🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «نه! آخه تو یهجوری سؤال میپرسی که خودمم باورم میشه و شک میکنم که شاید یه کارهای بودم و بابای
من خیلی آدم غافلگیر کردن مردم نیستم. حتّی بلد نیستم موقع غافلگیری خیلی با کلاس و آرام برخورد کنم. وقتی حرف از رفتن به بیرون را وسط آورد، مثل برق گرفته¬ها شدم. انتظار هر چیزی را داشتم جز این که بخواهد حرف از بیرون رفتن بزند.
گفتم: «چطوری میخوای بری بیرون؟»
گفت: «تو با این چیزاش کاری نداشته باش، اون با من! فقط یه چیزی ... یه تصمیم باید بگیری. یا با من نیا و همینجا بمون و ببین چی میشه و موش آزمایشگاهی اینا باش یا اینکه پنجاه پنجاهه! ینی ممکنه پات برسه به اون بیرون، فوراً سرتو زیر آب بکنن و یا اصلاً حتّی پاتم به بیرون نرسه! اما حدّاقل دلت خوشه که تلاشت رو کردی و مثل اینا نمیشی موش آزمایشگاهی.»
قصّه مرگ و زندگی بود. یا باید ریسک آزادی را به جان میخریدم یا باید همینجا میماندم و میمردم. به عبارت دیگر، قصّه سر تاریخ مرگ بود! بالاخره در شرایطی افتاده بودم که میدانستم آخرش یعنی مرگ، حالا یا داخل قفس یا بیرون از قفس.
بهم گفت: «من زیاد وقت ندارم، تو هم خیلی وقت نداری! زود باید بهم بگی. باید تکلیفمو بدونم که با من میای یا نه؟»
تپش قلبم زیادتر شده بود، احساس خوبی نداشتم، امّا دلم هم نمیخواست بمانم. در آن شرایط ماندن، هیچ ریسک و امیدی به زنده ماندن و دیدن کشور و خانوادهام نداشت، امّا رفتن با ماهدخت هم... مثلاً حتّی اگر موفّق به رفتن از آنجا بشود، معلوم نبود بعدش چه پیش بیاید و بدتر و سختتر نمیرم.
فکّش را نمیبست و یک ریز حرف میزد! گفت: «البتّه حق داری که یه چیزی هم بدونی. ببین سمن! اگه بخوای بدون مزاحم و دردسر فقط زندگی کنی، خوب گوش کن! فقط زندگی کنی، باید اگه لازم شد حتّی قید کشور، خونه و خونوادهت هم بزنی و با جرّاحی پلاستیک زندگی کنی! ینی تغییر قیافه بدی و بری یه گوشه و برای خودت زندگی کنی و انگار نه انگار که خونوادهای هم داشتی. چی میگی حالا؟» با این حرفش بدترم کرد. گفتم: «رو اعصابمی! نمیدونم چی بگم. چرا من؟ چرا این لیلما و هایده بیچاره رو با خودت نمیبری؟ تو که داری میری، قربون دستت اینا رو ببر که دارن...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «بذار به زبون خودت حرف بزنم. زبون لاتبازی! سمن! لطفاً خودتو به اسکلی نزن! من تو رو میخوام. تو چند تا زبون بلدی، خونواده ذینفوذی داری، باسوادی، اصیلی، خطر آبرویی که برای تو و خونوادهت پیش اومده، سنگینتر از اوناست. علاوه بر اینا یه احساس خاصّی بهت دارم، هم باهوشی هم به دردم میخوری. پس لطفاً برای بقیّه لاو نترکون و مثل بچّه آدم جواب منو بده!»
🌱آیه های زندگی🌱
من خیلی آدم غافلگیر کردن مردم نیستم. حتّی بلد نیستم موقع غافلگیری خیلی با کلاس و آرام برخورد کنم. وق
گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!»
گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونهای میخوای که باورم کنی؟»
با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!»
گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟»
گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّهها نیست.»
گفت: «باشه.»
دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!»
خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین!
گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟»
باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم.
گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!»
او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانههایش را هم گفت.
چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه میچیده است.
این، آن نشانه و اعتبار نامهای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمیتوانم انکار و تکذیبش کنم.
فقط یک کار از دستم برمیآمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یککم ور رفتم تا پیدایش کردم.
بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!»
ادامه دارد...
@ayeha313
🌸الهی در این روز
💓زیبـای عیـد
🌸خداوند بهتون دلی آرام
💓تنی سالم ، لبی خندان،
🌸و عاقبت بخیری عطا کنه
💓آفتاب عمرتون
🌸همیشه درخشان
💓و عمرتون سبـز و پایدار
🌸و زندگیتون
💓سرشاراز عشق و محبت
عیـــدتون مبارکــــــــــــ
@ayeha313
🌻 اميرالمؤمنين عليه السلام:
لا تُصغِ إلى ما لا يَزِيدُ في صَلاحِكَ استِماعُهُ.
به آنچه که به اصلاح و پاکی تو چیزی نمی افزاید گوش فرامده.
📚 غرر الحكم، حدیث 6234
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه #افراد_نامناسب_برای_ازدواج 📌#قسمت_ششم 🍂۶. افرادی که کنترل گرا هستند. 🔸️افراد کنترل گرا
#مجردانه
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
📌#قسمت_هفتم(پایانی)
♦️۷.افرادی که بالغ و پخته نشده اند.
🔸️شخصی که از بلوغ کافی و پختگی روانی مناسب بی بهره است، قدرت داشتن یک رابطه خوب را نخواهد داشت. زیرا مسئولیت گریز، وابسته، رشد نیافته و غیرقابل اعتماد خواهد بود.
💥از دیگر ویژگی های این افراد می توان به پرخاشگری، غیرقابل کنترل بودن و بهانه گیری های زیاد اشاره نمود.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
ما مفتخریم #باقر_العلوم (؏) که بالاترین شخصیت تاریخ است و کسی جز خدای تعالی و رسول صلی الله علیه و آله و ائمه معصومین ( علیهم السلام ) مقام او را درک نکرده و نتوانند درک کرد، از ما است. (امام خمینی «ره»)
#میلاد_امام_محمد_باقر(؏) و حلول ماه رجب مبارک باد.🌺
@ayeha313
💬پرسش
آیا میتوان در روابط با افراد به شوخی دروغ گفت؟
✅پاسخ
اگر کسی خبری خلاف واقع بدهد و مقصودش از آن خبر این باشد که افراد را بخنداند، حرام است؛ چرا که گوینده خبری داده و قصد واقع هم نموده است لکن خلاف واقع است؛ مثل بقیه دروغ ها البته در دروغ های دیگر انگیزه های دیگری است و در این دروغ، انگیزه مزاح است.
این دروغ با دروغ های دیگر هیچ تفاوتی نمیکند و حرام است.
اما اگر گوینده قصد حکایت و خبر دادن از چیزی را نداشت؛ مثل لطیفه و متل هایی که بین مردم متداول است؛ مثلاً از زبان حیوان یا از زبان شاگرد و استاد یا پدر و پسر چیزی را نقل میکنند که خلاف واقع هم است؛ اصلاً دروغی گفته نشده است؛ چون خبری داده نشده است.
البته طبق نظر آیت الله سیستانی اگر کسی قصد خبر دادن از واقعیتی داشته باشد ولی در گفتارش قرینه ای بکار برد که انگیزه اش شوخی است به گونه ای که طرف مقابل متوجه شود که گوینده، قصد جدی و حقیقی ندارد، بنا بر احتیاط واجب جایز نیست.
📚 پی نوشت:
توضیح المسائل جامع، م ۲۲۷۴؛ رسالۀ آموزشی، کذب و دروغ، به شوخی مطلب
کذبی را گفتن.
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313