eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
327 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
527 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در توجه به روستاها رعایت کنید.گاهی همه امکانات رو به یک روستا میدین درحالی‌که روستای هم‌جوارش از کمترین امکانات برخوردار هست. 2⃣ موقع توزیع کالا و بسته غذایی، عکس نگیرید و اقلام غذایی رو به دست بچه‌ها ندید. با این کار کمترین آسیبی که به بچه‌ها می‌زنید اینه که از پدرش ناامید می‌شه و رزق و روزی رو از تلاش پدرش نمی‌بینه، احساس تنفر و حقارت می‌کنه و از بچگی عادت به گرفتن و تنبلی می‌کنه. 3⃣ کی گفته همین‌که کودک فقیری رو دیدید باید چیزی بهش بدید؟ چرا فکر می‌کنید کمک تنها پوشاک و غذاست؟ کودک بدون کفش بزرگ می‌شه اما بدون عزت رشد نمی‌کنه. ادامه داره... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢چرا امیرالمومنین(ع) بعد از هجوم به خانه حضرت زهرا (س) دست به شمشیر نبرد؟ چرا هنگام هجوم از همسر خود دفاع نکرد؟ پاسخ ✅ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب از زبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل میکند که فرمودند : قسم به خدای عالم، اگر ترس از ایجاد تفرقه و برگشتن کفر نداشتم، این حکومت را عوض میکردم ✅اميرمؤمنان عليه السلام در مرحله اول و زماني كه آن ها قصد تعرض به همسرش را داشتند، از خود واكنش نشان داد و با عمر برخورد كرد، او را بر زمين زد، با مشت به صورت و گردن او كوبيد؛ اما از آن جايي كه مأمور به صبر بود از ادامه مخاصمه منصرف و طبق فرمان رسول خدا صلي الله عليه وآله صبر پيشه كرد. در حقيقت با اين كار مي خواست به آن ها بفهماند كه اگر مأمور به شكيبائي نبودم و فرمان خدا غير از اين بود، كسي جرأت نمي كرد كه اين فكر را حتي از مخيله اش بگذراند؛ اما آن حضرت مثل هميشه تابع فرمان هاي الهي بوده است. 🔵سليم بن قيس هلالي كه از ياران مخلص اميرمؤمنان عليه السلام است، در اين باره مي نويسد: عمر آتش طلبيد و آن را بر در خانه شعله ور ساخت و سپس در را فشار داد و باز كرد و داخل شد! حضرت زهرا عليها السّلام به طرف عمر آمد و فرياد زد: يا ابتاه، يا رسول اللَّه! عمر شمشير را در حالي كه در غلافش بود بلند كرد و بر پهلوي فاطمه زد. آن حضرت ناله كرد: يا ابتاه! عمر تازيانه را بلند كرد و بر بازوي حضرت زد. آن حضرت صدا زد: يا رسول اللَّه، ابوبكر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتار مي كنند»! علي عليه السّلام ناگهان از جا برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را به شدت كشيد و بر زمين زد و بر بيني و گردنش كوبيد و خواست او را بكشد؛ ولي به ياد سخن پيامبر صلي الله عليه وآله و وصيتي كه به او كرده بود افتاد، فرمود: اي پسر صُهاك! قسم به آنكه محمّد را به پيامبري مبعوث نمود، اگر مقدرّات الهي و عهدي كه پيامبر با من بسته است، نبود، مي دانستي كه تو نمي تواني به خانه من داخل شوي» 📚الهلالي، سليم بن قيس، كتاب سليم بن قيس الهلالي، ص568،  @ayeha313
سئوال : چرا حزب الله لبنان به موشک های ضد هواپیما مجهز نشده است؟ ✅اینکه تسلیحات حزب‌الله در چه حد و کیفیتی است، مربوط به مسئولان و فرماندهان حزب الله می باشد. اما در جواب این سؤال می توان گفت که موشک های ضد هواپیما به وسیله رادار هدایت می شوند و عمدتاً نیاز به پایگاههای ثابت دارند و احتمال بمباران آن و نقص برنامه ریز پرتاب موشکی بسیار است و اصولاً سازوکار حزب الله بیشتر مبتنی بر جنگ های چریکی است، البته این بدان معنی نیست که حزب‌الله به موشکهای ضد هواپیما فکر نمی کند. 🔺 خاطر نشان می شود تعدادی بالگرد رژیم صهیونیستی در روزهای اول جنگ های زمینی نبردد ٣٣ روزه توسط موشکهای دوش پرتاب حزب الله سرنگون شدند که باعث گردید استفاده از بالگرد توسط رژیم صهیونیستی در لبنان غیر ممکن شود. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب: انتتشارات: روزبهان نویسنده:
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #یک_عاشقانه_ی_آرام انتتشارات: روزبهان نویسنده: #نادر_ابراهیمی
رسیدن، پله ی اول مناره ایست که بر اوج آن، اذان عاشقانه می گویند. برنامه ای برای بعد از وصل - برنامه ای برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطر روح. برنامه ای برای سربندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه ای برای ابد. برای آن سوی مرگ ... برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق ... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخا
فسمت24 باید حرفام را شروع میکردم. همه چیز بستگی به این داشت که من چطوری بگم و اونا چه تصمیمی بگیرند؟! باید خوب و درست بیان میشد تا بتونند یه تصمیم خوب و درست بگیرند! بسم الله گفتم و شروع کردم: «اسم من محمد و مامور امنیتی هستم. این خانم هم خانمم هستن و اینا هم بچه هام هستن. اینم حکم و کارت شناسایی هست که برای اعتماد و شناخت شما به صورت موقت برای من صادر شده تا بتونید منو بشناسید و اعتماد کنید. ببینید خانما! شما وارد یه کار بزرگ شدید که الحق و الانصاف جای تقدیر داره. شماها وارد مناظره با یکی از بزرگترین دانش آموخته های آتئیستی شدید که اصلا پرورش یافته بوده که فضای مجازی فارسی زبانان را به گند و کثافت بکشونه. شماها تونستید خیلی خوب و موثر وارد بشید و حتی بچه های ما مجموعه مطالب شما را هم دارن و خیلی ازتون تعریف کردند. شماها نمونه عینی الگوی یک بانوی مسلمون باسواد هستید که باید از شماها محافظت بشه. حتی اگر جان هزاران نفر مثل من و همکاران من به خطر بیفته. اصلا من و همکارام این حرفه را پذیرفتیم تا بتونیم از امثال شماها و بقیه دانشمندانمون محافظت کنیم. پس در مرحله اول، وظیفه خودم دونستم که از طرف همه کسانی که توسط مباحث شما راه را پیدا کردند و مطالب شما تونست حقیقت شیعه را براشون روشن کنه تشکر کنم. تاکید میکنم... کار کوچیکی نکردید... کار بسیار بزرگ و پر ارزشی انجام دادید. اما این وسط، یه مشکل کوچیک پیش اومده... مشکلی که من و همکارام تصمیم گرفتیم مدتی از شما محافظت کنیم. فکر کنم یگانه خانم براتون تعریف کرده باشه... مشکل اینه که عطا یا همون آتا وارد ایران شده... الان هم قم هست... یه کم پیجیده است اما متاسفانه مسائلی پیش اومده که الان تو همین شهر داره پرسه میزنه و ما فکر میکنیم که بخاطر همین، لازمه از شما محافظت بشه!» یکی از خانما حرفمو قطع کرد و گفت: «خب تو شهر باشه... مگه ما چیکار کردیم که بخواد به ما ضربه ای بزنه؟!» گفتم: «شاید خودتون ندونید چیکار کردید اما شما باعث پراکندگی بزرگترین کانال ها و سوپرگروه هایی شدید که اونا راه انداخته بودند. شماها بر خلاف عده ای که به گروه های معاند، حمله سایبری میبرند... یا بر خلاف عده ای که گروه ها و کانال های متعدد زدن و مثلا دارن بر علیه آتئیست ها کار میکنن... راه حل مواجهه مستقیم و گمنام را انتخاب کردین و باهاشون در زمین خودشون مناظره کردید. این اونا را عصبانی کرده!» همون خانم قبلی که بعدا فهمیدم اسمش زهراست بازم حرفام را قطع کرد و گفت: «جسارتا خودشون به شما گفتن که الان دنبال ماها هستن؟ یا شما دارین حدس میزنید؟ چون فرق میکنه!» گفتم: «چند شب بعد از اینکه عطا اومد ایران، خودم ازش بازجویی کردم... خیلی با هم حرف زدیم... تا صبح حرف میزدیم... از حرفاش فهمیدم که باید مراقبش بود... اما چون الان در دسترس ما نیست، باید مراقب شما باشیم.» پریا گفت: «ببخشید بچه ها صحبتتون را قطع کردن... میفرمودین! الان چه کاری از دست ما برمیاد؟» گفتم: «بزرگوارید... اشکال نداره... بالاخره باید اگر ابهامی هست، برطرف بشه. حرفم اینه که شما باید به کار و زندگی خودتون ادامه بدید... حتی به فعالیت های مجازیتون... خیلی عادی به فعالیتتون ادامه بدید. از بعد از مناظره با عطا بازم مناظره و فعالیت اونجوری داشتین؟!» پریا گفت: «بله... با دو تا گروه دیگه از آتئیست ها مناظره داشتیم و باهاشون حرف زدیم... الان دیگه متوجه شدیم که دیگه کار روی آتئیست ها کافیه... چون همشون حرفای تکراری میزنن و فعال نیستن! ضربه ای هم که ما به اونا زدیم، خیلی کاری بوده و حالا حالاها دیگه نمیتونن اعتماد خیلی ها را کسب کنند! چیزی نیستن که بخوایم عمرمون را بیشتر از این خرجشون بکنیم و باهاشون بیشتر از این بحث و جدل کنیم.» گفتم: «جالبه! میشه بپرسم برنامتون چیه؟ یا بهتره بگم پروژه بعدیتون چیه؟» پریا جواب داد: «والا هنوز به صورت علنی وارد مناظره نشدیم... اما ... احساس میکنیم طرفداران احمد الحسن یا همون شخصی که خودش را یمانی معرفی کرده و یه جا میگه من پسر امام زمانم... یه جای دیگه هم میگه من خودشم... یه جای دیگه هم میگه من فرستادشم... احساس میکنیم خیلی داره در فضای مجازی و حقیقی و قم و مشهد و پیاده روی اربعین و اینا تبلیغ میکنن و جذب دارن! میخوایم روی اونا کار کنیم. البته این به معنای این نیست که بیخیال آتئیست ها هستیم و ولشون کردیم. نه! ما هفته ای دو شب، در گروه های اونا حاضر میشیم و با روش های مختلف، مطالبشون را به چالش جدی میکشونیم.» تو دلم بازم تحسینشون کردم... واقعا با برنامه و انگیزه و معلومات ... آفرین... گفتم: «بسیار خوب! شما به همین فرمون ادامه بدید و پیش برید. ما هم کار خودمون را میکنیم. جسارتا اشکال نداره خانم و بچه هام اینجا باشن؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
! نباید شوهر کنم... چرا؟ بخاطر بچه ها. نباید یادت کنم! چرا؟ به خاطر بچه ها! نباید گریه کنم! چرا؟ بخا
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت هم و به خرج هم گرفتیم و داریم توش زندگی میکنیم.» یکی دیگشون که بعدا فهمیدم اسمش زهراسادات بود گفت: «قدمشون بر چشم! اما میتونم بپرسم چرا باید اینجا باشن؟» گفتم: «بله... چرا که نه... چون هم میخوایم رفت و آمد من به اینجا راحت باشه و هم اگر خدایی نکرده مشکلی پیش اومد، خانمم بتونن کمک کارتون باشن و ...» زهراسادات گفت: «شما دو سه بار از مشکل حرف زدید! مثلا عطا میخواد بیاد ما را بکشه؟! دیگه اینطوری هم فکر نکنم باشه!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه... اینطورام که فکر میکنین نیست! جسارتا شما فهمیدید دیشب در کوچه بغلی، چه اتفاق افتاده؟» همشون به هم نگاه کردن و اظهار بی خبری کردند! گفتم: «دیشب، متاسفانه یکی از بچه های ما را زدن!» یکی دیگه از دخترا که اسمش فرشته بود گفت: «خب اینجا ما تا حالا چند بار شاهد زد و خورد بودیم... این طبیعیه!» گفتم: «نه... دقت نکردید... زدند... ینی کشتن! با گلوله ... سه تار تیر... یکی از بچه های ما را به ضرب گلوله از پا درآوردند!» همشون که تا اون موقع، سرشون پایین بود و به گل قالی نگاه میکردن... یهو سرشون آوردن بالا و با چشمای گرد و متعجب به هم نگاه کردن وفرشته گفت: «ینی شهیدشون کردن؟ چرا؟!» گفتم: «بعله... شهید شدند... بابای سه تا بچه قد و نیم قد... چرا؟ قصه اش مفصله... اما فقط همینو بگم که چون وقتی رد اسلحه و احتمال ترور را پیدا کردیم... امین اومد و خواست دفعشون کنه که امین را زدند! حالا کجا؟ بغل گوش شما!» پریا گفت: «پس ینی اونا دنبال ما هستن؟ میخوان بیان سراغ ما؟» گفتم: «بله... البته به احتمال بسیار قوی!» دختری بود که خیلی ساکت بود و مدام نگاهش پایین بود و کنار پریا نشسته بود... یه چیزی خیلی آروم به پریا گفت... پریا هم اون حرف را بلند زد و گفت: «پس اونا خیلی به ما نزدیکن و جای ما را پیدا کردن؟!» گفتم: «دقیقا... اینقدر نزدیک که ما ده دوازده نفر مجبور شدیم دیشب، تا صبح پشت در خونه شماها کشیک بدیم و نخوابیم!» اسم اون دختری که خیلی بیشتر از بقیه ساکت و مظلوم تر بود و هر وقت میخواست حرف بزنه، آروم به پریا میگفت و پریا بلند میگفت، «نسیم» بود... همون دختر قائم شهری که با عطا در افتاده بود! حدودا نیم ساعت دیگه هم حرف زدیم... حرفهایی که باید میشنیدند... بعدش از اتاق رفتن بیرون و ده دقیقه دیگه برگشتند تا جواب منو بدن! پریا گفت: «حضور خانمتون مشکلی نداره... بچه هاتون هم همینطور... خیلی بچه های آروم و خوبی دارین... شرمندم اینو میگم اما حضور خودتون به هیچ وجه... چون بالاخره ما در این محل زیر ذره بین هستیم و جلوی در و همسایه ای که خبر ندارن، درست نیست...» گفتم: «بسیار خوب! خوبه... درک میکنم. نظر خواهران محترم چیه؟ ادامه میدن؟ حاضرن به ما کمک کنن که عطا را گیر بیاریم؟» به هم نگاه کردن ... خواستم که همشون حرف بزنن و اظهار نظر کنند: هاجر گفت: «من هستم... توکل بر خدا!» فرشته گفت: «من چون یه کم حالم خوب نیست و تنگی نفس دارم باید با پدرم مشورت کنم... الان هم سر کار هستن... تا ظهر اطلاع میدم!» زهرا سادات گفت: «راستش من شرمندم... من اصلا روحیه این چیزا را ندارم... میترسم... میدونم که به خانوادم هم بگم قبول نمیکنن! بخاطر همین الان بلیط میگرم و میرم شهرستان!» زهرا گفت: «من هر جا بوی شهادت بیاد هستم... با توکل بر خدا و عنایات امام زمان بعله!» همه زدن زیر خنده... بنده خدا اینجا را با پای سفره عقد اشتباه گرفته بود... یگانه گفت: «منم هستم... با افتخار هم هستم... هر اتفاقی هم میخواد بیفته... تا آخرش هستم!» نسیم گفت: «منم میمونم!» پریا گفت: «منم میمونم!» ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا