❌ شبهه
تو یه نرم افزار دیدم قسمتی برای پرداخت وجوهات به مراجع داره مثلاً پول میدی خامنهای برات ختم قرآن کند!! یا پول میدی مکارم برات مظالم بده واقعاً ملت را چی فرض کردید؟ واقعاً خنده داره!
✅ پاسخ
برخی افراد وقتی بخواهند برای اموات خود خیراتی داشته باشند، به کسی (نوعا نیازمند) مالی پرداخت میکنند تا از طرف آنها قرآن را ختم و هدیه روح عزیزان خود کنند. این یک رسم مرسوم از قدیم بوده که شخص یک تیر و دو نشان میزند، هم به شخص معمولاً نیازمندی کمک کرده و هم برای عزیز خود خیراتی فرستاده که اتفاقا این خیرات هم دو جانبه محسوب میشود یعنی هم کمک انسانی شده و هم قرآن تلاوت شده.
این را نیز باید دانست که ختم قرآن توسط خود شخص مرجع تقلید انجام نمیشود. دفتر مرجع تقلید واسطه است تا مبلغ دریافتی را به شخصی دهد تا آن شخص برای اموات پرداخت کنندهی وجه قرآن بخواند.
رد مظالم هم همینطور ، یعنی اگر کسی مالی را از کسی تلف کرده و آن شخص (یعنی کسی که مالش تلف شده) قابل شناسایی نیست، بدهکار باید معادل آن را به فقرا بدهد که چون ممکن است خود شخص فقیری را نشناسد، آن را به دفتر مرجع تقلید میدهد تا در راه تعیین شده یعنی فقرا مصرف کنند. کجای این کار اشکال دارد؟ مخصوصاً اونایی که تا هرچی میشه میگن چرا به فقرا کمک نمیشه، اینا چرا ناراحت میشن؟
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟ 2. بهترین راه تشویق کودک یا نوجوان آن است که وقتی
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟
3. با تشویق کودک یا نوجوان او احساس وابستگی میکند 🤝 و انگیزهٔ بدرفتاری او از بین میرود. بهجای اهمیت دادن به اشتباهات ⛔️ نوجوان رفتارهای مثبت او را تشویق کنید.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #توقف_در_مرگ نویسنده: #ژوزه_ساراماگو مترجم: سید حبیب گوهری راد موضوع: رمان
#معرفی_کتاب 📚
رمان که فضای آخرالزمانی آن، بیمکانی و بیزمانی آن و بیمعنا بودن اعتبار اسمگذاریها و هویتبخشیهای مرسوم در آن نشانگر ادامه فضای #کوری در ذهن نویسنده است، به حوادثی میپردازد که در یک کشور پادشاهی مشروطه در اثر توقف و سپس از سرگیری مرگ روی میدهد.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
یه چیزیو خیلی رک بگم: 👈🏾 داعش و گروه های تکفیری اعلام کرده بودند که «هر کی هر جا ترکید، ما هستیم!» خ
#حجره_پریا
قسمت 34
میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟!
راه پس و پیش چیه؟! حتی صابر و پریا نمیتونستن تکون بخورن! چه برسه به عطسه شدید و خارش پشت کمر و صد تا مسئله دیگه!
بیسیم زدم... از بچه های قرارگاه فرماندهی قم گرفته تا ملکوت 22 ... متخصص ترین بچه های چک و خنثی را درخواست دادم که فی الفور بیان و دست به کار بشن! هر لحظه امکان فاجعه وجود داشت... فاجعه ای که اگر رخ میداد، تا مدت ها قابل جمع کردن نبود!
چهار نفر متخصص چک و خنثی و ملکوت 22 و من و دو نفر پزشک و پرستار خودمون... بقیه را راهی کردیم که از اون خونه برن... ملکوت 22 تا اومد، شروع کرد با هاجر حرف زد... هاجر به زور حرف میزد... به هاجر گفت: «به خودتون فشار نیارید... استراحت کنید... فقط یه سوال دارم... میتونید تمرکز کنید و جوابمو بدید؟!»
هاجر سرش را تکون داد و به آرومی گفت: «بفرمایید!»
ملکوت 22 گفت: «ببینید دخترم! من فقط میخوام بدونم شما از وضعیت پسری به نام عطا اطلاع دارید یا نه؟!»
هاجر سکوت کرد... چشماشو بست... لب پایینش را یه گاز گرفت... ملکوت گفت: «اگر الان نمیتونید جواب بدید یا نمیخواید چیزی بگید، اصراری نمیکنم اما دخترم! ممکنه دیگه دیر بشه و نتونیم کاری بکینم... لطفا جوابمو بدید و استراحت کنید!»
هاجر، همون جوری که چشماش بسته بود گفت: «نمیدونم خودش باشه یا نه؟! قیافش خیلی معلوم نبود... افتاده بود روی زمین! تاریک بود... اما فکر کنم خودش باشه!»
لحن ملکوت خیلی برام جالب بود... آروم و دلسوزانه... به هاجر گفت: «دخترم! یه کم دقیق تر بگو کجا دیدیش؟! بقیش خودمون بررسی میکنیم!»
هاجر گفت: «خونه قبلی که ما را بردن... وارد زیرزمینش که شدیم... اونجا افتاده بود! آره... همونجا افتاده بود...»
ملکوت رو کرد به من و گفت: «شما وقتی ریختین اینجا ، کسی را هم برای خونه قبلی گذاشتین؟ اونجا را چیکارش کردین؟!»
گفتم: «برای اونجا مامور گذاشتیم... منتظر دستور من هستند... ظاهرا دو نفر بیشتر تو اون خونه نیستند... بگم بریزن اونجا؟»
گفت: «نه... خودم میرم!»
خدافظی کردیم و ملکوت 22 رفت... رفت دنبال عطا... عطایی که کلید حل بسیاری از معماهایی میتونست باشه که هم برای ترکیه و سازمان میت خطرناک بود و هم برای خیلیای دیگه که صلاح نیست اسمشون را در این مستند داستانی بیارم!
هاجر را چک کردیم... مشکلی برای هاجر وجود نداشت... ینی آلوده به چاشنی و حسگر نبود... هاجر گفت که وقتی سر و صدا شده بوده و همه داشتن فرار میکردن، دیدن یه نفر تند تند اومد پایین یه چیزی محکم بست به مچ دست پریا و فرار کرد...
بچه های چک و خنثی خیلی تلاش کردند... دیدم بعد از نیم ساعت دارن به هم نگاه میکنن... ماتشون برده بود... پرسیدم: «چتونه؟! چرا به هم زل زدین؟!»
یکیشون گفت: «حاجی میدونی خرجش کجاست؟!» (منظور از خرج، مواد منفجره ای است که هر لحظه امکان انفجارش وجود داره و در اصل، خطر اصلی اون هست!)
با تعجب گفتم: «نه! کجاست؟!!»
گفتند: «دوتا ست ... یکیش دقیقا زیر کاشی زیر پای این خانمه است... دومیش هم دقیقا زیر گردنشه! حالا میدونی دست صابر کجاست؟!»
گفتم: «زیر گردنش؟!! یا امام حسین!!! نه...نمیدونم... دست صابر کجاست؟!»
گفتند: «بدترین نقطه ... ینی محل اتصال به مچ این خانم... حتی اگر تعداد ضربان این خانم به صورت غیر منتظره بالا بره، چون انگشت صابر هم دقیقا همون جاست، دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!»
گفتم: «تلاشتون بکنید... بازم امتحانش کنید... اما ریسک نکنید... حواستون باشه که جون این بچه ها ریسک بردار نیست... با بچه های تهران هماهنگ کنید... زود باشید!»
فاجعه بود! حالا که دارم فکرش میکنم میبینم اون دو نفر چقدر آرامش و تقوا داشتن و چقدر خدا بهشون عنایت داشت که یهو از حال خودشون خارج نمیشدن و کار دستمون نمیدادن! صدایی از اون دو نفر نمیومد... پریا رو به طرف ما بود و چشماش بسته بود و از سر و صورتش خون میومد و حال نداشت... صابر هم رو به طرف دیوار و سرش پایین و چشماش بسته ...
به پریا گفتم: «صدای منو میشنوید؟! میتونید صحبت کنید؟!»
گفت: «بفرمایید!»
گفتم: «بچه ها دارن تلاششون میکنن ... نگران نباشید!»
گفت: «نگران نیستم... مشکل خاصی ندارم... شرمنده این آقا هستم که گرفتار من شد... کسی وابسته به من نیست ... اما فکر کنم این آقا خانواده و زن و بچه دارن! به والله قسم از خودم خجالت میکشم که برای این آقا و شما شدم دردسر!»
صابر گفت: «من در حال انجام وظیفه هستم... وظیفه هم زن و بچه و اهل و عیال نمیشناسه... شما نگران من نباشید!»
پریا به من گفت: «از نسیم چه خبر؟!»
گفتم: «دکترش میگفت رو به بهبود هست و خطر رفع شده!»
گفت: «خانم و بچه های خودتون چطورن؟!»
گفتم: «اونا مشکلی ندارن! لطفا کمی استراحت کنین!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 34 میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟! را
گفت: «دقیقا الان احساس موقعی دارم که با عطا بحث میکردیم... بلکه حالا که دارم بیشتر فکرش میکنم، حس و حال وقتی که با عطا و بقیه آتئیست ها مناظره میکردیم و بقیه دانشجوها و مردم نگامون میکردن و میخواستن بالاخره حقیقت را از بین حرفای ما و عطا پیدا کنند، از حس و حال الان که در یک قدمی مرگ هستم خیلی لطیف تر و خالصانه تر بوده!»
گفتم: «چرا این فکرو میکنید؟!»
جواب قشنگی داد... جوابی که معلوم بود درسش را فقط برای پاس کردن نخونده ... بلکه به جسم و جونش هم نفوذ کرده!
👈🏾 گفت: «چون اون موقع به اختیار و اراده خودمون بحث و جدل و مناظره میکردیم... همه چیز را خودمون اختیار کرده بودیم... حتی فحش ها و توهین هایی که در پی وی میشنیدیم، برامون شیرین بود و بهمون ثابت میشد که آدرس و راه را درست رفتیم... اما الان چی؟ الان چون مجبورم و بهم چاشنی انفجاری حسگر متصل کردند، دارم ذکر میگم و خودمو آروم نگه داشتم! الان مجبورم و این وضعیت را انتخاب نکردم... اما اون موقع، همه چیزش را خودمون انتخاب کرده بودیم...»
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «دقیقا الان احساس موقعی دارم که با عطا بحث میکردیم... بلکه حالا که دارم بیشتر فکرش میکنم، حس و
دکتر آروم بهم گفت یه کاری کنین این خانم نخوابه... چون فکر کنم به سرش ضربه خورده... منم بخاطر اینکه خوابش نبره، فکرش مشغول کردم... مثلا ازش پرسیدم: «فکرش میکردین اینجوری بشه؟!»
پریا گفت: «گاهی گمان نمیکنی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود...
اصلا فکرش نمیکردم... ینی هیچکدوممون فکرش نمیکردیم با چند شب مناظره میتونیم اینقدر اثر گذار باشیم... اونم با کیا؟! با کسانی که حرفای کفرآمیز میزنند و همکلاسیای دوره دانشگاهمون را مسموم به فکرهای ملحدانه میکنند... شنیده بودم که اگر به ثواب و اثر کارای خیر فکر نکنی و فقط سرت بندازی پایین و مثل بچه آدم عمل کنی، جوری اون کار گل میکنه که باورت نمیشه و مبهوت میشی... اما دیگه اینجوری فکرش نمیکردم!!»
گفتم: «چه چیز آتئیست ها و ملحدها براتون جالبتره؟ مخصوصا وقتی باهاشون بحث و جدل میکردین!»
گفت: «چیز جذاب و دهن پر کنی نداشتن و ندارن... بعضیاشون خیلی مسلط هستن... بعضیاشون هم هنوز تکلیفشون با خودشون معلوم نیست ... مثل همین عطای بیچاره...»
پرسیدم : «عطا؟ چطور؟!»
گفت: «نمیدونم... دقیق نمیدونم... حرفاش عمق داشت اما قابل پیش بینی نبود... ازش بوی پیروز و یکه تاز میدون نمیومد... اعتماد به نفس همین نسیم خجالتی خودمون در بحث، از عطا بیشتر بود... معلوم بود که عطا دو سه شب آخری بهم ریخته... اما دلیلش نمیفهمیدیم... نظام فلسفیش که مشخص بود... بوی نیچه و هگل خدا نشناس میداد... اما انگار یکی مجبورش کرده بود... انگار برای پول و شهرت داشت با ما بحث میکرد...»
گفتم: «متوجه نمیشم!»
گفت: «چون مدام دلایلش را جوری تکرار میکرد که انگار داره به بعضیا نشون میده که خوب درس خونده! مثل بچه ای که تا دیده در خونه باز هست، دویده وسط کوچه و داره میدوه که بره سر کوچه... اما میدونه که مامانش داره از لای در نگاش میکنه و هواش داره ... اونم هی میدوه و پشت سرش نگاه میکنه... چون هم نگرانه و هم باید به مامانش ثابت کنه که میتونم خودم برم تا سر کوچه و برگردم! وگرنه دلیلی نداره وقتی عطا داره با نسیم بحث میکنه، مدام دم از اساتیدش و دروس دانشگاهشون و تفاوت سبکش با ما و اینا حرف بزنه!»
خیلی تعبیر دقیق و جالبی گفت! ولی بهش نگفتم که خود عطا هم به من گفته بود که اون شبها اساتیدش هواش داشتن و بهش فکر میرسوندند!
یاد ملکوت 22 افتادم... یه کم از پریا فاصله گرفتم... بیسیم زدم و گفتم: «حاج آقا جسارتا اعلام وضعیت! حالتون خوبه؟!»
فورا جوابم و داد و با یه نفس عمیق گفت: «نه حاجی! خوب نیستم!»
گفتم: «بلا به دور! چرا؟! چیزی شده؟!»
گفت: «الان وارد خونه شدم... دو نفر بودند که پنچر شدند! الان هم دست و پاشون شکسته و افتادن وسط حیاط... اما عطا...»
با هیجان گفتم: «حاجی! عطا چی؟!»
گفت: «اومدم زیر زمین... خیلی بوی بد میومد... زیر زمین نمور و زشت... عطا اونجا بود... خونی و کثیف و ... خلاصه اصلا یه وضعی داشت... تا رسیدم بالای سرش... انگار کار خدا بود... حرف که نمیزد... کلی بنده خدا زور زد تا اینکه تونست چند تا کلمه به زور حرف بزنه... تا بهش گفتم من کی هستم و اومدم دنبالش شروع کرد و تند تند و با کلمات بریده بریده برام حرف زد!»
ملکوت 22 حرفای عطا را اون لحظه ضبط کرده بود و بعدش من کامل شنیدم... اجازه بدید مهم ترین جملاتش را براتون بگم....
عطا گفته بود: «من اون مامورتون را نزدم... من آدرس اون دخترا را از یکیشون کش رفتم و میخواستم ببینمشون... و حتی اگر شده بهشون بگم چه خطری در کمینشون هست... خطری که به خاطر هک کردن سیستم من متوجه اونا شده... نه بحث و مشجاره در طول اون 14 شب...
من میدونستم که اساتیدمون (عطا نمیدونست که اساتیدش از ماموران و دانش آموخته های سازمان میت هستند!) فهمیدند که اطلاعات سیستم من هک شده... چون برای اونا خیلی مهم بود... اینقدر مهم که وقتی فهمیدن، کلی مواخذم کردن... جوری که سر و کارم به بیمارستان افتاد...
یه جوری از دستشون در رفتم... با خودم گفتم وقتی با من اینجوری برخورد میکنند دیگه قراره با دخترا چیکار کنن؟! حدس زدم که که جون دخترا در خطر باشه... میدونستم که ازشون نمیگذرن... اما نمیدونستم منتظر میمونن تا من بیام ایران و دستگیر بشم و در بیمارستان قم بیان سراغم و فراریم بدن ...
نمیدونم چطوری رد منو زدند و فهمیدن که بیمارستانم اما اونا فقط دنبال یه چیزی بودند... اونا فقط میخواستن آدرس اون دخترا را از طریق من بفهمند... و اتفاقا فهمیدند ... چون من بی خبر بودم و ناخواسته بردمشون منطقه ای که آدرسش داشتم و میدونستم باید برم اونجا...
🌱آیه های زندگی🌱
دکتر آروم بهم گفت یه کاری کنین این خانم نخوابه... چون فکر کنم به سرش ضربه خورده... منم بخاطر اینکه خ
اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود اومد و خودشو انداخت روی من... نه اینکه منو بگیره... بلکه یه جوری ایستاد جلوی من و پشتش به من بود و دستاش هم باز کرد که کسی منو نبینه... اون لحظه نفهمیدم چرا منو پشت سرش خودش قایم کرده و گیج بودم... اما تا به خودم اومدم دیدم سوراخ سوراخش کردند... من وقتی داشتن توی اون کوچه راه میرفتم، حواسم به پشت سرم نبود که داره یه موتور میاد به طرفم تا کارمو بسازه... ولی همکار شما فهمیده بود و اومد جون منو نجات بده که خودش کشته شد!
بعدش فورا موتوری ها فرار کردند... من هم تا دیدم شلوغ شده میخواستم فرار کنم که وقتی یه کم از کوچه اونا دور شده بودم، منو پیدا کردن و انداختنم توی ماشین و یه کیسه هم کشیدن روی سرم...
من نگران اون دخترا هستم... لطفا اونا را پیدا کنین... اینا آدمای بی رحمی هستن... وقتی منو اینجوری زدند، خدا به داد اون دخترا برسه! و ...»
به ملکوت 22 گفتم: «حاجی الان حال عطا چطوره؟! منتقل به بیمارستان....؟!»
ملکوت با آه و افسوس گفت: «متاسفانه تموم کرد! عطا جون داد... توی همین زیر زمین... تنها و غرق در خون و تعفن و کثافت خودش...»
ادامه دارد...
@ayeha313
خدای من🌸
همان خدایی است که
بدون هیچ انتظاری
همه را دوست دارد❤️
امروزتون پراز موفقیت
به برکت ذکر عزیز صلوات🙏
اللّهُمَّصَلِّعَلي
❤️مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@ayeha313