🌱آیه های زندگی🌱
اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود ا
#حجره_پریا
قسمت35
یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه!
یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!»
گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!»
گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!»
بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!»
ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!»
گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!»
خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!»
خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته!
سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!»
گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!»
گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!»
گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!»
گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!»
بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!»
همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر!
لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و...
نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!!
حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!»
یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!»
پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!»
اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!»
پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!»
اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!»
صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!»
به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!»
صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!»
حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» !
اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!»
صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!»
اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت!
من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!!
من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف!
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت35 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صاب
بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده اما اینکه ندونی اتصال دوگانه و تکگانه نداری، کار تو نیست و بهت حق میدم که هنوز حالت سر جاش نیومده باشه! برو... برو پیش زن و بچت!»
این قیافه منه: 🙄
اینم قیافه صابر: 😓
اینم پریا: 😨
اینم اون: 😐
اینم شماها: 👀
🌱آیه های زندگی🌱
بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخی
رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ...ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون...
فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...»
در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین...
به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود...
اصلاچرا باید اینا را برای شما بگم؟ مگه شماها کی هستین که باید بگم پسر مردم، پسر یه شهید تخریب چی چیکار کرده بود؟! برین فیلم سینمایی های خودتونو نگاه کنین! لعنت به قلمی که نتونه اون صحنه را درست تشریح و تعریف کنه! لعنت...
یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست...
دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد...
بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!»
همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...»
🌱آیه های زندگی🌱
رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار
با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پرونده ختم به خیر شده و عاشق شهید و شهادت و این حرفا؟!
در را پشت سرم بستم... یکی دو قدم به طرفش حرکت کردم... اون تا دید دارم میرم به طرفش، با بی حوصلگی و تعجب گفت: «کجا حاجی؟! شوخی بازی نیستا ... ببخشید البته ... قصد جسارت ندارم... خودتون میدونید... اما لطفا برو... من این حالتو خوب میشناسم... من که نبودم و ندیدم اما میگن دقیقا بابامم همینطوری رفت... مدل چاشنی حسگر، این حرفها حالیش نیست... کوچیکترین تکون غیر متعارف میریم هوا ...»
گفتم: «میدونم... دیدم... نه یه بار و دو بار... چند مرتبه دیدم... بلد نیستم خنثی کنم و کمکت کنم... اما بیا با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میتونیم نجات پیدا کنیم؟!»
چند قدم دیگه هم رفتم به طرفش...
نمیدونم تا حالا موقع انفجار بودین یا نه؟! یا مثلا مانور و خشم شب دوره های نظامی و یا رزم شبانه و پیاده روی در شب، وسط بیابون های شبه جنگی راه رفتین یا نه؟ براتون TNT یا دیگر مواد منفجره را ترکوندن یا نه؟!
وقتی میترکه و منفجر میشه، حتی اگر روی زمین هم خوابیده باشی و فاصلت با چاشنی کم باشه، بلندت میکنه و هم زمانی که زمین زیر پات و بدنت میلرزه، تعادل خودتو هم بهم میزنه! مثل انفجار سال 87 در حسینیه سید الشهداء شیراز و یا مثلا انفجار سوم شعبان سال 89 مسجد جامع زاهدان و... بچه هایی که اونجا بودن تعریف میکردن که لحظه انفجار، از جا کنده شده بودن و مثل پر روی هوا جا به جا شده بودن!
وقتی مثل من، تجربه این چیزا داشته باشین، قدم زدن و رفتن به سمت مقدار قابل توجهی چاشنی انفجاری بی جنبه وحشی خونه خراب کن، مثل راه رفتن با تردید، روی شیشه تیز میمونه که هر لحظه میری جلو، بیشتر پشیمون میشی اما دیگه راه پس و پیش نداری و ...
دو سه قدم دیگه برداشتم ... سرشو به زور بالا میگرفت که منو ببینه و تو چشمام نگاه کنه... با داد و تند تند میگفت: «حاجی گفتم برو ... چقدر لجبازی شما ... میگم کارم تمومه ... میگم دختره و صابر و مردمو از اینجا دور کن و برو اما داری میایی طرفم؟ چی فکر کردی؟ نمیتونی نجاتم بدی حاجی! حاجی برو دیگه!»
رسیدم بالای سرش... چهار زانو نشستم بالای سرش ... صورتش رو به روی پاهام بود... یه کم خودمو کشوندم جلوتر... میخواستم صورت ماهش دقیقا روی پاهام باشه ... با لکنت و فشاری که داشت بهش میمومد با داد گفت: «حاجی مگه فیلم سینمایی داریم بازی میکنیم؟ الان گوشت چرخ کرده میشیم و کسی حتی نمیتونه دست و پاهامون تشخیص بده و پیدا کنه ... میشه بری و بذاری با بابام تنها باشم؟!»
تا اسم باباش آورد، دلم لرزید ... صورتش پایین بود و نمیتونست منو ببینه ... خوب شد که نمیتونست ببینه که داره به جای اشک، از چشمام دریا میاد و کل صورتم براش خیس خیسه ...
دستمو گذاشتم رو صورتشو و آروم صورتشو گذاشتم روی پاهام ... بهش گفتم: «بابات یادته؟!»
اون لحظه نفهمیدم چرا اما اونم یه کم آرومتر حرف میزد... گفت: «نه ... دو سال از جنگ، ینی همون دو سال آخر زندگیش اصلا خونه نیومد ... ینی دقیقا از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی راه میرفتم و دندون در آوردم و از شیر گرفتنم!»
دستم رو صورتش بود ... اولش خجالت میکشیدم... اما ... یواش یواش به خودم جرات دادم و آروم دستمو تکون دادم... خیلی خیلی آروم... دستمو میکشیدم رو صورتشش... رو ابروهاش ... نازش میکردم...
گفتم: «هنوزم نمیخوای بگی اسمت چیه؟!»
یه نیشخند زد و همونجوری که داشت نفس داغش به پاهام میخورد، گفت: «حاجی پاشو جون بچه هات برو ... به زن و بچت رحم کن ... تو اجازه نداری از طرف اونا و تنهایی تصمیم بگیری ... تو فقط میتونی از طرف خودت تصمیم بگیری ... اونا شاید دوس نداشته باشن بیوه و یتیم بشن! حالا گیر دادی به اسم من؟! حاجی پاشو برو ... بذار یه کم تنها باشم ...»
همونجوری که تو دلم داشتم زااااار میزدم، بغضمو محکم قورت دادم و گفتم: «سلسله مراتب رعایت کن پسر جون ... توبیخت هم فایده نداره که بگم توبیخت میکنما ... پس بذار حالا که نشستم، بشینم راحت سر جام و تو هم این دم آخریه، نقش شیطان رجیم برام بازی نکن!»
میدیدم داره تقلا میکنه ... هر خبری بود، زیر بدنش بود ... همونجایی که دقیقا زیر شکم و سینش محسوب میشد... ینی دقیقا دو سه سانتی پاهای خودم ...
گفتم: «چرا داری میلرزی؟ هان؟ جناب «اون» ... با شما هستم ... چرا داری تقلا میکنی؟!»
حرف نمیزد ... یه کم دقیقتر نگاش کردم ... دستمم رو صورتش بود و سر و گردن و صورتشو آروم دست میکشیدم ... اما واقعا داشت میلرزید ... گفتم: «پسر تو که چشمات بازه ... نمیخواد حالا هی صلوات بفرستی و زیارت عاشورا بخونی... ارواح خاک بابات بگو مشکلت چیه؟ چه خبر زیرت؟»
وااااااای خدا .... واااااای خدا ....
🌱آیه های زندگی🌱
با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پرونده ختم به خیر
حرف که نمیزد ... خودم فهمیدم ... فهمیدم که چاشنی «مایع» بوده ... ینی خرج انفجار اول، باعث فعال شدن خرج دوم شده ... خرج دوم هم از نوع مواد منفجره مایع بوده که اون موقع، فعال شده بود و داشت از زیر کاشی میجوشید...
بذارین یه کم بی رحمی کنم و واضح بگم:
معلوم نبود زیر اون دو سه تا کاشی، چه میزان مایع انفجاری وجود داره ... من فقط میدیدم که داره از زیر کاشی، مثل چشمه میجوشه و میاد زیر بدن و سینه و شکم اون!
بازم بگم؟! باشه ...
حساب کنید خودتون: حرارت ذاتی اون مایع انفجاری که مثل اسید عمل میکنه ... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر انفجار قبلی که سبب فعال شدنش شد... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر گرمای بدن اون و فشارش به اون چند تا کاشی لعنتی ... مساوی است با سوزوندن سینه و شکم «اون» با حرارت بالا و رسیدن مایع به پوست سینه و شکمش و...
خلاصه: اول، کباب و آب پز کردن بدن پسر جوون بی گناه مردم ...
دوم، آب شدن تدریجی پوست و گوشت و استخون سینه و ...
خیلی صبور بود ... فقط میلرزید و دم نمیزد ... حتی حسرت یه آخ به دل من گذاشت ... همونجوری که صورتش روی پاهام بود و نازش میکردم و اشک میریختم، یواش یواش به رعشه افتاد و زبونش بند اومده بود ...
داشت جون میداد ... داشت میلرزید و جون میداد ... مجبور شدم دستمو بذارم روی فک و شونه هاش که خیلی نلرزه ... چون ممکن بود اتفاق بدتری بیفته... هنوز حسگر دوم فعال نشده بود...
آخه این چه زندگیه؟ چه شغلیه که ما داریم؟ باید بگیرمش که یواش جون بده ... حتی نتونه دست و پا بزنه ... خودمو آماده کرده بودم که اگر خواست دست و پا بزنه، بخوابم رو بدنش و محکم بگیرمش...
فقط اون لحظه میشد آرزوی مرگ کرد... آرزو کرد که تموم بشه این زندگی و خلاص بشیم و بریم...
بقیشو خودم براش خوندم ... عاشوراش نیمه تموم موند ...
«اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَينِ عَلَيهِالسَّلام فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَة»
بازم یه شهید دیگه...
یه پسر گمنام دیگه...
اسمشو مینویسن...
اما نباید بنویسن شهید...
البته چیزی ازش نموند...
بماند...
یازهرا...
ادامه دارد...
@ayeha313
خداوندا 🙏
همه آنچه که برایم مقدر فرمودی زیباست 🌸
تو را بر اینهمه زیبایی سپاس می گویم🙏
خواهش های نیکم را برآور🙏
و هدایتت را بیش از پیش نصیبم گردان 🙏
تا با آن در امری که در آن به سوی تو ،
قدم گذارده ام به توفیق رسم 🙏
بی شک ، تو بسیار مهربان ترینی🙏
آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
@ayeha313
امام صادق عليه السلام:
السَّعيدُ مَن وَجَدَ في نفسِهِ خَلوَةً يَشغَلُ بها.
🍃 خوشبخت، كسى است كه براى نفس خود خلوت و فراغتى يابد و به كار اصلاح آن پردازد.
📚 بحار الأنوار: ج78، ص203
@ayeha313
💉چند نکته درباره#آزمایش_ازدواج
1⃣ این آزمایش نباید قبل از#خواستگاری صورت بگیرد چون از نظر#عرف رفتار مناسبی نیست.
2⃣ بگذارید یک تا سه جلسه از خواستگاری بگذرد اگر طرفین مایل به ادامه گفتگو بودند آن وقت برای آزمایش رفتن#تصمیم بگیرید.
3⃣ این آزمایش را در مراحل آخر خواستگاری قرار ندهید. چون اگر خیلی دیر اقدام به این کار بکنید ممکن است طرفین به یکدیگر#وابسته بشوند (که البته درست آن است که وابستگی صورت نگیرد)
4⃣#مدیریت کردن زمان رفتن به آزمایش را خانواده ها برعهده داشته باشند اما نکات بالا را نیز در آن لحاظ کنند.
@ayeha313
#همسران
بزرگترین اشتباهات مردان در ارتباط با همسران
صحبت نکردن
😔خانمها طی گفتوگو دوپامین بدنشون بالا میره و درنتیجه طی گفتوگو ارتباط قویتر میشه اما برای بیشتر مردها گفتوگو اینقدر اهمیت نداره، سعی کنید گاهی کنار همسرتون بشینین و باهاش از آینده، رویاهاتون، علایق مشترک و هرچیز دیگهای که دوست دارین، صحبت کنید.
فراموش کردن مناسبتها
🎁 خریدن هدیه و به خاطر سپردن مناسبتهای خاص ازنظر زنها به معنای توجه کافی به او و زندگیه. تلاش کنید تا مناسبتهای مهم مثل تولد همسرتون، سالگرد ازدواج، عقد و... رو به خاطر بسپارید. با این کار همسرتون احساس ارزشمندی میکنه و حس رضایت بیشتری از زندگی خواهد داشت.
درک نکردن
😞 اگه همسرتون رو خوب نمیشناسید، با وقت گذروندن باهاش، صحبت کردن و پرسیدن سؤالهای مختلف سعی کنید درک بهتری از شخصیتش پیدا کنید تا بهتر بتونید درکش کنید.
عدم ابراز احساسات
😍 در بیان احساساتتون خسیس نباشید. سعی کنید با تمرین و آموزش یاد بگیرید هرازگاهی به همسرتون حرفهای عاشقانه بزنید. محبت و عشق ورزیدن باعث آرامش زنان میشه و روابط شما رو بهتر میکنه.
حضور نداشتن
🧔🏻 برخی مردها تصور میکنن تنها حضور فیزیکی در کنار همسر کافیه اما ازنظر زنها مرد زمانی کنارش حضور داره که ازلحاظ فیزیکی، احساسی و ذهنی باهاش همراه باشه و تمام تمرکز و توجهش رو معطوف به او کنه.
دروغ گفتن
🤥 یکی از عوامل مهمی که باعث کاهش کیفیت روابط زوجین میشه، دروغگویی هست. زنان در تشخیص دروغ مهارت دارن، پس با دروغگویی اعتماد بینتون رو از بین نبرید.
@ayeha313
💬پرسش
استاد ما بدحجاب است و هنگام نوشتن روی تخته سیاه، دست و موی سر او ظاهر می شود، تکلیف چیست؟
✅پاسخ
🔹 مقام معظم رهبری :
نگاه به او هر چند بدون قصد لذت اشکال دارد.
🔹آیات عظام سیستانی ، مکارم شیرازی:
در صورتی که از زنان بیباک است که اگر او را امر به حجاب کنند اعتنا نمی کند، نگاه به او بدون قصد لذت و ترس افتادن به حرام، اشکالی ندارد.
📚رهبری: کتاب احکام حجاب و عفاف،مسئله177
📚مکارم:استفتاء از سایت معظم له
📚سیستانی:توضیح المسائل2452
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
نسخههای شیرین برای روابط تلخ
سرزنش نکنید
💞 نکوهش اشتباهات همسر، باعث نافرمانی میشه و تأثیری در تغییرمثبت شرایط و رفتارش نداره.
مادر همسرتون نباشید
💞 با شوهرتون مثل مادرش رفتار نکنین و مواردی رو که بارها به فرزندتون توصیه میکنید، به اون نگید.
دخالت نکنید
💞 اگه شوهرتون کارهای شخصیش رو اشتباه انجام داد دخالت نکنین، اجازه بدین خودش متوجه اشتباهش بشه.
مقایسه منفی نکنید
💞 با مقایسه منفی شوهرتون با دیگران، اون احساس بازنده بودن میکنه. تنها در صورتی همسرتون رو مقایسه کنید که مرد، برنده باشه.
دستور ندید
💞 دستور دادن باعث کدورت و بیمیلی به انجام کار میشه، به جای دستوردادن، با محبت، شوق انجام کاری رو تو همسرتون ایجاد کنید.
با محبت صحبت کنید
💞 توجه کلامی به همسرتون رو جدی بگیرین و علاوه برگفتن جملات محبتآمیز، اونو به زیبایی صدا بزنید.
همسرتون رو تأیید کنید
💞 موقع بحث اگه با شوهرتون مخالف بودید، اونو تکذیب نکنین و جبهه نگیرید. برای اینکه بحث طولانی نشه، موضوع صحبت رو عوض کنید و زمان دیگهای با آرامش صحبت کنید.
#همسران
@ayeha313
📌متن پرسش
خوبه بدونین مردم غزه کسانی هستن ک مورد لعن حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفتن
وقتی حضرت زینب و بقیه اهل بیت امام حسین علیه السلام رو داشتن ب اسارت از کربلا ب شام میبردن ، توی مسیرشون از همین مردم ب خانواده ی اهل بیت سنگ پرتاب کردن و اهل بیت رو اذیت کردن ، همون جا حضرت زینب سلام الله علیها گفت الهی ک هیچ وقت این سنگها از دستتون نیفته و این شد عاقبتشون
سالهاس دارن با سنگ از خودشون دفاع میکنن و عاقبت به دست یکی مثل خودشون دارن نابود می شن
پاسخ پرسش👇
💠 چنین گزارش تاریخی در هیچ کتاب معتبر و حتی نامعتبری وجود ندارد و اینگونه شبهات به منظور حمایت از رژیم صهیونیستی و مقابله با مقاومت اسلامی جعل میشود.
کتابی هم به نام اسرار الشیعه یافت نشد و به نظر یک نام جعلی میرسد.
💠 آنچه از زبان مبارک حضرت زینب صادر شده است تنها نفرین قاتلین و ستمگران نسبت به اهل بیت علیهم السلام است.
اللَّهُمَّ خُذْ لَنَا بِحَقِّنَا وَ انْتَقِمْ مِنْ ظَالِمِنَا وَ أَحْلِلْ غَضَبَكَ بِمَنْ سَفَكَ دِمَاءَنَا وَ قَتَلَ حُمَاتَنَا. خدایا! حقّ ما را بگیر، و از کسی که به ما ستم کرد، انتقام بستان و غضب خود را بر آن که خونهای ما را ریخت و حامیان ما را کشت، فرو فرست. (لهوف، ۱۷۲)
💠 کسی که چنین دروغی را منتشر کرده یا از علم جغرافیا بیاطلاع بوده یا مردم را جاهل و احمق فرض کرده است؛ چرا که مسیر کوفه به شام و شام به مدینه به هیچ وجه از غزه عبور نمیکند پس چگونه مردم غزه به کاروان اسرای کربلا جسارت کردهاند؟؟
💠 بر فرض که مردم فلسطین (غزه) در آن زمان، به خاندان اهل بیت علیهم السلام جسارت کرده باشند، ربطی به مردم کنونی این سرزمین ندارد. چطور ممکن است حضرت زینب سلام الله علیها مردم این سرزمین را برای همیشه نفرین کرده باشند؟ به فرض که مردم فلسطین در گذشته چنین گناهی مرتکب شده باشند؛ مردم فعلی این سرزمین چه گناهی کردهاند که به نفرین حضرت دچار شوند؟
💠 به نظر میرسد سازندگان این سخن دروغ، در صدد سرپوش گذاشتن بر جنایات صهیونیستها در سرزمینهای اشغالی هستند و یا با این گزارش ساختگی، میخواهند انگیزۀ مسلمانان و به ویژه شیعیان را در دفاع از مردم مظلوم فلسطین سست کنند. شاید هم خاستگاه این گزارش جعلی، دروغ بزرگی است که مردم فلسطین را «ناصبی» یعنی دشمن اهل بیت معرّفی میکند. حال آنکه در میان مسلمانان فلسطینی، شیعه نیز وجود دارد و باقی آنان نیز شافعی و محب اهل بیت علیهم السلام هستند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟ 4. پس از بازگشت فرزندان از مدرسه یا در اوقات فراغت
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟
5. کارهای مهم و باارزش را به فرزندان محول کنید.متأسفانه بسیاری از والدین و معلمان کارهائی را که کودکان و نوجوانان میتوانند انجام دهند خودشان برعهده میگیرند. اگر کودکان و نوجوانان در فعالیتهای مختلف شرکت کنند احساس وابستگی میکنند.
@ayeha313
معرفی_کتاب
نام کتاب: #جادوی_بداهه_گویی
نویسنده: #آندریه_سدنیف
مترجم: صدف حکیمی زاده
انتشارات_ آموخته
🌱آیه های زندگی🌱
معرفی_کتاب نام کتاب: #جادوی_بداهه_گویی نویسنده: #آندریه_سدنیف مترجم: صدف حکیمی زاده انتشارات_ آم
کتاب صوتی جادوی بداهه گویی نوشتهی آندری سدنیف، به شما آموزش میدهد که با اعتماد به نفسی بالا در میان جمع صحبت کنید، همواره به عنوان فردی قوی و حرفهای شناخته شوید و در کمتر از 30 ثانیه یک سخنرانی انجام دهید که سالها از اذهان دیگران فراموش نشود.
حتما برایتان پیش آمده که ناگهان مجبور میشوید در میان جمعی از آدمهای غریبه و آشنا در مورد موضوعی صحبت کنید و همین اتفاق ترسی را درونتان ایجاد میکند و هزاران فکر منفی به ذهنتان میرساند. آندری سدنیف به عنوان یک مربی حرفهای در کتاب صوتی جادوی بداهه گویی (Magic of Impromptu Speaking) سیستمی جامع و گام به گام را به شما معرفی میکند تا براساس آموزشهای آن بتوانید در هر موقعیتی یک سخنرانی بینظیر داشته باشید
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
حرف که نمیزد ... خودم فهمیدم ... فهمیدم که چاشنی «مایع» بوده ... ینی خرج انفجار اول، باعث فعال شدن خ
#حجره_پریا
قسمت36
هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزاری ها و ثبت لحظه شهادت و ... بدون اینکه اونور آبی ها و داعش و هر کوفت و زهرمار دیگه ای از گروهک های تروریستی اطلاع پیدا کنه و مسئولیت چیزی را به عهده بگیره!
چون وقتی گروه تروریستی، بعد از یک واقعه تروریستی اعلام میکنه و مسئولیت چیزو به عهده میگیره، ینی ما بودیم... ما تونستیم... تونستیم نفوذ کنیم... تونستیم بالاخره هیمنه امنیتی شما را بشکنیم...
بچه های تیم چک و خنثی رفتن و باقی مونده مایعات را جمع کردن و با خوشون بردند... وقتی اون مایعات از کیسه مخصوصش جدا بشه، در حقیقت از حسگر هم جدا شده و چاشنی از عاملش دور میفته و دیگه فایده ای برای انفجار و تخریب نداره...
وقتی باقی مونده بدن مطهر «اون» را جمع کردن و توی کیسه مخصوص حمل جنازه گذاشتند، کاشی ها و مایعات و خلاصه همه چیزو جمع و جور کردند... دیدیم خدابیامرز، میدونسته داره چیکار میکنه و کیسه مایعات پاره شده و اگر تکون خاصی پیش بیاد، فاجعه و تخریب زیادی اتفاق میفته... چون حدود 15 کیلو مواد منفجره فوق العاده حساس نیتروگیلسیرین، آماده بوده که تا همه چیزو بفرسته هوا! پس «اون» ترجیح داده که بخوابه روش و بهش به صورت معمولی فشار بیاره تا مایعاتش که با نوعی اسید تجزیه کننده همراه بوده، تدریجا از کیسه خارج بشه و دیگه عمل نکنه!
یادمه که قبلا تو دانشکده میگفتن: نیتروگیلسیرین، یک گونه مایع است که به عنوان پایه مواد منفجره در جهان شناخته می شود. این مایع انفجاری یکی از عناصر اصلی ساخت «دینامیت» به شمار می رود. در یک نمایه کلی «نیترو گلیسیرین» یک مایع روغنی است که اولین بار توسط آسکانیو سوبررو کشف شد.
این مایع انفجاری به راحتی می توانست حجم زیادی از پوشش های خاکی و یا سنگی را شکافته و مسیر مورد نظر را باز کند. اما این مایع انفجاری دارای مشکلاتی هم بوده و هست. نیترو در شکل مایع شدیدا به شوک و ضربه ناگهانی حساس است. چندین مورد انفجار در همان سالهای قرن نوزدهم میلادی این نکته را اثبات کرد که کار با این ماده انفجاری به شدت خطرناک است.
من با اینکه حالم خوب نبود و بدترین شرایط روحی را داشتم، اما نتونستم از «اون» جدا بشم... در جمع و جور کردن بدنش به بچه ها کمک کردم... خدابیامرزتش... اسمشو میدونما اما چون خودش اصرار داشت اسم قشنگشو نگه، نمیخوام خلاف خواسته اش رفتار کنم و اینجا اسمی ازش ببرم!
بگذریم...
دو سه روز بعدش در اداره... با ملکوت 22 و علوی جلسه فوق العاده داشتیم... ملکوت 22 که از اون جنایتکارها بازجویی های حرفه ای کرده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! حرفهایی که سر از ارتباط اون گروهک تروریستی با منافقین داخلی درآورد و اسناد قابل ملاحظه ای در طول یک شب، ینی کمتر از 10 ساعت، تونسته بود کشف و ضبط کنه! بنظرم ارزش اطلاعات اون بازجویی توسط یک مامور بلندپایه امنیتی کار بلد، اینقدر زیاده که نسل بعضی از منفعت طلب ها را بتونه گم و گور کنه و برای همیشه به زباله دان تاریخ بیندازه!
علوی هم حرفهای جالبی برای گفتن داشت. میگفت: «اینقدر گروه ها و سوپرگروه های آتئیست مرتبط با سازمان میت ترکیه در مدت دو هفته دسپاچه شدند که بعضیاشون دارن خودزنی میکنند! بعضیاشون هم حسابی با کاهش ممبر مواجه شدند. حتی سوپرگروه هایی که توسط عطا اداره میشد، دو سه تا ادمین پیدا کرده و دارن برای ادامه اخبار و اطلاعاتشون، دست به دامن کانال آمدنیوز (کانال تلگرامی وابسته به سازمان منافقین که توسط حمایت های مالی سازمان میت ترکیه اداره میشود) میشن.
هر چند مشخصه که جای خالی عطا در بین خودشون و مطالبشون احساس میکنند و هنوز نتونستند جایگذین خوبی برای متن ها و سواد و شخصیت عطا پیدا کنند، اما بازم دارن حسابی تبلیغ میکنند و مثلا اوضاع را خوب و عادی جلوه میدن!
چون میدونند نمیتونند عطا را مطرح کنند و اینقدر ازش سوتی و گاف داریم که به نفعشون نیست، دیگه الان رو آوردن به طرف شخصیت های زندانی سیاسی مثل هنگامه شهیدی و بهاره هدایت و خوانواده های منافقین لندن نشین... برای اینکه بتونند با علم کردن امثال اینا و مظلوم جلوه دادن اونا برای انتخابات آتی آماده بشن و بتونند بر علیه نظام جولان بدهند!»
نوبت من شد...
گفتم: «چی بگم والا... وسط یه پرونده، یهو پریدم وسطش... ینی پروندنم وسطش... دو تا شهید و یه راننده جانباز تا مرحله شهادت پیش رفته رو دستم گذاشتند... اما ... خدا را شکر دخترا همشون سالمن... به هوش اومدند... مونده پریا خانوم که هنوز تبعات انفجار روی بدنش مونده و الان خانمم بالای سرش هست و داره ازش مراقبت میکنه!
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت36 هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزار
پرونده بدی بود... بدتر از همه پرونده های دیگه... اما با این تفاوت که این یکی خیلی بدتر بود... اصلا تمرکز و احساس قدرت برتر نداشتم... بر خلاف همه پرونده ها که همه چیزو پیش بینی میکردم و سرعت عملم بالا بود، اینجا خیلی کند و کندذهن شده بودم... اصلا من هر وقت میام قم، دست و پامو گم میکنم... احساس خاصی توی این شهر دارم... شاید به خاطر این باشه که اوایل ازدواجمون اینجا بودیم و روزای اول عشق و عاشقیمون توی قم گذروندیم... نمیدونم...
الان همه دخترا خوبن... دخترای طلبه ی با جنبه و سوادی که داشتن جور خیلیا را میکشیدن... فقط صورت یگانه خانوم یه کم... ایشالله خوب بشه... پریا خانوم هم خبری ازش ندارم ... عصر میرم ببینمش... همین!»
ادامه دارد...
@ayeha313
🌸پروردگارا
✨چه زیبا روزی شود
🌸همراه با خورشیـد
✨به تو سـلام کنیـم.
🌸و نام تو را نجوا کنیم
✨و آرام بگیریم
🌸روزمان را با توکل بر
✨نام زیبایت آغاز می کنیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تــو
@ayeha313