🌱آیه های زندگی🌱
اگر قرار باشه با این چیزا و این روشس ها به جایی برسیم، اصلا چرا هفت نفر آدم تحصیل کرده دور هم جمع شد
#حجره_پریا
قسمت 17
همینجور که داشتم عجله میکردم که برسم به بیمارستان... در ذهنم آنالیز اولیه میکردم: غیر طبیعی بود... هیچ شباهتی به فرار برنامه ریزی شده نداشت... خون و کف بالا بیاره و واقعا از حال بره و حالا هم زده و فرار کرده؟!
خب این فرار نیست... فرار برنامه ریزی شده نیست... پس کسی که فرار برنامه ریزی شده نداشته باشه، جا و مکان و نظم خاصی هم در ادامه فرارش نداره...
به راننده گفتم بزن کنار ... gps روشن کردم و زوم کردم روی محل فرار عطا... وسطای شهر بود... پر از نیروهای امنیتی و شلوغ پلوغ... پس داخل دو تا خیابون اطرافش نمیتونه اومده باشه و بزنه به چاک و بچه ها هم بزنن دنبالش! چون اگر جلب توجه میکرد، ملت هم همکاری میکردن و بالاخره دستگیر میشد...
اون موقع دقیقا یه ربع بیست دقیقه بود که از اطلاع فرارش گذشته بود... با خودم گفتم از دو حال خارج نیست: یا هنوز تو بیمارستانه یا زده بیرون...
فورا با علوی تماس گرفتم و گفتم به بچه بگو تو بیمارستان بمونند... بیمارستان را زیر و رو بکنند... حواسشون به ماشین هایی که از اونجا خارج میشن باشه تا عطا نتونه با ماشین ها به بیرون منتقل بشه...
به علوی گفتم خارج از بیمارستان باشه به عهده من... چون در مدت یه ربع بیست دقیقه، از ره خیابون که بعیده و تقریبا غیر ممکنه... یه کوچه بغل بیمارستان هست... طولانیه اما چون ته اون کوچه را با میله ها درست کردند، ماشین نمیتونه رفت و آمد کنه... پس اونجا با من...
تا رسیدم، از ماشین پیاده شدم ... به درو و برم نگاه کردم ... خیابونا آروم بود و نشونه ای از ناآرامی نبود... رفتم تو کوچه... هفت هشت تا ماشین اونجا بود... سریع پشت و زیر همشونو چک کردم... همینطور که به ته کوچه نزدیک میشدم، پشت نرده ها را هم نگاه میکردم...
پشت ماشینا نبود... رسیدم ته کوچه... ته کوچه، منتهی میشد به خط ریل راه آهن ... و دو سه تا کوچه دیگه... هر چی به احساسم مراجعه کردم، هیچ احساس خطر و مشکلی نکردم...
رفتم سراغ کوچه ها... کوچه اول نبود... کوچه دوم هم هیچی... اما کوچه سوم، که یه موسسه تحقیقاتی هم داخلش بود... مملو بود از ماشین و موتور و دوچرخه...
رفتم سراغ جای موتورها و دوچرخه ها... متاسفانه حدسم درست بود... بازی یه کم پیچیده شد... چون داخل جوب کنار پارکینگ موتورها دیدم پیراهن و شلواری که تن عطا بود اونجا افتاده...
نشستم کنار جوب... ناامید شدم از عطا... فهمیدم باید بیفتم دنبالش... معمولا وقتی بیفتم دنبال کسی و بفهمم میخواد منو بازی بده، معمولا حداقل فک و دندوناش و احتمالا دو سه تا از دنده هاش هم خرد میکنم... نه اینکه از عمد باشه ها... بالاخره طبیعت درگیری با مجرم فراری از دست مامور امنیتی مثل من بهتر از همین نیست!
آه میکشیدم و با بی حوصلگی با پیراهنش ور میرفتم... خوشم نیومد که عطا فرار کرد... اگر مونده بود میتونستم کمکش کنم... اما اون روند پرونده را پیچیده کرد و همانطور که خودتون خواهید دید، کار خودش و ما را هم سخت تر کرد...
میگفتم... همینطور که با بی حوصلگی با پیراهنش ور میرفتم، دیدم رو لباس چند تا جمله نوشته... گفته بودن پسر باهوشیه اما نمیدونستم فیلم هم زیاد میدیده و یه کمی شبیه حرفه ای ها عمل میکنه!
با خودکار قرمز نوشته بود:
«لطفا دنبالم نیایید... من جرمی مرتکب نشدم که مستحق محاکمه در دستگاه قضا و امنیت ایران باشم... به اون آقای باهوشی که دیشب تمام زندگیم را از زیر زبونم کشید بگید نیاد دنبالم... من دو تا کار دارم که باید تا هستم انجامش بدم... قول میدم مشکلی پیش نیارم و پسر بدی نشم... اما اگر پسر بدی شدم، بدونید تقصیر خودتونه و خودتون نذاشتین همه چیز ختم به خیر بشه... عطا»
بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو... پرونده وارد مرحله «تعقیب و گریز» شد...
زنگ زدم به علوی... گفتم: «حاجی یه ماشین بفرست به موقعیت من... خودت هم همونجا بمون تا بیام... خیره ان شاءالله... نگران نیستم... تو هم نگران نباش... درستش میکنیم... برمیگرده... حالا یا سالم یا جنازش...»
رفتم پیش علوی و اینا... تقاضای جلسه فوق العاده کردم... علوی مدیریت جلسه را به من داد... من تو اون جلسه گفتم:
«رفقا... مرغ از قفس پریده و باید برگرده... برای بار اولمون نیست که اینجور موقعیت ها را تجربه میکنیم... پس برش میگردونیم با توکل بر خدا...
عطا برای ما پیام گذاشته... چند تا نکته داره پیامش:
اولا معتقده جرمی مرتکب نشده... وقتی کسی چنین احساسی داشته باشه، معلومه که ما را ظالم یا نفهم تصور کرده و نمیشه باهاش شوخی کرد... انسان ها در برابر کسی که اونو ظالم یا نفهم بپندارند، سرسختانه تر موضع میگیرن! پس حواستون جمع باشه...
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 17 همینجور که داشتم عجله میکردم که برسم به بیمارستان... در ذهنم آنالیز اولیه میکرد
ثانیا یه تیکه از پیامش مربوط به منه... مشخصه بخاطر حرفایی که به من زده، احساس خوبی نداره و شاید پشیمونه که با من حرف زده و خیلی از حرفها را به زبون آورده... پس مجبورم منم در روند پرونده باشم و بیفتم دنبالش
...
ثالثا ظاهرا دنبال ختم به خیر شدنه کارهاست... برای یه آتئیست وقتی چیزی ختم به خیر میشه که با عقل و فکر خودش ختم به خیر بشه نه واقعا! و اصلا خیر و شر برای یه آتئیست، معنی حقیقی و واقعی نمیده... پس ممکنه دست به هر کاری بزنه...
رفقا... باید فورا پیداش کنیم... خطرناکه... ما حتی نمیدونیم عرضه قتل و تجاوز هم داره یا نه؟ اما دینمون بهمون گفته کسی که از خدا نترسه و ملحد باشه، آب از سرش گذشته و ممکنه دست به هر کاری بزنه... به این جور شخصیت ها میگن «غیر قابل پیشبینی» ...
اصلا ذات آتئیست ها... نه اونایی که دارن ادا و اصول روشنفکری در میارنا... آتئیست های واقعی که پایبند به هیچی نیستند، انجام هر خطا و جرمی درباره اونا محتمل هست و نمیشه دست کم گرفتشون... حالا چه برسه به شاگرد ممتاز مدرسه فلسفه الحاد ترکیه و پدر و مادر هم عضو ارشد سازمان منافقین!
کسی حق تیر نداره... درگیری بدنی اشکال نداره... ولی لطفا زنده بمونه... فقط پیداش کنین...
حاجی! لطفا به بچه های مخابرات اداره بگو این ده بیست کلید واژه ای که مینویسم را رصد کنن... به محض رصد از هر شماره ای، به من خبر بدن... (روش رصد الفاظ مربوط از طریق شماره های نامربوط)
حاجی! اکانت تلگرام عطا فعاله... چکش کنین و خبرش را بهم بدید... هرچند بعیده با اون ارتباط بگیره...»
در همون موقع بود که در زدن و یکی از بچه ها وارد شد... من مشغول حرف زدن بودم که اون بنده خدا با علوی حرف زد و رفت...
وقتی اون رفت، من دیدم علوی عینکشو درآورد و چماشو مالوند... خشم از چشماش داشت فوران میکرد...
گفتم: حاجی خدا بد نده؟! چیزی شده؟ چیزی گفتن؟
علوی گفت: «یکی از بچه هایی که با عطا رفته بوده بیمارستان، همین الان خبری بهم داد که اصلا جالب نبود... ظاهرا وقتی عطا مثلا بیهوش بوده، بچه ها کتشون را درمیارن که بتونن راحت تر جا به جاش کنن... الان کت یکی از بچه ها نیست...»
گفتم: صبر کن حاجی... یا حضرت معصومه... درست فهمیدم؟
علوی با تاسف سرش تکون داد و گفت: متاسفانه آره...
گفتم: خدای من! لابد ...
علوی گفت: آره... اسلحه هم تو اون کت بوده... بعلاوه کارت شناسایی مربوط به اداره!
گاومون زایید... عطا ... بعلاوه اسلحه گرم... بعلاوه کارت شناسایی نیروی ویژه امنیتی و یه مشت خرت و پرت دیگه...
ادامه دارد...
@ayeha313
#خانه داری
#مهدویت
#ازدواج
#روانشناسی
#مذهبی
#ایرانشناسی
#معرفی_کتاب
https://harfeto.timefriend.net/17180058032928
لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #چهار_انبیا(پیغمبریه) استان: #قزوین کاربری: زیارتی
🛣در خیابان پیغمبریه و کنار چهلستون قزوین بقعه چهار نفر از پیامبران بنی اسرائیل قرار داره که به پیغمبریه یا چهار انبیاء معروفه. چهار پیامبری که در اینجا دفن شده اند عبارتند از سلام، سلوم، سهولى و القیا در کنار این پیامبران یک امام زاده به اسم امامزاده صالح بن حسن نیز دفن شده است.
🕌درباره امامزاده چهارانبیا (بقعه پیغمبریه)
زیارتگاه چهار انبیاء به پیغمبریه نیز مشهور است. این بقعه مدفن چهار تن از پیامبران بنیاسرائیل میباشد و جزو معدود آثار به جای مانده از دوران پیش از اسلام در قزوین محسوب میگردد.
✨ چهار پیامبر بنیاسرايیل دفن شده در این بقعه عبارت هستند از سلام، سلوم، سهولی و القیا. طبق روایتهای تاریخی این چهار پیامبر سالها مورد اذیت و آزار قوم بنیاسرائیل بودهاند که نهایتا تصمیم به تغییر محل زندگی خود میگیرند.
🔸آنها به منظور رهایی از آزار و اذیت قوم بنیاسرائیل و تبلیع دین موسی و همچنین بشارت دادن میلاد مسیح وارد ایالت مادها در نواحی داخلی فلات ایران میشوند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
ثانیا یه تیکه از پیامش مربوط به منه... مشخصه بخاطر حرفایی که به من زده، احساس خوبی نداره و شاید پشیم
#حجره_پریا
قسمت18
بچه های امنیت، کارت شناسایی خاصی ندارن و اصلا قرار نیست شناسایی بشن که به این کارت نیاز داشته باشن. در مواقع ضروری و مورد نیاز، براشون کارت و مجوز خاص صادر میشه. حداکثر، اگر به معرفی میان مدت نیاز داشته باشن، کارت های پوششی در قالب وزارت خونه های دیگه براشون به صورت موقت صادر میشه.
گزارش دادن که عطا با کت و اسلحه و کارت و یه مشت خرت و پرت دیگه در رفته! این برای بچه های ما خیلی سنگین بود. مخصوصا با اسلحه و کارت!!
علوی در اون جلسه رسما منو مامور و سرپرست تیم قرار داد و به بقیه گفت: «حتی خودمم مثل شماها میخوام زیر دست محمد بایستم تا هم یه چیزی یاد بگیرم و هم به روش های به روز تر و آنلاین تر آگاه بشم.»
البته این از تواضعش بود. وگرنه ماشالله خودش اوستاس.
فورا تقسیم کار شد و جلسه را تموم کردیم. من موندم و علوی. ماموری که کت و اسلحه و کارتش گم شده بود را خواستیم بیاد تو!
وقتی اومد داخل، حتی نذاشتم بشینه! بهش گفتم: «بچه ای که بزنمت و حالت را بگیرم؟! بدم دخلتو بیارن؟! بگم برات بازداشت موقت بنویسن؟! آخه این چه اشتباهی بود که کردی؟! تو دیگه هیچوقت تو این سیستم رشد نمیکنی و به جایی نمیرسی بیچاره!
هنوز نمیدونی چقدر نظام و سیستم، روی مسئله گم شدن و مفقودی اشیاء حساسن؟! هنوز نفهمیدی که اگر خودت گم شده بودی، بهتر از این بود که اشیاء و تجهیزاتت گم بشه؟! کاش خودت مفقود الاثری ... مفقود الجسدی ... چیزی شده بودی اما به رزومه و حیثیت سازمانیت گند نمیزدی!
برو یه بیل از بچه ها بگیر بیار...»
اون مامور که داشت میلرزید و رنگش شده بود مثل گچ گفت: «بیل برای چی قربان؟!»
گفتم: «زود باش! من به گنده تر از تو هم جواب ندادم... زود باش گفتم!»
رفت تا بیل بیاره...
علوی هیچی نمیگفت و فقط زیر چشمی منو میپایید... فکر کنم اونم از این لحن و جدیت من دست و پاش گم کرده بود... اون لحظات فقط به سکوت گذشت ... من درگیر کاغذای اطرافم بودم و علوی هم همینطور...
اون مامور برگشت... با بیل برگشت... بهش گفتم: «اسمت چی بود؟»
گفت: «امین!»
گفتم: «اسم سازمانیته؟»
گفت: «بله قربان!»
گفتم: «تو هم چشم بازار را کور کردی با همین امین بودنت و امانتداریت! خوب گوش بده ببین چی میگم: فقط تا فرداشب فرصت داری تجهیزاتت پیدا کنی و با تجهیزاتت برگردی! وگرنه با همین بیلی که تو دستت هست، میری یه قبر واسه خودت میکنی و خیلی بی سر وصدا، خودتو چال میکنی! تو خودتو چال کنی، بهتر از اینه که من چالت کنم! گرفتی چی میگم؟»
با لکنت زبون گفت: «ااااماااا قرررربان...»
گفتم: «برو بیرون! همین که گفتم... فقط تا فرداشب وقت داری! مرخصی... برو...»
رفت بیرون... علوی گفت: «برنامت برای این چیه؟»
گفتم: «چه پیدا کنه و چه نکنه، بیچاره است... حالا اگر درگیر شده بودن و زده بودنش و بعدش تجهیزاتش برداشته بودن، یه چیزی... اما این خیلی بی احتیاطی کرده... اصلا اسلحه و کارتش توی کتش چی میخواسته؟!»
علوی گفت: «موافقم! داستان اینکه تا فرداشب بهش فرصت دادی چیه؟»
گفتم: «بالاخره ما یه «مامور موازی» میخواستیم... این مسئله باید تا فرداشب فیصله پیدا کنه... حداقل تجهیزاتش پیدا بشه... بعلاوه اینکه بهترین روش همینه که یه مامور موازی هم بندایم به جون پرونده! هم یه فرصت جبران به امین دادیم... و هم کار خودمون پیش میره!»
(مامور موازی: ماموری که از طریق و روش خودش، برای حل معما و گوشه ای از پرونده به کار گرفته میشه. موظف به همکاری و هماهنگی کامل با ما هست اما یه کم دستش بازتره تا از این فرصت گمنامی و انفرادی استفاده کنه و به هدفمون برسه
علوی گفت: «اما یه مشکل دیگه ما فرار عطا هم هست... برنامت برای اون چیه؟»
گفتم: «حاجی... الهی دورت بگردم... نگران نباش... کاش همه مشکلات ما فرار عطا بود... اون با من... یا خودش برات میارم یا خبرش...»
رفتم اتاق شبکه... به بچه ها گفتم: «ردیاب کت و اسلحه امین را فعال کنین...»
فعال شد... گفتم به من لینک بشین ... من دارم میرم دنبالش...
رفتم بیرون... یه ماشین از اداره گرفتم و با یه راننده رفتیم دنبالش... بچه های شبکه، مختصاتشو فرستادن روی سیستمم... مختصات اولیه ما... نیروگاه بود... خیابون جوادالائمه... جایی در نزدیکی مسجد وسط خیابون...
اول پل نیروگاه که رسیدیم دیدیم تصادف شده و خیلی شلوغه... فقط ده دقیقه یه ربع همونجا معطل شدیم... داشت فرصت از دستمون میرفت... پلیس هم داشت تلاششو برای باز کردن خیابون میکرد اما جمعیت بیشتر از این حرفها بود...
خلاصه راه باز شد... به محض اینکه راه افتادیم، بچه های شبکه بیسیم زدن و گفتن: حاجی! سوژه حرکت کرده... برید سمت خیابون سواران... ینی به طرف عمق محله نیروگاه...
بازم خیابونا شلوغ بود... اما به محض اینکه از پل نیروگاه رفتیم پایین و به میدون توحید
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت18 بچه های امنیت، کارت شناسایی خاصی ندارن و اصلا قرار نیست شناسایی بشن که به این کا
رسیدیم، رفتیم جواد الائمه ... رفتیم به طرف سواران... اما یه کم طول کشید... چون دستفروشا خیلی بودن و گاری ها و ماشین های زیادی بود...
بازم بچه های شبکه بیسیم زدن ... اما اینبار خبر خوبی نبود... گفتن: «حاجی سیگنال کت امین پرید... از دسترس ما خارج شد... سیگنال اسلحه هم یه کم نا مفهومه... اصلا اونجا نیست... ینی اون منطقه ای که شما رفتین نشون نمیده... سیگنال اسلحه داره خیابون خاک فرج را نشون میده!!»
این خبر خوبی نبود... این ینی: دریافت سیگنال از دو مکان فعال، ینی عطا تنها نیست و دارن یه تیم حرفه ای کمکش میکنن... وقتی هم دو تا سیگنال داریم و یکیش خاموش میشه، ینی دارن بازیمون میدن و قطعا اونجاها نیستند!!
حس خوبی نداشتم... یه کم کار پیچیده شد...