«آیهجان»
«امان از روزی که هیچ پناهی نداری»
مامان طبق معمول روسری مشکی حریرش را سر کرد و گیره را درست زیر چانه، سفت کرد. در حالیکه به دستهای خشکش کرم میمالید، گفت: «منیرخانوم سفرهی ابوالفضل انداخته، تو نمیای بریم؟» میخواستم بگویم نه، درس دارم و نمیآیم اما میدانستم اگر این را بگویم مامان ناراحت میشود چون همیشه دوست دارد وقتی جایی میرود من هم همراهش باشم. با بیحوصلگی مشت اول وضو را به صورتم پاشیدم و سری تکان دادم که یعنی میآیم.
منیرخانم، زن همسایه، همهی بچههایش را عروس و داماد کرده بود و بعد از فوت شوهرش، تنها زندگی میکرد. از آن زنهای تمیز و وسواسی که زانوهایش آرتروز داشت و وقتی رب گوجه میپخت، عطرش همهی محل را برمیداشت. سفرهی سبز را انداخته بود وسط خانه و رویش حلوا و عدسپلو و شلهزرد و بستههای آجیل مشکلگشا گذاشته بود. یک ظرف پر از سیب سبز هم وسط سفره بود که حسابی به همه چشمک میزد. روز قبلش منیرخانم زنگ خانهی تکتک همسایهها را زده بود تا برای روضهاش گهوارهی علیاصغر پیدا کند.
وقتی مامان گفته بود گهوارهی علیاصغر را به سفرهی ابوالفضل چه کار؟ زده بود زیر گریه که حالا اگر گهوارهی علی اصغر را توی روضهی ابوالفضل بگذاریم چه میشود؟ مگر عباس نرفت برای علیاصغر آب بیاورد؟ زن عجیبی بود و سر همین عجیب بودنش سفرهی ابوالفضل را هم گذاشته بود روز سوم محرم انداخته بود تا روضهی سه ساله هم بخواند. انگار میخواست با همان یک روضه، دل همهی ائمه را یک جا به دست آورد.
روضهخوان آمد و بالای مجلس روی صندلی نشست. اولش کمی موعظه کرد و بعد رفت توی روضه. هنوز تن صدایش را هم تغییر نداده بود که زنها یکی یکی چادر روی سر کشیدند و زدند زیر گریه. روضهخوان دم گرفت: «بابا بگو پناه خیمهها کجا مونده، بابا بگو عمو میون علقمه چرا مونده...» و من داشتم به معنی «پناه» فکر میکردم.
اولین باری که فهمیدم پناه داشتن یعنی چه، وسط یکی از خیابانهای کربلا بود که دو طرفش از چفیهی عربی و دهین بهشتی گرفته تا عروسک و گوشواره و هرچه فکرش را بکنی میفروختند. هر چند قدم هم صدای جیرینگ جیرینگ دلنشین استکان و نعلبکیهای چای عراقی با صدای نوحهی باسم کربلایی میپیچید توی هم و قشنگترین سمفونی ممکن را میساخت. شلوغ بود و همانطور که بین جمعیت بوی عرق و عطر عراقی توی آن هوای دم کرده میزد زیر بینیمان، از گیت بازرسی رد شدیم. یکی یکی موکبها را از نظر میگذراندم در حالی که به مقصد فکر میکردم و نه به مسیر. چند قدم بعد از گیت، صدای جیغ و فریاد بلند شد و حس کردم زمین هم میلرزد. مثل اینکه گلهای فیل از آن نزدیکی در حال رد شدن باشند یا غلتکی بخواهد آسفالتها را صاف کند یا مثلا یک لشکر اسب، با آخرین سرعت روی آن زمین بتازند و به لرزهاش بیندازند. اولش فکر کردم زلزله است ولی بعد دیدم سیل جمعیت است که از سمت گیت فرار میکند به هر طرف. مردم مثل مور و ملخ میدویدند و با ترس و نگرانی به همه طرف نگاه میکردند. فقط میدویدند، بیآنکه بدانند چرا و از چه فرار میکنند. گویا فقط حلقهی اول جمعیتی که توی گیت بودهاند خبر داشتند چه شده و بقیه، از جمله من، فقط برای فرار از له شدن زیر دست و پا بود که میدویدیم.
داشتم سرگردان و گنگ، تقریبا تلو تلو میخوردم که یکهو برادرم مرا زد زیر بغلش و گوشهی یکی از مغازهها، لای چفیهها پناه گرفت. وقتی سرم روی سینهاش بود، صدای پمپ شدن خون از بطن چپ و سرازیر شدنش توی آئورت را هم میشنیدم. قلب تند تند میتپید و من میفهمیدم که او هم ترسیده. توی گیت، دقیقا چند قدم عقبتر از ما، یک انتحاری دستگیر شده بود و او حق داشت بترسد. ترسیده بود اما وسط آن دلهره و حین فرار یادش مانده بود بیاید و مرا نجات دهد.
من آن روز پناه داشتم اما هنوز با یادش میترسم از روزی که «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ...»
روزى كه آدمى از برادرش مىگريزد.
عبس، ٣٤
نویسنده: زهرا تدین
عکاس: حره کاف
@ayehjaan
«آیهجان»
«فقط خادمی میخواهم!»
چند سالی بود اربعین میرفتم و دوست داشتم حلاوت خادمی اربعین را بچشم. دلم میخواست، اما تلاشی نمیکردم. یعنی نمیخواستم تلاشی بکنم. میگفتم اگر آقا بطلبند، صدایم میکنند. مثل رزقهای دیگر.
اواخر محرم بود که یکروز صبح، پیامکی از استادم رسید. سازمان حج و زیارت، خادم میخواست و شمارهی مستقیم معاون زنان وقت سازمان، انتهای پیامک نوشتهشده بود. پس فردایش وقت مصاحبه بود. از ذوق نمیدانستم چه کنم. حال خودم را پیش کتاب الله بردم و پرسیدم خدایا بروم دیگر؟
خدای متعال فرمود: «وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ»
جزای بهتر از عمل، خدایا دمت گرم! و ادامهاش دیدم: «وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا» با خودم گفتم، خب این که واضح است. قطعا با رضایتشان راهی میشوم. پدر، حرفی ندشت. فقط میگفت: «سخت است، اذیت میشوی، اما اگر دلت میخواهد برو.» به مادر هم گفتم و جوابی نداد. فردایش با تمام ناز و ادای دخترانه، دوباره مطرح کردم: «مامانم! میشه نظرتون رو بگین. اگه بخوام برم، باید فردا برم مصاحبه.» مادر با نگرانی نگاهم کرد که: «دلم نیس از ما جدا شی.»
سال اولی بود که مادر قصد کرده بود با کاروان، راهی اربعین شویم و دلش میخواست کنارش باشم. اگر مهدیه سابق بودم، بغض میکردم، شاید هوای دلم هم ابری میشد و تگرگی میبارید. اما لبخند زدم و با قاطعیت گفتم:«باشه مامان جون هر چی شما بگین.» دلم خادمی میخواست و پیشنهاد هلو، روی هوا رفت.
دو سه روز بعد، دوستم پیامکی زد و فایل سفرنامه سال قبلم را خواست. ادامهاش نوشت: «ببخشید نمیتونم بگم برا چی میخوام، حالا بعدا میگم.» فایل را فرستادم و دو روز بعد زنگ زد که طرحم را پذیرفتهاند. آن هم پیش استادی که کاربلد، باسواد و منضبط بود. اینقدر این پیشنهاد خوب بود که سمت کتاب الله نرفتم.
دوشنبه جلسه معارفه و امضای قراردادها برگزار شد. قرار شد هر کس روایت خودش را بنویسد. من خادم شده بودم. این بار خدمت با قلم.
وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ
وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا
گناهان آنان را كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، مىزداييم و بهتر از آنچه عمل كردهاند پاداششان مىدهيم.
و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند.
عنکبوت/ ٧،٨
نویسنده: مهدیه مظفری
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ
زمر، ٥٣
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا
و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد!
احزاب، ٣
@ayehjaan
«آیهجان»
«اربعین، انقلابی علیه خودم»
اربعین اولم بود. با دو کولهی سبک بیهیچ خوراکی و لباس اضافهای. به سختیاز چادر یدکی چشم پوشیدم و راهی شدیم. توی نجف، مهمان خانوادهای میشدیم که در فرودگاه مشهد دوست شده بودیم، در سالن انتظار نشسته بودم که مثل همیشه معاشرتم گل کرد، شروع کردم به صحبت با خانم عراقی و بچههایش. موقع خداحافظی، تلفنش را توی گوشیام نوشت و دستش را روی چشمش گذاشت و به فارسی با لهجه عراقی گفت: «اربعین بیاید، اینترنت، موجود؛ وایفای موجود، فیسبوک موجود». با لبخند غلیظی ازش خداحافظی کردم.
اولین شگفتانهی سفرم از خانهاش شروع شد. توی مهمانخانه، حین بازی نورالزهرا، یکهو زیادی صمیمی شد و زد توی گوشم! خشکم زد، نیموجبی چه دست سنگینی داشت! همان لحظه، مادرش با سینی غذا وارد شد و نورالزهرا از ادامه بازی صرفنظر کرد و بهخیر گذشت. صبح زود، مسافر راه شدیم. مسیر، به اندازه مقصد دلنشین بود. عمق وجودم سرشار از شوق بود.
اولین شب، توی موکب، موقع خواب، همهی لامپها را خاموش کردند الّا دو تا. جای من زیر یکی از همین لامپها بود. برای کسی که عادت داشت در تاریکی مطلق بخوابد، از این بدتر نمیشد. نور لامپ، صدای جوشکاری بیرون و صدای پچپچ خانمها همگی دستبهدست هم داد تا نخوابم، آرزو کردم کاش مثل خیلی از آنها در هر شرایطی خوابم میبرد. صبح با همسرم و سردرد و کجخلقی وارد مسیر شدم.
دومین شب توی موکب عراقیها، همهی چراغها خاموش شد، خندهام کش آمد. شادیام دوامی نداشت. عراقیها سر جایشان نشسته بودند و با میزان صدای هشتادِ تلویزیونی صحبت میکردند! در این شرایط برای کسی که عادت داشت در سکوت محض بخوابد، خواب، پدیدهی غیر ممکن و محالی بود! این شد که در سکوت همراهیشان کردم، حرفهایشان ادامه داشت تا چهار صبح که بالاخره راهی شدند.
شب سوم توی موکب ایرانی ساکن شدیم. مسئول انتظامات، جایم را نشان داد. بیست تا شارژر و موبایل کنار و بالای سر من به شارژ بود، نمیتوانست اتفاقی باشد. صدای انواع زنگها، نور گوشیها و تماسهای تصویری شده بود سوهان روحم. مدام صلوات میفرستادم که آتشفشان درونم فعال نشود. زمین موکب سرد و یخ بود. هر چه داشتم پوشیدم. خواب، همچنان از من فراری بود. صبح، از خستگی و سرما، تب و لرز به جانم افتاده بود. دو تا آمپول و چند آنتی بیوتیک مهمان بدنم شدند. با حرص زیر لب گفتم: «خدایا برنامه بعدیت چیه برام قربونت برم؟!»
شب وقتی از حرم برمیگشتیم، گفتم: «این جا همهش مال امام حسینه، پس هر جا دعا کنم قبول میشه، دعای الانم یه اتاقه با یه هیتر و لحاف و چایی! هر چند که محاله!» همسرم خندید. از آرزوهایم گفتم که یکییکی برآورده شده بودند، از اولین سفر کربلایم و تکهتکه شدن شیشه باورهایم و انقلاب! انقلاب علیه خودم! همانطور که حرف میزدم، زیر چشمی خانمی را میدیدم که به ما نزدیک میشود. آمد جلوتر: «سلام، ایرانی؟»، «سلام، بله»، نشست کنارم «امسال هیچکس مهمانم نشده، توروخدا بیاین خونمون، به امام حسین نمیذارم بد بهتون بگذره». هر چه گفتم ما در موکب هستیم، قبول نکرد. خانهشان نزدیک بارگاه حرّبن ریاحی بود و از حرم دور. با اصرار و التماس، اکراه و تردیدمان کمرنگ شد و رفتیم.
تعارفمان کرد به مهمانخانه. در را که باز کردم با این صحنه مواجه شدم: «فلاسک چای با نبات و خرما و ظرف میوه در کنار تشک و لحافها روبهروی هیتری که اتاق را گرم کرده بود.» عشق، صفا، خلوص، بخشش و ترک عادت در آن سفر، برنامهی امام حسین (علیهالسلام) بود برایم، باید بلد میشدم، باید یاد میگرفتم که تا دم مرگ رنج با انسان عجین است.
يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ
اى انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مىكشى؛ پس پاداش آن را خواهى ديد.
انشقاق، ٦
نویسنده: سعیده تلان
عکاس: عطیه کشتکاران
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خدا آخر قصهمونو میدونه پس فراموشش نکن.
@ayehjaan
«آیهجان»
«شکر نعمت، نعمتت افزون کند»
یک روز از سکونتمان در کربلا میگذشت. ساختمانی که ما را در آن اسکان داده بودند، سه طبقه بود. برای رفتن به طبقهی اسکان خانمها باید از طبقهای عبور میکردیم که آقایانِ خسته مثل شیربرنج کف زمین وارفته بودند و ماها باید با کلی احساس گناه از میانشان عبور میکردیم.
چند دختر بودیم. تصمیم گرفتیم جای بهتری برای سکونت پیدا کنیم. به چند موکب نزدیکمان سرک کشیدیم. چند روزی بیشتر تا اربعین نمانده و همهی موکبها پر شده بود. بقیهی دخترها راهشان را کشیدند و به همان ساختمان برگشتند. عبور از میان آنهمه مرد برای رسیدن به طبقهی سوم برایم به سختیِ کندن کوه بود.
نشستم روی پلهها و چشمم به در خانهای نیمه باز افتاد. چادری گوشهی حیاط برپا بود و جانپناه زوار خسته. داخل حیاط شدم و روی پلههای کنار حیاط ولو شدم. فهمیدم طبقهی بالای خانه در اختیار خانمهای زائر است. دلم کمی آرام گرفت. حداقل جایی برای ماندن پیدا کرده بودم. صبح که شد خانم جوان صاحبخانه در حالیکه با لهجهی عراقی گلایه میکرد، آمد و در حمام را قفل زد. یکی از خانمها که از اهالی جنوب بود، گلایهها را برایمان ترجمه کرد.
مرد صاحبخانه از دست خانمهای ایرانی که نظافت حمام و دستشویی را رعایت نکرده بودند، عصبانی بود و حین نظافت چیزهایی دیده بود که به نظرش بیحیایی تلقی میشد. آبشان سهمیهای بود و به علت اسراف بیش از حد، مخزنشان خالی شده بود و باید تا فردا صبر میکردند تا مخزن دوباره آبگیری شود. شوهرش دلخور بود از اینکه خانمها حرمت نان و غذا را رعایت نمیکنند. اگر در بر این پاشنه بخواهد بچرخد، شاید سال بعد این امکانات را در اختیار ایرانیها قرار ندهند.
گلایههایش، گلایههای من هم بود، اما شنیدنش از زبان یک بانوی سخاوتمند عراقی برایم سخت بود؛ نه از این جهت که چرا میگوید، از این جهت که بر طبق «کونُوا لَنا زَينا، و لا تَكُونُوا عَلَينا شَينا»* زین نبودیم و شین شده بودیم. نه فرهنگ ایرانیمان را درست نمایندگی کرده بودیم و نه فرهنگ اسلامیمان را.
قانون خانه میگفت «حق هر کس فقط دو شب اسکان» است. اما این وسط افرادی، پنج شب کنگر خورده و لنگر انداخته بودند. طبق قانون مهلت من تمام شده بود و باید جلوپلاسم را جمع میکردم. تسلیم تقدیر شدم و به همان ساختمان قبلی برگشتم.
فکر حرفهای صاحبخانه لحظهای رهایم نمیکرد. باید هم تشکر میکردم و هم از فرهنگمان اعادهی حیثیت. کولهام را در جستجوی چیزی که ارزش هدیه دادن داشته باشد، بیرون ریختم. عطر بهترین داراییام بود. از آنجایی که زبان عربی بلد نبودم نمیتوانستم احساساتم را شفاهی بیان کنم. اما مگر مرگ بود که چاره نداشته باشد، خدا خالق اپلیکیشن المنجد را بیامرزد. با ادبیات عرب نیمبندی که خوانده بودم، حس شرمساریام را در قالب کلمات بر روی کاغذ جاری کردم. خودم را به در خانه رساندم. خانم زیبا و مهربان عراقی با لبخند در را باز کرد. سلام کردم و نامه را تحویلش دادم. نامه را خواند و دائم تشکر کرد. برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. عطر را گرفت، روی قلبش گذاشت. قول داد به عنوان یادگاری برای همیشه نگهش دارد. از خدا خواستم سال بعد، بد فرهنگیهای برخی از ما مانع فیضشان نشود. غافل از اینکه سال بعد کرونا مانع فیض همهی ما میشود.
لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ
اگر مرا سپاس گوييد، بر نعمت شما مىافزايم و اگر كفران كنيد، بدانيد كه عذاب من سخت است.
ابراهیم، ٧
*زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما(مشكاة الأنوار : ١٣٤/٣٠٥)
نویسنده: مریم اردویی
عکاس: حمید عابدی
@ayehjaan
«آیهجان»
«موکب داعش»
«پای موندن ندارم». این را که گفتم، دیگر هیچکس نقطهی دردناک «نرو» را فشار نداد. رد داعش را زده بودند، همان حوالی. بازار حرفوحدیث داغ بود: «به چندتا موکب حمله کردن»، «یه اتوبوس پر از زائر رو گروگان گرفتن»، «امسال اربعین امنیت نداره».
صدای سایش کفشها بر سینه جاده میآمد. بانگ الرحیل را به سمت حسین(ع) زده بودند. کوله را بستیم. با دو بچه؛ پنجساله و هفت ماهه.
نه دلهرهای توی آن خیل جمعیت بود، نه خبری از داعش. قرص شده بودیم به «فهو حسبه». خستگی راه که غلبه کرد، از بین مکانهای مبیت، موکب جمعوجوری در انتهای یک دالان، چشممان را گرفت.
بچهها را قسمت زنانه، خواباندم پیش خودم. پتو را کشیدم تا روی گردن. یکدفعه فکر و خیالها توی ظلمات موکب آمد: «اگه بچهها تو این هجوم خواب، نیمهشب بیهوا برن بیرون چی؟ تو این بیابون غریب خشکیده کجا پیداشون کنم؟» زمزمهای پیچید: «آن دم که تو از ناقه افتادی و غش کردی، من بر سر نی بودم، مشغول دعا بودم»
تن دادم به خواب. چشمهایم گرم بود که با صدای انفجار پریدم. صدای مردهایی که «لا اله الا الله» میگفتند، با جیغ زنها قاطی شد. در آن تاریکی، با لرز پتو را کشیدم روی سر خودم و بچهها. با پای خودمان آمده بودیم قتلگاه؛ وسط موکب داعش. زیر سیاهی مطلق پتو، پرت شدم به روز عاشورا؛ به آن روضههای جگرسوز. وسط معرکه بودیم. حسن، با دست بسته و زانوی تاشده، خیره شد بود به من. یکدفعه خنجری چسبید بیخ گلویش و خون فواره زد. سر که افتاد، مادر وهب آمد؛ سر را برداشت و انداخت سمت سیاهپوش پیاده نعرهزن.
زنی گهواره علیرضا را تکان میداد. روضهخوان صدا بلند کرد: «اگر به من رحم نمیکنید، به این شیرخوار بیپناه رحم کنید». سیاهپوش تنومندی چشم دوخت به سپیدی حنجر. گوش تا گوش علیرضا را که برید، انداختش توی بغلم. روضهخوان هقهق کرد: «بس کن رباب زخم گلو را نشان نده، گهواره نیست دست خودت را تکان نده»
سیاهپوشها آمدند نزدیک. نفسم گرفت. محمدطاها با وحشت بغلم کرد، اما دستهایش زیر شمشیر مرد، تاب نیاورد. خون پاشید توی صورتم. روضهخوان گفت: «بزن به سینه برای عبدالله (س):
با نوای لا افارق با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده»
تنها شدم؛ وسط نامحرمهای سیاهپوش. موهایم با روسری توی دستهای زمخت، تاب میخورد و بالا میآمد. روضهخوان فریاد زد: «خیز از جا آبرویم را بخر. عمه را از بین نامحرم ببر». دستوپا میزدم توی آن معرکه زجرآور که تاریکی رفت. روضهخوان آرام گفت: «خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد» برگشتم به موکب. مردی فریاد زد: «صلوا علی النبی(ص)».
صدای صلوات زن و مرد چسبید به در و دیوار موکب. سرم را از زیر پتو بیرون کشیدم. مردها، پشت به پنجره موکب ایستاده بودند. زن ایرانی کنارم، نیمخیز شد. زل زد به صورت خیسم و گفت: «میگن آشپزخانه موکب آتش گرفته، خدا خیلی رحم کرد.»
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا
و در کارها بر خدا توکّل کن، و تنها خدا برای مدد و نگهبانی کفایت است.
احزاب، ٣
نویسنده: مریم فولادزاده
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
«صلی الله علیک یا اباعبداللهالحسین علیهالسلام»
اربعین حسینی را تسلیت عرض میکنیم.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔸 هرآنچه در آسمان و زمین است، خدا را تسبیح میگویند.
جمعه، ١
@ayehjaan
«آیهجان»
«اربعین مگر جای خانمهاست!»
سال ١٣٩٣
هربار چیزی کم بود، هزینه، همسفر، کاروان، خالیبودن وقت. اما همهش بهانه بود، مشکل این بود کارت دعوتش نمیرسید. بالای دفترم نوشتهبودم: «مأمور قبض روح خدا دور ما نگرد/ ما کربلا نرفته به تو جان نمیدهیم...» و بالاخره کارت دعوت به در خانهی ما هم رسید.
اولی گفت: «سفر اول اربعین نرو، هیچی نمیفهمی.»
دومی دلسوزانه تذکر داد: «اذیت میشوی.»
سومی با تحکم نوشت: «اربعین مگر جای خانمهاست!»
همه را شنیدم، خواندم و ترجیحدادم بیخیال شوم و بروم. سرد بود، گلی شدم، پاهایم عرقسوز و ناخنهای پایم کبود شد، زانویم قفل کرد، تاولهای ریز و درشت روی پایم درآمد. از شدت عود بیماری، دیگر صدایم در نمیآمد. سالم رفتم و قراضه برگشتم. با خودم گفتم نکند جای ثواب، عقاب شوم؟! نکند اشتباه کردم!
سال ١٣٩٤
محرم که شد، باز هوایی شدم. یاد حدیث امام حسن عسکری (ع) افتادم: «علامت مؤمن پنج چیز است: ...دوم زیارت اربعین...» برای همه. نه فقط مردان. تجربیات سال قبل را موبهمو بهکار بستم، کوله وکفش مناسب خریدم و قدم در مسیر گذاشتم و زمزمه کردم: «کنار قدمهای جابر/ سوی نینوا رهسپاریم/ ستونهای این جاده را ما/ به شوق حرم میشماریم...» توی همان حالواحول سوالی روشن شد: «چرا کنار قدمهای جابر؟! خب چرا نمیگوییم کنار قدمهای زینب کبری (س)؟» مگر نه این است که اربعین اول، کاروان اسرا به کربلا رسید؟! پس نخستین قافلهی اربعین را زنان تشکیل دادند.
سال ١٤٠٢
حالا هر سال بارم را میبندم که خودم را بین زائران اربعین جا بدهم چون خدای متعال فرمود: «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»* پس چرا خودمان را به هر حرف و بهانه و دلیلی از صف مجاهدین خارج کنیم؟! ما زنان بخشی از لشکر ولیعصر (عج) هستیم. پس چرا اینجا، جای ما زنها نباشد؟ که هست.
هر سال شرایط تغییر میکند. هر سال اگر همهچیز را هم برنامهریزی بکنم، باید یکجا گیر کنم. اگر با همسفر خوبی رفتم و توی ذهنم گفتم سال بعد هم کیف میکنم، نشد. اگر موکب خوبی رفتم و نشان کردم برای سالبعد، پیدا نشد. و هر سال یک درس میدهند. من صبورتر میشوم، بعد جدیدی از سازش را میآموزم! بیشتر توکل و توسل میکنم و میفهمم همهچیز دست میزبان است و خیلی چیزهای دنیا دست من نیست. هرسال من بیشتر میفهمم که اربعین اتفاقا نه تنها جای خانمهاست بلکه جای تمام انسانهایی است که جویای فرصت تربیت در مسیر آزادگیاند.
وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا
خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.
نساء، ٩٥
نویسنده: مهدیه مظفری
عکاس: حمید عابدی
@ayehjaan
.
.
سلام به آیهجانیهای بامرام
حالا که توی آخرین روزهای ماه صفر هستیم و کمکم داره ژانر روایتهای اربعینی بسته میشه، اومدیم تا بهتون یه هدیه بدیم. هدیهای از جنس روایتهای محرمی «آیهجان».
کتاب «مهمانگاه» آخرین نسخه از مجموعه کتاب «کاشوبِ» نشر اطرافه.
دوستان نشر اطراف لطف کردن و یه تخفیف ویژه برای خرید نسخهی کاغذی کتاب به آیهجانیها دادند.
کد تخفیف 30 درصدی برای تمام آیهجانیها: ayehjaan
بهمدت یک هفته.
تازه کتاب رو هم کادو میکنن و براتون میفرستن.
این فرسته رو برای دوستانتون بفرستید که کسی جا نمونه. :)
@ayehjaan
«آیهجان»
«به گواهی گندمزارها»
محمد را گذاشت پیش مادرش. شش، هفت ماهه بود. دوتایی با شوهرش رفتند صحرا. شوهرش میخواست گندمها را از خرمنجا بار بزند بیاورد خانه. خودش هم رفت از مزرعۀ چغندر، علف بچیند برای گوسفندها. وقتی برگشتند بچه داشت توی تب گُر میگرفت. توی ده نه ماشینی بود نه دوا و دکتری. ظلّ گرمای تابستان، هراسان بچه را برداشتند راه افتادند سمت درمانگاه فیروزان. هشت کیلومتر باید پیاده میرفتند. کشاورزان رفته بودند برای ناهار. بنی بشری توی مسیر نبود. پرنده هم پر نمیزد. این قدر عجله کرده بودند حتی ظرف آبی با خودشان برنداشته بودند.
کمی که رفتند جلو، مرد به زن گفت: «حالا سینهت رو بذار دهنش ببین میگیره؟»
نمیگرفت. زبانش افتاده بود گوشهی دهانش، بیجانِ بیجان. مرد آرام گفت: «حالا که این طوریه برگردیم.»
زن این را که شنید دنیایش به آخر رسید. یاد پسر اولشان افتاد که بعدِ چلّهاش مرده بود، دلش آتش گرفت. توی آن بیکسیِ جاده، دستش به جایی بند نبود. فقط گریه ازش بر میآمد. دو طرف جاده گندمزار بود. مرد رفت جلوتر، دورتر و لای گندمهای بلند رسیده گم شد. خجالتش میآمد زنش گریهاش را ببیند. دوتایی هوار میکردند. اگر گندم ها زنده بودند خدا خدا کردن زن و مرد در حافظهشان میماند.
چند لحظه بعد مرد برگشت عقب. نزدیک زن: «دوباره امتحان کن.»
اشک زن شرّه کرده بود روی پیراهنش. ایستاده وسط جاده، یقهی خیس پیراهنش را باز کرد. سینهاش را گذاشت دهان پسرک. میک اول را که زد، جان دوید توی رگهای مادر. تمام جان پدر، جمع شده بود توی چشمهایش. چشمها همه تماشا بودند.
مرد همانجا به گواهی خوشههای رسیدهی گندم، نذر کرده بود تا زنده است هر سال شب بیستوهشتم صفر برای سلامتی محمدش، یک گوسفند قربانی کند. چند سال بعد که آمدند شهر، نذریاش شد شام و یک روضهی خانگی.
مرد چند سالی است زنده نیست، روضهی خانگی بیست و هشتم صفرش اما، چهل سال بیشتر است برقرار است، زنده است.
که خداوند خود را باوفاترین میشمارد و می فرماید:«وَ مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ؛ چه کسی به پیمانش پای بندتر از خداست.»* برای همین از بندگانش میخواهد وفادار به پیمانهایشان باشند: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! به پیمانها وفا کنید.» **
* سوره توبه، آیه ١١١
**سوره مائده، آیه ١
نویسنده: زینب خزایی
عکاس: سکینه تاجی
@ayehjaan
«آیهجان»
«از خدا خوشقولتر داریم؟»
یک:
باید میجنگیدم. کنکور شبیه دیو شاخدار روبهرویم قد عَلَم کرده بود. تجهیزاتی برای مبارزه دستوپا کرده بودم. خوب درس خواندن، روزی بیستویک عدد مویز ناشتا خوردن، استرس نداشتن و آزمونهای آزمایشی دادن. کافی نبود. نبرد تنبهتن بود و تنِ من لاغرمردنی. ماه محرم سال قبل از کنکور، خانهی همسایهمان روضه بود. من هم با مامان رفته بودم. همانجا دیدمش. از کودکی میشناختمش اما همکلام نشده بودیم. نیرویی مرا سمتش کشاند. دل به دلم داد. پای حرفهایم نشست. گفتم آیندهام وابسته است به شکستن شاخ این هیولای زشت. گفتم زورم به او نمیرسد. گفتم پدر و مادرم گناه دارند اگر بخاطر من سرافکنده شوند. خواهش کردم اگر برایش زحمتی نیست کمکم کند مدال طلای این رقابت مال من باشد. کمک کرد. نفهمیدم چطور اما روزی رسید که خودم را دیدم، نشسته پشت نیمکتهای کلاسهای دانشگاه شهید چمران اهواز.
دو:
از همان سال با او دوست شدم. هر روز سلامش میکردم. هر روز تاکید میکردم «هروقت کاری داشتی، روی من حساب کن». تعارف نبود، واقعا خودم را مدیونش میدانستم. منتظر بودم اشاره کند تا با جان و دل برایش قدمی بردارم. ولی خجالت میکشیدم دمبهدقیقه وقتش را بگیرم. فکر میکردم «من نیموجبی رو چه به نشست و برخاست با بزرگان؟»
میدیدم که دیگران وقت و بیوقت سراغش میروند. مهماننوازیاش زبانزد بود. پدر و مادر خودم کفترِ جَلدِ خانهاش بودند. شب دهم ماه صفر هر سال، روضهی خانهی باباجون ابوالقاسم که تمام میشد، با عموها و عمهها و باباجون و مامانجون و هرکس از فامیل که پایه بود، قرار میگذاشتند بروند پیشش. مینیبوس کرایه میکردند و شبانه راه میافتادند. من هیچ وقت با آنها همراه نشدم. با بخش منطقی وجودم فکر میکردم نباید شور رفاقت را دربیاورم اما وَرِ احساساتیام، شبها رویا میبافت از رفتن به خانهاش. به احوال آنها غبطه میخوردم، به حال خودم تاسف. دوری و دوستی دیگر بس بود.
سه:
تبریز بودم، دانشجوی سال آخر کارشناسی ارشد. با هماتاقیام مینا، قرار گذاشتیم اربعین با دانشگاه برویم کربلا. یک ماه، یک پایمان در اتاق استاد راهنما بود و پای دیگرمان پلیس+١٠ تا بالاخره گذرنامهها آماده شد. دوست دارم اسمش را بگذارم حکمت خدا یا امتحان الهی، اینکه از قضای روزگار همان سال که ما عزم رفتن کرده بودیم، دانشگاهمان تصمیم داشت فقط دانشجویان آقا را به سفر عتبات عالیات بفرستد. اینکه حتی دانشگاه همسایه هم که اعلام کرده بود دانشجویان دیگر دانشگاهها را با خود به کربلا میبرد، برای من و مینا جا نداشت. توی ذوقم خورد، اما یادم افتاد به سوره ضحی. آنجا که در آیه ٥ خدا به پیامبر دلداری داده بود که «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى» به زودی پرودگارتآنقدر به تو خواهد بخشید که راضی شوی!
چهار:
بیست صفر آن سال با مینا رفتیم پیادهروی اربعین، از مصلی تبریز تا گلزار شهدا. شش ساعت راه رفتیم. هر قدمی که برمیداشتم، به نیت یک نفر بود. بابا، مامان، علی، فامیلها، دوستام، همه شهیدانی که میشناسم. انگشتانم مثل بادکنک، داخل کفش باد کرده بودند. ولی احساس خستگی نمیکردم. منتظر عملی شدن قول خدا بودم، منتظر اینکه راضیام کند. از پیادهروی اربعین یک هفته هم نگذشته بود که اسمم در قرعهکشی درآمد. قرار بود بیستوهشتم صفر، از حوالی مشهد، دانشجویان و زائران از کل کشور پیاده راهی حرم امام رضا (ع) شوند. اولین بار بود که این طرح میخواست اجرا شود. من بُر خوردم لابلای آنها، با لبخندی که به خدا میزدم بابت خوشقولیاش.
نویسنده: راحله صالحی
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan
May 11