🌱آیه های زندگی🌱
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطنپرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری!
#رمان_نه
#قسمت_چهل_و_دوم
اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طرف درب حال اومد ...
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت کرد به پنجره و خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تفنگش هم گذاشت پشت کمرش و سرش پایین بود و قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم چه خبره؟ چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آروم و حرص دربیار و لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با احتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم حرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو فیلما شروع به فحاشی کنه و به طرف هم حمله کنن، یه نفس عمیق کشید و سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
فقط باید وسط یه ایرانی و یه نمیدونم چی ... چی بگم ... حالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین چی کشیدم اون لحظه! دوس نداشتم اون صحنه را از دست بدم ... اون صحنه، هیجان و ترس و لذت و وحشتش به اندازه همه رقابت هایی بود که در دنیا بین ایرانی ها و اسرائیلی ها باید رخ میداد و ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست فرار کنم ... ولی یه حسی بهم میگفت بمون! دیگه از این صحنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی و اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرفتم بمونم ... اما از ترس و وحشتم، چسبیده بودم به دیوار و به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود که حرف زد ... گفت: «چرا اونو کُشتیش؟ اون فقط یه راننده بود؟»
ایرانیه گفت: «راننده های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند لحظه ساکت شد ... بعدش گفت: «الان چیه حالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سوالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت ... گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه گفت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون را یاد گرفتم ... من از حیفا حداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین فقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیت حرفه ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»
ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»
ایرانیه گفت: «از آخرین باری که تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت گفت: «راستی تو را کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادش و اسناد و مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصش مفصله ... ترجیح میدم وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبودم ...
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهل_و_دوم اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد ب
گرای اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و افتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرفت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه لحظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!
ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکُشم ... الان به فرض محال، تو هم منو میکُشی ... یکی دیگه هم پیدا میشه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی خطا هستی! ای چه بسا همین حالا هم داری اشتباه میکنی!»
آقاهه چند لحظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه که یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی که توی گوشش بود، یه چیزی بهش گفت که سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! چی گفتی؟»
دیدم یهو اعصاب محمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد و با لحن آرومی به اون طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»
هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو همه چیز بهم ریخت ...
یهو ماهدخت اسلحش را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و گرفت جلوی اون ایرانیه!
دقیقا ... ینی دقیقا لحظه ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم و به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظرف همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...
ماهدخت با اون شتابی که اون کارو کرد، فقط فرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غافل از اینکه اصلا هدفی جلوی چشمش نبود و اون ایرانیه محو شده بود و تیر، زوزه کشان به پنجره خورد و همه شیشه هاش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد!
من حتی فیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! و به خاطر صدای بدی که شلیک ماهدخت داد و شیشه هایی که شکست، دستمو روی گوشام گرفته بودم و چشمامم میخواستم ببندم که دیگه نبستم!
اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!
سرتو برگردونی و ببینی که اون ایرانیه، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاپ کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من فقط دیدم خون همه جا پاشید ... حتی یه کم هم ریخت جلوی من .. که باعث شد چشمم سیاهی بره و احساس کنم میخوام غش کنم ...
ماهدخت به زمین خورد اما تفنگش از دستش نیفتاد ...
به محضی که به زمین خورد و خونی و مونی افتاده بود و غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی که اون ایرانی افتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود و نمیدونم دیگه چطوری و کی بازم محو شد!
ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد و به جاهایی که فکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد و دیگه تفنگش شلیک نکرد!
من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!
شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه که هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش گفت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!
قدم قدم اومد طرف ماهدخت ...
وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!
ماهدخت فقط خودشو روی زمین میکشید و جملاتی را به زبون نحس عبری میگفت!
اون آقاهه که دنبالش قدم قدم میرفت که کارشو تموم کنه، با همون لحن آروم و مطمئنش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا کی میخوای منو بکشونی این ور و اون ور؟ بذار راحتت کنم ... »
ماهدخت که پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین و میخواست مثلا از اجلش فرار کنه، دیگه به نفس نفس افتاده بود و ضجه میزد!
دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...
اون آقاهه دستش روی گوشش بود و به اون طرف خط میگفت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظریف کاری داشته باشه، با دل و رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین!»
رسید بالا سرش ...
پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!
اون آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد ...
یه نگاه به طرف من کرد ... گفت: «لطفا اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشه ها ... ! »
من حتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور افتاده بود به طرف اون آقاهه و ماهدخت و با چشمای باز، خشکم زده بود!
کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه کم تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، فکر تمیزی و این حرفا بود!
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهل_و_دوم اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد ب
رفت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون لحظه یه کاغ
ذ از جیبش درآورد و چسبوند به دیوار ... یه چیزی شبیه لیست بود ... بعدش هم دو تا کیسه زباله آورد بیرون ... باز کرد و گذاشت سمت راستش ... نمیدونستم میخواد چیکار کنه ... فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم... بذار ببینم ... از کجا باید شروع کنم ... آهان ... اینجا خوبه ...»
نمیدیدم ... اما فکر کنم گودی زیر گردنش بود ...
با اون کارد گندش ...
ادامه دارد...
@ayeha313
بـارالهــا🙏
بشنـو دعـايم و مستجـاب کن نيـازهايم 🙏
که تنهـا تـويـی شنونـده و پذيرنـده دعـا 🙏
پروردگار 🙏
در این روز زمستانی
حاجات دوستانم را برآورده کن 🙏
دستشان به شادی بگیر
در پناه خودت نگهشان دار🙏
آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏
ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
@ayeha313
#مجردانه
♦️ایدهآل گرایی پسران، فانتزی های دختران!
🔸️قسمت اول
❣ازدواج بر مبنای فانتزیهای ذهنی یکی از مشکلات عدیده دختران و پسران جوان و دم بخت امروزی است که در نتیجه آمار و پروندههای طلاق را روبه افزایش میبرد.
❣چند روز پیش در برنامه رادیویی، مهمان پسر سی و چند ساله ای بود که 70 بار خواستگاری رفته و هنوز طعم زندگی متاهلی را درک نکرده بود، به او گفتم تو قربانی ایده آل گرایی خودت و فانتزی دختران شدی!
❣ایده آل گرایی یا فانتزی ها همان تصاویر لذت بخش و شیرینی هستند که در دنیای خیال ما حاضر می شوند و در دنیای واقعی ما، خبری از آن نیست!
❣به ازدواجی که بر مبنای ایده آل گرایی و فانتزی ها باشد#ازدواج_خیالی می گویند به عبارت دیگر در این ازدواج، دختر و پسر همسر ایده آل خود را در ذهن و رویا نقاشی می کنند.
🍂فانتزی ها علل و ریشه هایی دارند که در ذیل به برخی از آنها اشاره می نمایم:
❣پسری که از کودکی مادرش قربان صدقۀ کودکان موفرفری میرود ممکن است به تدریج ازدواج با دختر موفرفری ایده آلش شود.
❣دختری که دایی اش بازاری بوده و با او ارتباط صمیمانه و نزدیک داشته، ممکن است زندگی با یک جوان بازاری به فانتزی او تبدیل شود.
❣علاوه بر خاطرۀ کودکی، قصه، کتاب، رمان و فیلم، به طور کلی#رسانه می تواند عامل ایده آل گرایی و فانتزی سازی برای پسران و دختران باشد.
❣شوربختانه بلاگرها هم به عنوان یک اهرم بسیار مهم در جهت فانتزی سازی عمل می کنند، زوج بلاگری که همیشه در حال لبخند و شادی هستند و مخاطبین او در مخیله اش هم نمی گنجد آندو دچار افسردگی و غم باشند در جهت فانتزی سازی عمل می کند، بلاگری که دائما در حال سفر به شهرهای داخل و خارج از کشور است و از صبحانه و غذای لاکچری سفرهی خود رونمایی می کند همین خط را دنبال می کند...
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احکام ردّمظالم
💬سؤال:
ردّمظالم بعنوان یکی ازصدقات واجب به چه معناست؟
🔹حکم بدهکاری به فردی که از دنیا رفته است چیست؟آیا پرداخت ردّمظالم کفایت می کند؟
🔹آیا پرداخت رد مظالم به زمانی خاص ، اختصاص دارد؟
🔹اجازه از دفتر یا نمایندهی مرجع برای پرداخت ردّمظالم لازم است؟
📚حجت الاسلام والمسلمین #محمدی
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
#بدانیم
🔴راهکارهایی برای جدا کردن محل خواب کودک
🔺ابتدا والدین باید توجیه باشندکه این کار به سود کودک است
🔻به کودک دروغ نگویید (تا صبح کنارت می خوابم)
🔺استفاده از جدول ستاره دار (بابت تنها خوابیدنش یک برچسب جایزه دهید)
🔻ترسهای کودک را بپذیرید
🔺مراقب خواب، خوراک و فعالیتبدنی کودک باشید
🔻از قصهگویی استفاده کنید
@ayeha313
#مهارت_زندگی
💡چگونه به فردی خلاق تبدیل شویم؟
🔹 نسبت به رشد خلاقیت متعهد باشید
🔸 از تلاش دست برندارید
🔹خبره باشید
🔸برای کنجکاوی خود ارزش قائل شوید
🔹زمان لازم را برای خلاقیت در نظر بگیرید
🔸نگرشهای منفی را کنار بگذارید
🔹بر ترس خود غلبه کنید
🔸برای فعالیتهای خلاقانه خود دفتر یادداشت تهیه کنید.
🔹 برای خلاقیت، فرصت ایجاد کنید
🔸به دنبال منابع الهامبخش بگردید
@ayeha313