اگر برای شما مشکلی نداشته باشه!»
گفت: «بزرگوارید. نه. مشکلی نیست. منتظرتون هستیم.»
بعدش فهمیدم که کسی که باهام اون لحظه پشت تلفن حرف زد، «پریا خانوم» قصه مون بود! یه لحظه ذهنم گفت که احتمالا خودش باشه. چون اسم هماهنگی و اینا را آورد.
خلاصه...
حرکت کردیم و زن و بچه ها را برداشتیم و رفتیم خاک فرج. برام جالب بو.د که خانمم و بچه ها خیلی طبیعی و معمولی برخورد داشتند! ینی اصلا خانمم حرفی یا سکوت قابل تاملی یا خلاصه چیزی که دلالت بر مشغولیت ذهن و این چیزا باشه نداشت و انگار نه انگار!
جلوی خونه پریا و اینا... وقتی میخواستیم پیاده شیم، چند لحظه ای تو ماشین موندیم. به خانمم گفتم: «خانمی! یه سوالی دارم که مییخوام تا قبل از اینکه وارد این بازی بشی، برام روشن کنی!»
گفت: «جانم!»
گفتم: «هیچوقت یادم نمیره... وقتی میخواستم برم ماموریت «فتنه» و چند ماه تهران بودم، اولش یادته چه بلایی سرم آوردی و چه لیچارها بود که بارم کردی؟! یا مثلا همین ماموریت کردستان و یا مثلا همین ماموریت خمینی شهر و خلاصه چند تای دیگه... حسابی اولش یا وقتی برات تماس میگرفتم، از خجالتم درمیومدی ... طوری که فقط خدا خدا میکردم که اون لحظه هایی که تو داری من و سازمان و امنیت ملی و اینا را مورد عنایت قرار میدی، توسط همکارام شنود نشه و پدرمو در نیارن! سوالم اینه: چی شده که الان، یهویی... خیلی ریلکس و راحت داری میری تو کندوی زنبور و وارد یه عملیات میشی و نقش پوشش بازی میکنی و هیچی نمیگی؟! واسم سواله که اگر اینقدر از کار و حرفم بدت میاد، پس چرا الان اینجایی؟!»
خانمم یه نفس عمیقی کشید و یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: «میگم هنوز خانما را نشناختی نگو نه! خیلی به هوش و ذکاوت خدادادیت نناز! تو هر چی هم باشی و هر که هم بشی، بازم قادر نیستی ذات یک «زن» را بشناسی! خداشاهده اینو برای حال گیریت نمیگم. برای رو کم کنی نمیگم. این یک واقعیته که مردها هیچوقت نمیتونن یک زن را آنگونه که هست بشناسند.
تو به این نگاه نکن که تلوزیون و رسانه ها و ماهواره ها و اینا، مردها را یک آشپز قابل و یا یک خیاط ماهر نشون میدن! و یا جدیدا بعضی از آرایشگاه های فاسد زنانه در تهران دست مردهاست و یا مثلا مردها حتی دارن دکتر زنان و زایمان میشن و اینا... به اینا نگاه نکن! اینا همش توطئه است. توهم توطئه ندارما... اما اینقدر میفهمم که اینا همش توطئه است!
به این نگاه کن که همه شون این کارها را میکنن فقط به خاطر اینکه زن ها را درست نشناختند! و حتی دست هایی پشت پرده هست که قابلیت های زنان را حتی در مواردی که از اول خلقت مال جنس زن جماعت بوده، مصادره کنه و هر جور خودش (مرد) خواست ازش استفاده کنه! اینم از اینکه اصلا نذاشتن قابلیت های یک زن به گوش و چشم شما مردها بیاد!
اما محمد جان! اگر موقع ماموریت هات من حرفی میزنم و بد خلقی میکنم، چون نمیدونم بعدش زنده میبینمت یا نه؟ تو هر بار رفتی ماموریت و برگشتی، یا یه مدت چلاق بودی! یا یه مدت قلبت یکی در میون کار میکرد... یا خونی و مجروح میایی خونه! یا خلاصه یه بلایی سرت آوردن!
من اگر حرفی میزنم، به خاطر دلسرد کردن تو و تکلیفت نیست! به خاطر علاقه ای هست که بهت دارم. تو چرا فکر میکنی من از حرفه و شغلت بدم میاد؟ اصلا هم بدم نمیاد! مگه واجب تر از تامین امنیت ملت و مردم داریم؟ خب نه!
بد اخلاقی من، به خاطر اینه که هون لحظه دارم دیوونه میشم! داره سرم منفجر میشه که بین تکلیفت و بین بی صاحب شدن و بی پناه شدن من، باید یکی را انتخاب کنم! باید بین دلم و بین امنیت مردمی که تا نصف شبها تو پارتی و مجالس زهرماری شرکت میکنن و میرقصن، یکی را انتخاب کنم!
من اگر بمیرم، تو پامیشی میری یه زن دیگه میگری و خیلی هم بخواد بهت سخت بگذره، یک سال هست و حتی اگر نخوای، مجبورت میکنن که به خاطر بچه ها هم که شده، یه زن برداری بیاری تو خونه و بشه مامانشون! اما ما زن ها چی؟! اگر خدایی نکرده تو نباشی، من میشم یه زن بیوه و هزار تا کوفت و زهرماری که خودت بهتر از من میدونی
🌱آیه های زندگی🌱
تا جواب «بله» را از خانمم گرفتم، گوشیو برداشتم و زنگ زدم خونه پریا و اینا... چون خیلی فرصتمون محدود
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخاطر بچه ها.
حالا فهمیدی چقدر مهمی؟! فهمیدی چقدر تو زندگیم مهمی؟! فهمیدی حتی اگر دوستت هم نداشته باشم، اما چقدر تو زندگیم اثر داری و خوبه که هستی؟! حالا وقتی میگی دارم میرم ترکیه و میدونم که با یه مشت اسرائیلی از خدا بی خبر قراره گلاویز بشی، یا وقتی میگی دارم میرم تهران و میدونم که قراره با ......... در بیفتی، توقع داری مثل این دختر با حالا، واست شعار بدم و مقنعه چونه دار سر کنم و تکبیر و الله اکبر بگم؟!»
دهنم قفل شد... چی بهش باید میگفتم؟! فقط یه کمی با خنده گفتم: «پس چه بزرگواری میکنی که فحشم نمیدی! با این همه چیزایی که تو ذهنت میگذره! ای بزرگوار! ای از ما بهترون! ای فهمیده! ای زن انقلابی! راستی گفتی زن دوم... میخواستم بشینیم یه کم دربارش با هم ....»
نذاشت جملم تموم بشه... با چشمای گرد و یه کم عصبانیش گفت: «بسه! پاشو که دیگه داری چرت و پرت میگی! پاشو!»
پیاده شدیم... ساک و وسایل خانم و بچه ها برداشتم و رفتیم دم در خونه پریا. زنگ زدم. آیفون داشتن. وقتی خودمو معرفی کردم، درب باز نشد. بلکه خودشون اومدن و در را باز کردن! (این خودش نکته جالبی بود. وقتی کسی را هنوز خوب نشناختند، در را فوری باز نکردن!)
وقتی رفتیم داخل، یه خونه خیلی خیلی ساده و نسبتا قدیمی بود. شاید حداکثر هفتاد متر هم نبود. دو تا اتاق داشت و یه حیاط کوچیک و حمام و دسشویی.
شیش نفر خانم که با خانم خودم میشدن هفت نفر! هفت نفرشون کاملا محجبه با چادر مشکی و سنگین و رنگین اومدن نشستن. یگانه اون لحظه نبودش. اما بعد از یه ربع اومد. جو سنگین بود و تا حالا در جمع خانمهای به اون وزانت و وقار ننشسته بودم! حتی بعدش برای علوی میگفتم: والا ما صد بار در جمع و جلسه معاون وزیر و خود وزیر و کله گنده های مملکت بودیم و نشستیم و حرف زدیم. ولی هیچ جلسه ای به اندازه جلسه اول خونه پریا و اینا نبود! از بس سنگین بودند و وقار داشتند!
آدم نمیدونه اسم اینا را بذاره «زن»! یا اسم اون عروسکهای خیمه شب بازی کف خیابون؟!
ادامه دارد...
@ayeha313
خـدایـا🙏
در آخرین روز هـفته
تمنا دارم 🙏
تمـام گنـاهان
تمـام بدی ها
تمـام دشمنانی ها
تمـام حسادت ها
وتمـام چشم زخم ها را
از تمـام دوستانم دورکنی 🙏
آمیـــن ای فرمانروای حق و آشكار 🙏
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ا
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم؟
🔹️قسمت چهاردهم
💥هر فردی زمانی که تصمیم به ازدواج میگیره، باید معیارهایی داشته باشه و سپس وارد زندگی مشترک بشه.
در ادامه برخی از این ویژگیها رو بررسی کردیم که میتونید به سوال از کجا بفهمیم آمادگی برای ازدواج داریم، پاسخ بدین.
💢قدرت پذیرش در رویارویی با مشکلات
🔸️لازمه که هر فردی توانایی مدیریت هیجانها و بیان احساسات رو با توجه به موقعیت و سنش داشته باشه تا در مقابله با بحرانها و چالشهای زندگی، توانایی تحمل قدرت پذیرش و تاب آوری رو داشته باشه. اگه مسئلهای قابل حل نبود، با انعطافپذیری، مسئله رو حل کنه و با پذیرش مسئله نشکنه.
💢شادکامی در زمان مجردی
🔸️شادی، یه خصیصه درونی هست که لازمه در دوران مجردی به اون دست پیدا کرده باشید؛ بدون نیاز به کسی، بدون فشار احساس تنهایی.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🔴 دلیل گمنامی دانشمندان ایرانی چیست؟!/ چرا بعد از ترور شهید فخریزاده، صنعت دفاعی ایران متوقف نشد؟
👤 سردار فرحی، جانشین وزیر دفاع و همکار شهید فخریزاده
🔹 شهید فخری زاده اهل بروز و ظهور نبود و مایل بود که در سایه کار کند. مظلومیت و گمنامی وی نشأت گرفته از خلقیات وی بود.
🔸 طبیعت کارهای فناوری و علمی دفاعی مخفی بودن آن است.
✅ تمامی ساز و کارهایی که شهید فخریزاده آغاز کرده بود در جریان است و متوقف نشده است. او به فناوریهای قابل احصاء از مبادی هزاران ایده علمی باور داشت.
🔹 از زمان شهادت وی تا کنون، پروژههای تحقیقاتی رشد ٣ برابری، بودجه تحقیقاتی رشد ۶ برابری و به کارگیری نیروی جوان و متخصص رشد بیش از ١٠ درصد را نشان میدهد.
💢 دستاوردهای صنایع دفاعی ایران در حوزه کوانتوم، نانو، پرتو، لیزر، هوش مصنوعی، آیتی و... نشان دهنده اقدامات جهادگونه شهید فخریزاده در زمان حیات ایشان است.
@ayeha313
حضرت فاطمه(س) در کلام علمای اهل تسنن
محمد بن طلحه شافعی:
💠 دقت کن در آیه مباهله و ترتیب و عبارات آن، و اشاراتی که به علو مقام فاطمه دارد، و چگونه او وسط پیامبر(ص) و امام علی(ع) قرار گرفته است، تا مقام و منزلت او بیشتر روشن گردد.
توفیق ابوعلم:
💠 در عظمت شأن و رفعت مقام ارجمند او، همین بس که تنها دختر بزرگوار پیامبر(ص) و همسر گرامی امام علی ـ کرم الله وجهه ـ و مادر حسن و حسین است. زهرا، همان بانویی که چشم و دل میلیونها آدم به سوی اوست و نام گرامیاش بر زبان ایشان است. زهرا، آن شهاب نور افشان آسمان نبوت و اختر فروزان فلک رسالت و بالاخره، والاترین بانوی آفرینش است. اما همه این تعبیرات، جز بخشی اندک از دنیای فضیلت و شرافت او را آیینهداری نمیکند و جز مختصری از فضایل و مناقب او را نمایشگر نیست.
دکتر علی ابراهیم حسن:
💠 در زندگی فاطمه انواع عظمتها را میبینیم که این عظمتها را همچون بلقیس، از راه داشتن قصر و ثروت و زیبائی ظاهری به دست نیاورده، و همچون عایشه، شهرت خویش را از راه رهبری جنگجویان(در جنگ جمل) و رویارویی با مردان به چنگ نیاورده، بلکه از راه حکمت و بزرگی شخصی خود، عالم را از حکمت و عظمت پر نموده است، حکمتی که مرجعش کتب فلاسفه و علماء نیست. بزرگی که ریشهاش پادشاهی و ثروت نیست بلکه از درون جانش و کمالات نفسش ریشه میگیرد.
شنقیطی:
💠 همانا سروری فاطمه زهرا، از جانب دین اسلام امر واضح و روشنی است و بر کسی پوشیده نیست، زیرا وی پاره تن پیامبر است و آن چیزی که زهرا را آزار دهد، پیامبر را میآزارد و آنچه که زهرا را نارحت کند، پیامبر را ناراحت میکند.
حاکم نیشابوری:
💠حضرت فاطمه(س) برترین بانوی دو عالم است که دست خلقت آفریده است.
آلوسی:
💠 حضرت فاطمه(س) برترین زنان پیشین و پسین است.
عباس محمود، العقاد المصری:
💠 در هر دینی یک چهره از زن کامله وجود دارد که همه او را تقدیس میکنند. گویا او نشانه خداوند بین مردان و زنان است، در مسیحیت چهره مریم پاکدامن، و در اسلام لاجرم آن چهره کامله فاطمه بتول میباشد.
@ayeha313