#شبهات
💢چرا در روز عاشورا، شمر حضرت عباس(ع) را خواهر زاده خطاب کرد؟
او #دایی حضرت بود؟
#پاسخ
راوى میگوید: شمر روز عاشورا در برابر سپاه ایستاد و صدا زد: خواهرزادگانم کجایند؟ عباس و برادرانش کجا هستند؟ کسى بدو پاسخ نداد. امام حسین(ع) بدانها فرمود: «هر چند وى فردى فاسق است ولى به او پاسخ دهید». از اینرو، عباس به سمت او رفت و فرمود: چه میخواهى؟ شمر گفت: خواهرزادگان! شما در امان هستید. عباس(ع) به او فرمود: لعنت خدا بر تو و امان تو! اگر تو دایى ما هستى، پس چرا به ما امان میدهى؟ ولى فرزند رسول خدا را امان نمیدهى؟ برادران عباس نیز نظیر سخنان آنحضرت را تکرار کردند و بازگشتند.
از آن جهت که مادر حضرت عباس(ع) با شمر بن ذی الجوشن هر دو از یک قبیله بودند و رسم عرب این است که به افرادی که از یک قبیله هستند و به نوعی وابستگی با هم دارند به فرزندان آنان با نگاه فامیلی نظر میکنند، به فرزندان ام البنین خطاب به خواهر زادگان نمود
📚عمدة الطالب فی أنساب آل أبى طالب، ص 327.
@ayeha313
◼️◼️◼️
سالروز وفات حضرت ام البنین مادر گرامی حضرت عباس (علیه السلام) تسلیت باد
حضرت ام البنين(سلام الله علیها) (محدث، متوفى سال 70 ه) (فاطمه كلابيه)، دختر حزام، از زنان مؤمن، شجاع و فداكار بود.روايت است كه امير المؤمنين عليه السلام پس از شهادت حضرت زهرا عليه السلام به برادرش عقيل كه انساب عرب را خوب می دانست و از احوال خانوادگى آنها آگاه بود فرمود : مى خواهم زنى برايم خواستگارى نمايى كه از خاندان شجاعت باشد تا فرزند شجاعى برايم به دنيا آورد.عقيل، فاطمه كلابيه (ام البنين) را به ايشان معرفى نمود و گفت: در بين عرب خاندانى شجاعتر از خانواده وى سراغ ندارم.اين مادر پسرانش عباس، جعفر، عبد الله و عثمان را چنان تربيت كرد كه همه شيفته برادر بزرگوارشان حضرت امام حسين عليه السلام بودند و در ركاب آن حضرت شهيد شدند.
حضرت ام البنين در واقعه كربلا حضور نداشت، هنگامى كه بشير به مدينه بازگشت و ام البنين را ملاقات كرد، خواست تا خبر شهادت فرزندانش را به وى دهد ام البنين گفت: رگ قلبم راپاره كردى بچه هايم و آنچه زير آسمان است فداى ابا عبد الله عليه السلام، از حسين برايم بگو .
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #تو_شهید_نمیشوی نویسنده: #احمد_رضا_بیضایی
کتاب تو شهید نمیشوی روایتهایی از زندگی شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی به قلم احمدرضا بیضایی؛ برادر شهید است.
این کتاب پر است از فراز و فرودهای زندگی با برکت محمودرضا بیضایی. کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام.
محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام میاندیشید، مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد و با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) عازم سوریه شد. او در آخرین اعزامش که دی ۱۳۹۲ بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
@ayeha313
شب یلدا با خانواده من یا همسرم؟
🤔 اگر والدین شما زنگ زدهاند و برای شب یلدا دعوتتان کردهاند و از طرفی والدین همسرتان هم چنین کردهاند، بجای ناراحتی به دنبال راهحل باشید.
اما راهحلهای پیشنهادی تبیان برای زوجهای جوان چیست؟
🔸اول: احتمالا در خانواده همسرتان مادربزرگشان که در قید حیاط است، بزرگ فامیل بوده و در این شب همه خانواده به دیدن او بیایند اما خانواده شما رسم دارد جشن را درونی برگزار کند یعنی پدر، مادر، خواهر و برادر خودتان. در اینصورت نمیشود دورهمی بزرگ خانه مادربزرگ را به شب دیگری موکول کرد اما میتوانید با مادر و پدرتان صحبت کرده و از آنها بخواهید یک شب بعد یا یک شب قبل از یلدا به منزل آنها بروید.
🔸دوم؛ طرح زوج و فرد! میتوانید امسال به خانه شما بروید و سال بعد به خانه همسرتان. یا مناسبتهای بزرگ را یکی در میان با خانواده شما یا خانوده همسرتان باشید.
🔸سوم؛ یک ابتکار اما نه برای همیشه
میتوانید گاهی هر دو خانواده را دعوت کنید و شما میزبان آنها باشید.این کار هم باعث میشود جمعتان،جمعتر باشد و هم هیچ کدام مشکل تنها ماندن والدینتان را ندارید.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
سن کوئنتین - که چندین فیلم نیز در آنجا ساخته شده- محلّ نگهداری قاتلان و متجاوزان خطرناک آمریکاست. گف
#رمان_نه
💥 قسمت دوم
🔺گاهی دوست نداری بیدار باشی، امّا دقیقاً خواب هم گران می¬شود!
➖ روز اوّل
چشم¬هایم هیچ جا را نمی¬دید. حتّی متوجّه شب و روز هم نبودم؛ همین حالا هم از روی تخمین و احتمال می¬گویم یک هفته، شاید هم بیشتر بوده است وگرنه اصلاً اطّلاعی از وضعیّت روز و شب نداشتم. هر کاری می¬کردم نمی-توانستم خودم را با شرایط وفق دهم. روز اوّل فقط درد داشتم و همه بدنم کوفته بود. متوجّه نبودم کجا هستم و در چه شرایطی به سر می¬برم. گیج بودم و تا کمی تکان می¬خوردم، سرم محکم به یک چیزی می¬خورد! چیزی که بالای سرم بود، اینقدر محکم و سفت بود که وقتی سرم به آن می¬خورد، تکّه¬هایی از آن در سرم فرو می¬رفت.
➖ روز دوّم
بهخاطر درد و کوفتگی بدنم، هر چه می¬خوابیدم تمام نمی¬شد؛ خستگی، درد، تنهایی و جای تنگ دست به دست هم داده بودند. تا چشم¬هایم را باز می¬کردم، می¬دیدم تاریک است و قدرت حرکت ندارم. دوباره خودم را به خواب می¬زدم، بلکه خوابم ببرد و متوجّه زمان نشوم، امّا از یک جایی به بعد، دیگر خستگی¬ام تمام شد و خوابم نبرد. تازه بدبختی¬ام شروع شد؛ چون دیگر خوابم نمی¬آمد و مجبور بودم بیداری را تحمّل کنم. با چشم¬های خیلیخیلی باز، امّا در یک جای تاریک و بدون ذرّه¬ای نور، هر چه دنبال خودم می¬گشتم پیدا نمی¬کردم. نمی-دانستم کجا هستم و قرار است چه بر سرم بیاید.
➖ روز سوّم
بیداری¬ام تمام نمی¬شد، خیلی بد است تلاش کنی خوابت ببرد تا متوجّه خیلی از چیزها نشوی، امّا خوابت نبرد. نمی¬توانستم با شرایطم کنار بیایم، مخصوصاً اینکه هیچ صدایی هم نمی¬شنیدم.
همهجا ساکت بود و فقط صدای ناله¬های خودم در آن فضا وجود داشت. ناگهان صدای کنار رفتن خاک کنار صورتم... صدایی شبیه به کشیده شدن بدن یک چیزی... یک چیزی شبیه مار را روی خاک¬ها شنیدم! اینقدر ترسیدم و هول کرده بودم که دوست داشتم همانجا یک نفر سَرم را گوش تا گوش ببرد و روی سینه¬ام بگذارد تا راحت بشوم، امّا نه من می¬مُردم و نه آن جانورها را می-توانستم ببینم. فقط ترس، دلهره و تنهایی!
احساس می¬کردم چیزهای ریز و یا حتّی بعضـی وقت¬ها درشت از روی بدنم رد می¬شدند. به علّت ترس زیاد، قدرت تحرّک نداشتم، امّا بعداز کمی حرکت از سرم رفع می¬شدند و می¬رفتند؛ جان، عمر و نفس من هم با آنها می¬رفت و تا مرگ پیش می¬رفتم.
➖ روز چهارم
پاها و پهلوهایم داشت زخم می¬شد از بس خودم را روی زمین کشیده بودم؛ چون نمی¬توانستم این طرف و آن طرف بشوم زخم بستر گرفتم؛ کسانی که زخم بستر می¬گیرند، روی تخت، پتو، زیرانداز و تشک نرم زخم بستر می¬گیرند، ولی من روی زمین، خاک نمور و این چیزها زخم پهلو گرفتم. خیلی جایم تنگ بود، فکر می¬کردم در سردخانه هستم و قرار بوده بمیرم، امّا زنده شده¬ام! ولی علی¬القاعده سردخانه¬ها خیلی سردتر از این حرفها هستند، امّا آنجا گرم بود. خیلی هم گرم بود. بهخاطر همین نمی¬دانستم کجا هستم و چه غلطی می¬کنم.
➖ روز پنجم
دلم درد می¬کرد و هر چقدر دستم را در دل و شکمم فرو می¬کردم تأثیری نداشت. نمی¬دانستم در آن وضعیّت چه خاکی باید توی سرم بریزم. معجون عجیبی شده بود! احساس کسی را داشتم که در جایی شبیه چاه دستشویی افتاده باشد. شرایط آنجا برایم غیرقابل تحمّل شده بود.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه 💥 قسمت دوم 🔺گاهی دوست نداری بیدار باشی، امّا دقیقاً خواب هم گران می¬شود! ➖ روز او
➖ روز ششم
هر چقدر برای مرگ خودم دعا میکردم، دعاهایم مستجاب نمیشد. تمام بدنم درد میکرد؛ درد کتک چند روز پیش، درد شکنجههای گذشته، درد شکمم و ... اینقدر جیغ کشیدم و ناله کرده بودم که حتّی صدای خودم را نمیشنیدم. فقط دعا میکردم بدنم کرم نزند؛ چون زخم بدن، خاک مرطوب و خلاصه همهچیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیّا بود.
➖ روز هفتم
تا یک هفته هیچ جا را نمیدیدم، هفت شب و هفت روز طاقتفرسا! بعداً یک نفر برایم گفت که آنها اعتقاد داشتند اگر زندانی را به مدّت یک هفته در یک جای نمور و تاریک مثل«قبر» نگه دارند و خوراک مار و عقرب نشود و بالاخره زنده بماند، تقدیرش این است که حدّاقل تا دو سه ماه دیگر زنده باشد تا بعداً براش تصمیم بگیرند که با او چهکار کنند.
اینقدر آن یک هفته سخت و دشوار بود که فقط ناله میکردم و دست و پا میزدم. هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم. نمیتوانستم بنشینم یا چهار دست و پا راه بروم؛ چون فاصله کف و سقفش، کمتر از 60 سانتیمتر بود و تمام آن محیط هم بیشتر از یک در دو نبود؛ یعنی مرا دفن کرده بودند، جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جانوران زیرزمینی دست و پنجه نرم میکردم.
اغراق نمیکنم، چرا که جایی هم برای اغراق نمیماند. امّا برای زنده ماندن مجبور بودم به هر چه میتوانستم چنگ بزنم. مثلاً فکر کن دختر باشی اما همان سوسک و حشرات را شکار کنی و بعد از اینکه له و نابود شدند، با کلّی تهوّع و چندش توی دهانت بیندازی تا حدّاقل زنده بمانی!
دیگر حالم از خودم به هم میخورد و نمیدانستم چرا خدا مرا نمیکُشد تا راحت بشوم.
تا اینکه... من مُردم! امّا، وسطهای مُردنم بود که احساس ضربه کردم؛ ضربه اوّل، ضربه دوّم، یک چیزی مثل کلنگ و بیل!
یک نفر با قدرت هر چه تمامتر، بالای سرم کلنگ میکوبید. صدایم بیرون نمیآمد، فقط میفهمیدم که صدا کمکم پایین میآید و به من نزدیکتر میشود. وقتی ضربه میزد، تمام فضایی که در آن بودم میلرزید.
تا اینکه به سنگ لحد رسیدند! هنگامی که میخواستند سنگها را بردارند، مقدار زیادی خاک روی صورتم و داخل دهانم ریخت. چشمانم باز نمیشد. همانطوری که سرفه میکردم و چشمم را میمالیدم، نور خورشید به شدّت بهصورتم خورد. دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم. ناگهان دست دو نفر را احساس کردم، قوی پنجه و بزرگ بودند. مرا مثل یک مرغ گرفتند، داخل ماشینی انداختند و حرکت کردند. تا اینکه کمکم توانستم خاکها را از چشمانم بیرون بیاورم، صورتم را کمی تمیز کنم و یک ذرّه چشمم را باز کنم. هنوز چشمم را باز نکرده بودم که یک نفرشان متوجّه شد، فوراً یک کیسه روی سر و صورتم کشید و نگذاشت جایی را ببینم.
ادامه دارد...
@ayeha313
🌸 بارالها..
✨آنکه تو را ندارد چه دارد؟
🌸و آنکه تو را دارد چه ندارد؟
🌸ای همه ی دار و ندارم از تو
✨روزم را چون همیشه
🌸با توکل بر اسم اعظم و
✨لطف بی کرانت آغاز میکنم،
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ayeha313