eitaa logo
«آیه‌جان»
458 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«موکب داعش» «پای موندن ندارم». این را که گفتم، دیگر هیچ‌کس نقطه‌ی دردناک «نرو» را فشار نداد. رد داعش را زده بودند، همان حوالی. بازار حرف‌وحدیث‌ داغ بود: «به چندتا موکب حمله کردن»، «یه اتوبوس پر از زائر رو گروگان گرفتن»، «امسال اربعین امنیت نداره». صدای سایش کفش‌ها بر سینه جاده می‌آمد. بانگ الرحیل را به سمت حسین(ع) زده بودند. کوله‌ را بستیم. با دو بچه‌؛ پنج‌ساله و هفت ماهه. نه دلهره‌‌ای توی آن خیل جمعیت بود، نه خبری از داعش. قرص شده بودیم به «فهو حسبه». خستگی راه که غلبه کرد، از بین مکان‌های مبیت، موکب جمع‌وجوری در انتهای یک دالان، چشممان را گرفت. بچه‌ها را قسمت زنانه، خواباندم پیش خودم. پتو را کشیدم تا روی گردن. یک‌دفعه فکر و خیال‌ها توی ظلمات موکب آمد: «اگه بچه‌ها تو این هجوم خواب، نیمه‌شب بی‌هوا برن بیرون چی؟ تو این بیابون غریب خشکیده کجا پیداشون کنم؟» زمزمه‌ای پیچید: «آن دم که تو از ناقه افتادی و غش کردی، من بر سر نی بودم، مشغول دعا بودم» تن دادم به خواب. چشم‌هایم گرم بود که با صدای انفجار پریدم. صدای مردهایی که «لا اله الا الله» می‌گفتند، با جیغ زن‌ها قاطی شد. در آن تاریکی، با لرز پتو را کشیدم روی سر خودم و بچه‌ها. با پای خودمان آمده بودیم قتلگاه؛ وسط موکب داعش. زیر سیاهی مطلق پتو، پرت شدم به روز عاشورا؛ به آن روضه‌های جگرسوز. وسط معرکه بودیم. حسن، با دست بسته و زانوی تا‌شده، خیره شد بود به من. یک‌دفعه خنجری چسبید بیخ گلویش و خون فواره زد. سر که افتاد، مادر وهب آمد؛ سر را برداشت و انداخت سمت سیاه‌پوش‌ پیاده نعره‌زن. زنی گهواره علیرضا را تکان می‌داد. روضه‌خوان صدا بلند کرد: «اگر به من رحم نمی‌کنید، به این شیرخوار بی‌پناه رحم کنید». سیاه‌پوش تنومندی چشم دوخت به سپیدی حنجر. گوش تا گوش علیرضا را که برید، انداختش توی بغلم. روضه‌خوان هق‌هق کرد: «بس کن رباب زخم گلو را نشان نده، گهواره نیست دست خودت را تکان نده» سیاه‌پوش‌ها آمدند نزدیک. نفسم گرفت. محمدطاها با وحشت بغلم کرد، اما دست‌هایش زیر شمشیر مرد، تاب نیاورد. خون پاشید توی صورتم. روضه‌خوان گفت: «بزن به سینه برای عبدالله ‌(س): با نوای لا افارق با نگاهی اشکبار تا میان معرکه با حال مضطر آمده» تنها شدم؛ وسط نامحرم‌های سیاه‌پوش. موهایم با روسری توی دست‌های زمخت، تاب می‌خورد و بالا می‌آمد. روضه‌خوان فریاد زد: «خیز از جا آبرویم را بخر. عمه را از بین نامحرم ببر». دست‌وپا می‌زدم توی آن معرکه زجرآور که تاریکی رفت. روضه‌خوان آرام گفت: «خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد» برگشتم به موکب. مردی فریاد زد: «صلوا علی النبی(ص)». صدای صلوات زن‌ و مرد چسبید به در و دیوار موکب. سرم را از زیر پتو بیرون کشیدم. مردها، پشت به پنجره موکب ایستاده بودند. زن ایرانی کنارم، نیم‌خیز شد. زل زد به صورت خیسم و گفت: «می‌گن آشپزخانه موکب آتش گرفته، خدا خیلی رحم کرد.» وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا و در کارها بر خدا توکّل کن، و تنها خدا برای مدد و نگهبانی کفایت است. احزاب، ٣ نویسنده: مریم فولادزاده عکاس: محمد وحدتی @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. «صلی الله علیک یا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام» اربعین حسینی را تسلیت عرض می‌کنیم. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔸 هرآنچه در آسمان و زمین است، خدا را تسبیح می‌گویند. جمعه، ١ @ayehjaan
«آیه‌جان»
«اربعین مگر جای خانم‌هاست!» سال ١٣٩٣ هربار چیزی کم ‌بود، هزینه، همسفر، کاروان، خالی‌بودن وقت. اما همه‌ش بهانه بود، مشکل این بود کارت دعوتش نمی‌رسید. بالای دفترم نوشته‌بودم: «مأمور قبض روح خدا دور ما نگرد/ ما کربلا نرفته به تو جان نمی‌دهیم...» و بالاخره کارت دعوت به در خانه‌ی ما هم رسید. اولی گفت: «سفر اول اربعین نرو، هیچی نمی‌فهمی.» دومی دلسوزانه تذکر داد: «اذیت می‌شوی.» سومی با تحکم نوشت: «اربعین مگر جای خانم‌هاست!» همه را شنیدم، خواندم و ترجیح‌دادم بی‌خیال شوم و بروم. سرد بود، گلی شدم، پاهایم عرق‌سوز و ناخن‌های پایم کبود شد، زانویم قفل کرد، تاول‌های ریز و درشت روی پایم درآمد. از شدت عود بیماری، دیگر صدایم در نمی‌آمد. سالم رفتم و قراضه برگشتم. با خودم گفتم نکند جای ثواب، عقاب شوم؟! نکند اشتباه کردم! سال ١٣٩٤ محرم که شد، باز هوایی شدم. یاد حدیث امام حسن عسکری (ع) افتادم: «علامت مؤمن پنج چیز است: ...دوم زیارت اربعین...» برای همه. نه فقط مردان. تجربیات سال قبل را مو‌به‌مو به‌کار بستم، کوله وکفش مناسب خریدم و قدم در مسیر گذاشتم و زمزمه ‌کردم: «کنار قدم‌های جابر/ سوی نینوا رهسپاریم/ ستون‌های این جاده را ما/ به شوق حرم می‌شماریم...» توی همان حال‌و‌احول سوالی روشن شد: «چرا کنار قدم‌های جابر؟! خب چرا نمی‌گوییم کنار قدم‌های زینب کبری (س)؟» مگر نه این است که اربعین اول، کاروان اسرا به کربلا رسید؟! پس نخستین قافله‌ی اربعین را زنان تشکیل دادند. سال ١٤٠٢ حالا هر سال بارم را می‌بندم که خودم را بین زائران اربعین جا بدهم چون خدای متعال فرمود: «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»* پس چرا خودمان را به هر حرف و بهانه و دلیلی از صف مجاهدین خارج کنیم؟! ما زنان بخشی از لشکر ولی‌عصر (عج) هستیم. پس چرا اینجا، جای ما زن‌ها نباشد؟ که هست. هر سال شرایط تغییر می‌کند. هر سال اگر همه‌چیز را هم برنامه‌ریزی بکنم، باید یک‌جا گیر کنم. اگر با همسفر خوبی رفتم و توی ذهنم گفتم سال بعد هم کیف می‌کنم، نشد. اگر موکب خوبی رفتم و نشان کردم برای سال‌بعد، پیدا نشد. و هر سال یک درس می‌دهند. من صبورتر می‌شوم، بعد جدیدی از سازش را می‌آموزم! بیشتر توکل و توسل می‌کنم و می‌فهمم همه‌چیز دست میزبان است و خیلی چیزهای دنیا دست من نیست. هرسال من بیشتر می‌فهمم که اربعین اتفاقا نه تنها جای خانم‌هاست بلکه جای تمام انسانهایی است که جویای فرصت تربیت در مسیر آزادگی‌اند. وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است. نساء، ٩٥ نویسنده: مهدیه مظفری عکاس: حمید عابدی @ayehjaan
. . سلام به آیه‌جانی‌‌های بامرام حالا که توی آخرین روزهای ماه صفر هستیم و کم‌کم داره ژانر روایت‌های اربعینی بسته می‌شه، اومدیم تا بهتون یه هدیه بدیم. هدیه‌ای از جنس روایت‌های محرمی «آیه‌جان». کتاب «مهمان‌گاه» آخرین نسخه از مجموعه کتاب «کاشوبِ» نشر اطرافه. دوستان نشر اطراف لطف کردن و یه تخفیف ویژه برای خرید نسخه‌ی کاغذی کتاب به آیه‌جانی‌‌ها دادند. کد تخفیف 30 درصدی برای تمام آیه‌جانی‌ها: ayehjaan به‌مدت یک هفته. تازه کتاب رو هم کادو می‌کنن و براتون می‌فرستن. این فرسته رو برای دوستانتون بفرستید که کسی جا نمونه. :) @ayehjaan
«آیه‌جان»
«به گواهی گندمزارها» محمد را گذاشت پیش مادرش. شش، هفت ماهه بود. دوتایی با شوهرش رفتند صحرا. شوهرش می‌خواست گندم‌ها را از خرمن‌جا بار بزند بیاورد خانه. خودش هم رفت از مزرعۀ چغندر، علف بچیند برای گوسفندها. وقتی برگشتند بچه داشت توی تب گُر می‌‌گرفت. توی ده نه ماشینی بود نه دوا و دکتری. ظلّ گرمای تابستان، هراسان بچه را برداشتند راه افتادند سمت درمانگاه فیروزان. هشت کیلومتر باید پیاده می‌رفتند. کشاورزان رفته بودند برای ناهار. بنی بشری توی مسیر نبود. پرنده هم پر نمی‌زد. این قدر عجله کرده بودند حتی ظرف آبی با خودشان برنداشته بودند. کمی که رفتند جلو، مرد به زن گفت: «حالا سینه‌ت رو بذار دهنش ببین می‌گیره؟» نمی‌گرفت. زبانش افتاده بود گوشه‌ی دهانش، بی‌جانِ بی‌جان. مرد آرام گفت: «حالا که این طوریه برگردیم.» زن این را که شنید دنیایش به آخر رسید. یاد پسر اول‌شان افتاد که بعدِ چلّه‌اش مرده بود، دلش آتش گرفت. توی آن بی‌کسیِ جاده، دستش به جایی بند نبود. فقط گریه ازش بر می‌آمد. دو طرف جاده گندم‌زار بود. مرد رفت جلوتر، دورتر و لای گندم‌های بلند رسیده گم شد. خجالتش می‌آمد زنش گریه‌اش را ببیند. دوتایی هوار می‌کردند. اگر گندم ها زنده بودند خدا خدا کردن زن و مرد در حافظه‌شان می‌ماند. چند لحظه بعد مرد برگشت عقب. نزدیک زن: «دوباره امتحان کن.» اشک زن شرّه کرده بود روی پیراهنش. ایستاده وسط جاده، یقه‌ی خیس پیراهنش را باز کرد. سینه‌ا‌ش را گذاشت دهان پسرک. میک اول را که زد، جان دوید توی رگ‌های مادر. تمام جان‌ پدر، جمع شده بود توی چشم‌هایش. چشم‌ها همه تماشا بودند. مرد همان‌جا به گواهی خوشه‌های رسیده‌ی گندم، نذر کرده بود تا زنده است هر سال شب بیست‌و‌هشتم صفر برای سلامتی محمدش، یک گوسفند قربانی کند. چند سال بعد که آمدند شهر، نذری‌‍‌اش شد شام و یک روضه‌ی خانگی. مرد چند سالی است زنده نیست، روضه‌ی خانگی بیست و هشتم صفرش اما، چهل سال بیشتر است برقرار است، زنده است. که خداوند خود را باوفاترین می‌شمارد و می فرماید:«وَ مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ؛ چه کسی به پیمانش پای بندتر از خداست.»* برای همین از بندگانش می‌خواهد وفادار به پیمان‌هایشان باشند: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! به پیمان‌ها وفا کنید.» ** * سوره توبه، آیه ١١١ **سوره مائده، آیه ١ نویسنده: زینب خزایی عکاس: سکینه تاجی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«از خدا خوش‌قول‌تر داریم؟» یک: باید می‌جنگیدم. کنکور شبیه دیو شاخ‌دار روبه‌رویم قد عَلَم کرده بود. تجهیزاتی برای مبارزه دست‌وپا کرده بودم. خوب درس خواندن، روزی بیست‌ویک عدد مویز ناشتا خوردن، استرس نداشتن و آزمون‌های آزمایشی دادن. کافی نبود. نبرد تن‌به‌تن بود و تنِ من لاغرمردنی. ماه محرم سال قبل از کنکور، خانه‌ی همسایه‌مان روضه بود. من هم با مامان رفته بودم. همان‌جا دیدمش. از کودکی می‌شناختمش اما هم‌کلام نشده بودیم. نیرویی مرا سمتش کشاند. دل به دلم داد. پای حرف‌هایم نشست. گفتم آینده‌ام وابسته است به شکستن شاخ این هیولای زشت. گفتم زورم به او نمی‌رسد. گفتم پدر و مادرم گناه دارند اگر بخاطر من سرافکنده شوند. خواهش کردم اگر برایش زحمتی نیست کمکم کند مدال طلای این رقابت مال من باشد. کمک کرد. نفهمیدم چطور اما روزی رسید که خودم را دیدم، نشسته پشت نیمکت‌های کلاس‌های دانشگاه شهید چمران اهواز. دو: از همان سال با او دوست شدم. هر روز سلامش می‌کردم. هر روز تاکید می‌کردم «هروقت کاری داشتی، روی من حساب کن». تعارف نبود، واقعا خودم را مدیونش می‌دانستم. منتظر بودم اشاره کند تا با جان و دل برایش قدمی بردارم. ولی خجالت می‌کشیدم دم‌به‌دقیقه وقتش را بگیرم. فکر می‌کردم «من نیم‌وجبی رو چه به نشست و برخاست با بزرگان؟» می‌دیدم که دیگران وقت و بی‌وقت سراغش می‌روند. مهمان‌نوازی‌اش زبانزد بود. پدر و مادر خودم کفترِ جَلدِ خانه‌اش بودند. شب دهم ماه صفر هر سال، روضه‌ی خانه‌ی باباجون ابوالقاسم که تمام می‌شد، با عموها و عمه‌ها و باباجون و مامان‌جون و هرکس از فامیل که پایه بود، قرار می‌گذاشتند بروند پیشش. مینی‌بوس کرایه می‌کردند و شبانه راه می‌افتادند. من هیچ وقت با آن‌ها همراه نشدم. با بخش منطقی وجودم فکر می‌کردم نباید شور رفاقت را دربیاورم اما وَرِ احساساتی‌ام، شب‌ها رویا می‌بافت از رفتن به خانه‌اش. به احوال آن‌ها غبطه می‌خوردم، به حال خودم تاسف. دوری و دوستی دیگر بس بود. سه: تبریز بودم، دانشجوی سال آخر کارشناسی ارشد. با هم‌اتاقی‌ام مینا، قرار گذاشتیم اربعین با دانشگاه برویم کربلا. یک ماه، یک پایمان در اتاق استاد راهنما بود و پای دیگرمان پلیس+١٠ تا بالاخره گذرنامه‌ها آماده شد. دوست دارم اسمش را بگذارم حکمت خدا یا امتحان الهی، اینکه از قضای روزگار همان سال که ما عزم رفتن کرده بودیم، دانشگاه‌مان تصمیم داشت فقط دانشجویان آقا را به سفر عتبات عالیات بفرستد. اینکه حتی دانشگاه همسایه هم که اعلام کرده بود دانشجویان دیگر دانشگاه‌ها را با خود به کربلا می‌برد، برای من و مینا جا نداشت. توی ذوقم خورد، اما یادم افتاد به سوره ضحی. آن‌جا که در آیه ٥ خدا به پیامبر دلداری داده بود که «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى» به زودی پرودگارت‌آن‌قدر به تو خواهد بخشید که راضی شوی! چهار: بیست صفر آن سال با مینا رفتیم پیاده‌روی اربعین، از مصلی تبریز تا گلزار شهدا. شش ساعت راه رفتیم. هر قدمی که برمی‌داشتم، به نیت یک نفر بود. بابا، مامان، علی، فامیل‌ها، دوستام، همه شهیدانی که می‌شناسم. انگشتانم مثل بادکنک، داخل کفش باد کرده بودند. ولی احساس خستگی نمی‌کردم. منتظر عملی شدن قول خدا بودم، منتظر اینکه راضی‌ام کند. از پیاده‌روی اربعین یک هفته هم نگذشته بود که اسمم در قرعه‌کشی درآمد. قرار بود بیست‌وهشتم صفر، از حوالی مشهد، دانشجویان و زائران از کل کشور پیاده راهی حرم امام رضا (ع) شوند. اولین بار بود که این طرح می‌خواست اجرا شود. من بُر خوردم لابلای آن‌ها، با لبخندی که به خدا می‌زدم بابت خوش‌قولی‌اش. نویسنده: راحله صالحی عکاس: محمد وحدتی @ayehjaan
ربیع‌تون مبارک ❤️ @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹می‌دونی چرا غمگین می‌شی؟ چون اون تو نیستی که داری با خودت حرف می‌زنی. اون شیطانه که باهات نجوا می‌کنه تا ناامید بشی. 🔹اینو بدون، هروقت یه گوشه نشستی و با خودت نجوا کردی و بعدش یه بغل غصه اومد توی قلبت، این «غم»، پیام شیطانه. 🔹خودش گفته: إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا نجوا تنها از سوی شیطان است؛ می‌خواهد با آن مؤمنان غمگین شوند. مجادله، ١٠ بفرست واسه کسی که خیلی غصه و فکر و خیال داره. @ayehjaan
. 🔹 جز خدا کی می‌تونه آرومت کنه؟ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا خدا را با بیم و امید صدا می‌زنند. سجده، ١٦ 🔹عکاس: اعظم مؤمنیان 🔹طراح عکس‌نوشت: الف حاء میم @ayehjaan
آرامشم تویی_استوری_شهریور1402.jpg
2.17M
هدیه به آیه‌جانی‌‌ها 🌱
«آیه‌جان»
می‌خوام آدم بشم بزن بهادری بود برای خودش. با آن هیکل تنومند شده بود یکه‌بزن محله. روزها کار می‌کرد و شب‌ها دعوا و چاقوکشی، رفیق‌بازی و کاباره. گوش شنوا نداشت. هر بار دسته‌گل به آب می‌داد، خبر می‌بردند برای مادرش. از کارهای پسرش خسته شده بود. فکر می‌کرد امروز و فردا خبر دستگیری‌اش را می‌دهند، سند خانه را آماده گذاشته بود روی طاقچه. پناه می‌برد به سجاده‌اش و دست‌به‌دعا برمی‌داشت: - خدایا اهلش کن. کاش شاهرخ برمی‌گشت به نوجوانی. بچه‌مثبت بود و درس‌خوان. روزی که معلم اول راهنمایی‌اش به بعضی شاگردها، نمره‌ی امتحان را ارفاق کرده بود، تند‌و‌تیز اعتراض کرد. معلم در جوابش کشیده‌ی آبداری حواله‌اش کرد و از مدرسه اخراج شد. از همان‌روز عاطل‌و‌باطل در خیابان و سر چهار‌راه می‌گشت و کم‌کم با اراذل بُر خورد. - خدایا سر‌به‌راه بشه. تا آن روزی که شده بود بادیگارد، بادیگارد هایده. چهارستون بدنش لرزید. - خدایا کاری از من برنمیاد،‌خودت درستش کن. میان آن اذیت‌و‌آزارها و گردنکشی‌ها، غیرت و معرفتش سر جایش بود. یک‌شب به فقیری کاپشن را با دسته‌ی اسکناس توی جیبش بخشید یا وقتی مهین را دید که به ناچار در کاباره مشغول کار شده، تحمل نکرد، برایش خانه‌ای اجاره کرد و هر ماه پولی بهش داد. برای خودش و پسر ۱۰ ساله‌اش. نزدیک محرم بود، بچه‌های محل خبر دادند حاج آقا تهرانی برای مراسم هیئت، مجوز شهربانی را می‌خواهد. شاهرخ مجوز را گرفت و پایش به هیئت باز شد. توی هیئت، حاج آقا از حر گفته بود، از لحظه‌ای که خودش را بین بهشت و جهنم دیده بود و از توبه‌اش. صحبت‌های حاج‌آقا کار دست شاهرخ داد، دلش زیر‌و‌رو شده بود، انگار پشتش به خاک مالیده شده بود، گذشته‌اش هم. بعد از مراسم، حاج‌آقا رو کرد به شاهرخ: «من شما را که می‌بینم یاد مرحوم طیب می‌افتم که وقتی بعد از 15 خرداد 1342 گرفتنش و شرط آزادیش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستنش.» تکان خورد: «حاج‌آقا چه‌جوری آدم بشم؟» - باید بری مشهد، هر کاری کردی به امام بگو، بهش بگو پشیمونی. کلید را به در انداخت و از همان جلوی در گفت: «ننه! بیا بریم مشهد.» این شاهرخ بود که از مشهد حرف می‌زد؟! رفت توی حیاط، درست بود، گوش‌هایش درست شنیده بودند، شاهرخ عزم زیارت کرده بود. کنار در طلاکوب حرم جلوی ضریح نشست، دلش ریخت و بی‌امان اشک‌هایش روان شد، دست‌هایش را رو به ضریح بلند کرد: «حاجی گفته اگه می‌خوام آدم شم باید بیام پیش شما. امام رضا به دادم برس، غلط کردم، منو ببخش، می‌خوام توبه کنم.» به هق‌هق افتاد: «عمرم تباه شد، گذشته‌مو پاک کن، خودمو پاکن، می‌خوام آدم بشم». وقتی برگشت شاهرخ دیگری بود. خدا سر بزنگاه، دستش را گرفته و شیشه‌ی جانش را شسته بود‌. شد پای ثابت جمع مبارز. مبارزان رژیم پهلوی. پیکانش را هم فروخت برای همین راه. وقتی امام خمینی آمد، توی فرودگاه سر از پا نمی‌شناخت. بعد از انقلاب عضو کمیته شد. وقتی که آشوب و بلوای کردستان به پا شد، از اولین نفرهایی بود که به کردستان رفت. در قصر شیرین بود که بیسیم‌چی‌اش شهید شد، بلندگوی دستی را برداشت و به همرزم عرب‌‌زبانش گفت: «به عراقی‌ها بگو اگر مَردن بیان با خودم بجنگن.» زمان جنگ عراق به آبادان رفت. فرمانده‌اش سید مجتبی هاشمی بود، فرمانده‌ی جنگ‌های نامنظم. خبر رسید که آبادان محاصره شده، شاهرخ با نیروهای مردمی خودش را رساند ذوالفقاری آبادان برای مقابله با دشمن بعثی. عاقبتِ آن توبه‌ی نصوح، هلهله‌ی دشمن بالای پیکرش بود، آن‌هم وقتی گلوله‌ای سینه‌اش را شکافته بود و خون فوران می‌کرد. شهید شاهرخ ضرغام، حرّ انقلاب، شد مصداق آیه‌ی: فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَعَسَى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ اما کسی که توبه کند، و ایمان آورد و عمل صالحی انجام دهد، امید است از رستگاران باشد! قصص، ٦٧ نویسنده: سعیده تلّان @ayehjaan
. 🔹 مهربونتر و دقیق‌تر از خدا داریم؟ اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ خدا را به بندگان لطف و محبت بسیار است. شوری، ١٩ عکاس: اعظم مؤمنیان طراح عکس‌نوشت: الف‌حامیم @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ تو زندگی وقتهایی هست که لازمه به خودت یادآوری کنی وجـودِ تو، بخشـی از خداسـت! خدا، «بخشی از خودش» رو نادیده نمی‌گیره . . . ‌ ❤️ ‌اگر حالت خوب شد، برای عزیزانت بفرست✨️ ‌ @ayehjaan
«آیه‌جان»
من زنده‌ام که خدمت کنم از زمانی که یادمان می‌آید، ایستادن جلوی پای مامان‌بزرگ عادتش بود. از همان روزهایی که دوتایی داغدار دایی عباسِ شهید شدند و مامان‌بزرگ زمین‌گیر شد. بابابزرگ همیشه گوشش به صدای قلب مامان‌بزرگ بود تا قبل از به زبان آوردن خواسته‌اش، آن را برآورده کند. موقع غذا خوردنش که هیچ، موقع آب خوردنِ مامان‌بزرگ هم، سرپا می‌ایستاد تا اگر مامان‌بزرگ چیز دیگری خواست، معطل نکند. بعد که همه‌ی کارها را انجام می‌داد خودش می‌نشست همان جلوی تخت مامان‌بزرگ و غذایش را می‌خورد. می‌گفت: «من تا سرپا هستم، تا زنده‌ام، تا کار می‌کنم، باید پایین پای این حاج‌خانوم آماده‌به‌خدمت ایستاده باشم. نشستن دلمو مچاله می‌کنه باباجان.» عمل قلب و گذاشتن باتری توی قلبش هم باعث نشد از فعالیتش کم کند و هم‌چنان پروانه‌ی حول شمع مامان‌بزرگ بود. - این خانم‌جان فکر می‌کنه حالا که دوتا تیله گذاشتن توی قلب من، دیگه باید بشینم یه گوشه از جام تکون نخورم‌. نخیر، از این خبرا نیست! من اگه فعالیت نداشته باشم، نگران می‌شم. این را گفت، تسبیح دانه عقیقش را آویزان کرد به دسته‌ی چراغ توری و به مامان‌بزرگ کمک کرد تا روی تخت بنشیند. داشت واکر مامان‌بزرگ را از دستش می‌گرفت که شیطنتش گل کرد و کاری کرد بی‌سابقه! از روی روسری مشکی مامان‌بزرگ (که بعد از شهادت دایی‌جان، هیچ وقت رنگش عوض نشد و لباس تیره شد نشانه‌ی غم دلش) سر مامان‌بزرگ را بوسید و گفت: «اصلا من زنده‌م که به حاج‌خانم گلم خدمت کنم.» مامان‌بزرگ چشم‌غره‌ای بهش رفت، هم به‌خاطر آن بوس نمکین که شد یک خاطر‌ه‌ی لذت‌بخش برای من، هم به‌خاطر خودشیرین‌بازی بابابزرگ! اما بابابزرگ خودشیرین نبود، اهل عهد و مودت بود! حتی بعد از تحمل سه سالِ سختِ دوری، در روز سالگرد فوت مامان‌بزرگ با همه‌ی جانش رفت تا باز هم بایستد پایین پای حاج‌خانم. اما این‌بار بابابزرگ وصیت کرده بود که جسم عزیزش را پایین پای حاج‌خانم به خاک بسپاریم تا دوباره در کنارش آرام بگیرد. و چه نیک بود این عشق‌ سراسر رحمت و مودت. خدایشان بیامرزد. وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً و از نشانه‌هاى قدرت اوست كه برايتان از جنس خودتان همسرانى آفريد. تا به ايشان آرامش يابيد، و ميان شما دوستى و مهربانى نهاد. روم، ٢١ نویسنده: راضیه نوروزی عکاس: سکینه تاجی @ayehjaan
. عیدتون مبارک. 🌱 @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹درمقابل تموم سختی‌ها به خدا تکیه کن. اما نه این‌مدلی که کار رو رها کنی و بشینی تا خدا بیاد به‌جای تو کار رو انجام بده. 🔸شما باید راه بیفتی، عرق بریزی، تلاش کنی. اون‌وقت یقین داشته باش که خدا کمکت می‌کنه. @ayehjaan