فقط خدا برات میمونه_استوری_آذر1402.jpg
849.9K
هدیهای از طرف آیهجان 💚
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
به بندگانم خبر ده كه من آمرزنده و مهربانم.
حجر، ٤٩
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔻از امام علی (ع) حدیث داریم که خدا به داود علیهالسلام فرمود:
اى داود! تو مىخواهى، من هم مىخواهم، ولى جز آنچه من مىخواهم نمىشود. پس اگر تسليم آنچه من مىخواهم بشوى، آنچه را هم تو مىخواهى عطايت مىكنم. امّا اگر تسليم آنچه من مىخواهم نشوى، در آنچه خودت مىخواهى تو را به رنج مىافكنم و جز آنچه هم كه من بخواهم نخواهد شد.
🔹 مگه میشه خدا به چیزی که به داود نبی گفته وفا نکنه؟ مگه میشه ببینه بندهش تسلیمه و بهترش رو عطا نکنه؟ اصلا خدا وفادارتره به عهدش یا تو؟
🎙️ برشی از سخنرانی آقای عالی
@ayehjaan
مرگ و چیزهای دیگر
دهیازده ساله بودم که مرگ در زد؛ شبانه بَباجی* را خاک کردند. بیست سال پیش دفن در شب ممنوع نبود. هنوز بباجی توی اتاقی که هر شب نوهنتیجهها بگو بخند راه میانداختند خوابیده بود. آنچه در پستوی خاطرم مانده هقهقهای دایی بود روی پلهی کنار روشویی. لباس ورزشی تنش بود. تکوتوکی چمن به گوش و پس گردنش چسبیده بود. دایی دروازهبان بود. من هم شبِ خاکسپاری توی سالن پینگپنگ بودم. و باختم مسابقهی هفتگیِ نوجوانان را. چرا نرفتم قبرستان، یادم نمیآید.
همان سالها چندتایی از بیبیها مُردند؛ بیبی مادرم، بیبی پدرم، مادربزرگ پدرم. تشییع و خاکسپاری هیچکدام از بیبیها من جایی بین قبرها نداشتم. حتی اشکهای مادرم را که میگفت «خالِ* فوت کرده.»، هم تهِ ذهنم مانده از سالهای نوجوانی. ولی چرا نمیرفتم زیرِ تابوتها را بگیرم؟ نکند میترسیدم؟
تا رسیدم به سیزدهچهارده سالگی. داشتم با ترس پنجهدرپنجه میشدم. میرفتم توی زیرزمین. خِرَکِ* پشتش را میانداختم. وقتی از پلهها میرفتم پایین نمیدانستم میخواهم چکار کنم. ولی میدانستم چراغ باید خاموش باشد. میخوابیدم؛ دستها چسبیده به ران، پاها جفتشده. توی آن تاریکی چشمهایم فقط سفیدیِ پنکهی سقفی را در خودش میپذیرفت. ترسم را به یاد میآوردم. چشمهایم را میبستم. همهجا تاریک میشد؛ ظلمات. وقت خیال بود: خوابیدهام توی قبرِ تنگ و تاریک. هیچکس نیست. من و تنِ بیجانم. تپش قلبم که بالا میرفت، اشک آرام آرام میجوشید. از گوشهی چشمهایم آبِ شوری سُر میخورد پایین و تویِ موها گم میشد. نمیدانم چطور میشود بهکمر خوابید و همزمان شانهها از هقهق بلرزد. ولی میلرزید. مثل کسی که همین الآن میخواهند او را روی دست ببرند و پرت کنند توی گودی قبر و حفره را با خاک پُرش کنند.
«پریشونی. بدجور.»
این دو کلمه را وقتی از رفیقم شنیدم، لرزیدم. نکند همه میفهمند ترسیدهام؟ ترس نداشتم از اینکه همه شاید روزی بفهمند از مرگ میترسم. تهِ دلم امیدی نهفته بود که «خُب همه از مرگ میترسن.» شاید این خاصیت نوجوانی بود که من را هُل میداد سمت ترس. رمضان که میشد، میرفتم مناجاتخوانی. همهی اشکهایم را جمع میکردم تا برسد به بندهای «اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي»* ابوحمزه. آنجا زار میزدم. همه زار میزدند. همه میترسیدند. قرآن را ورق میزدم که پیدا کنم آیههایی که از مرگ دم میزند. «هر کسی مرگ را میچشد.»* این آیه تهِ همهی کندوکاوِ فکریام حول مرگ بود که به ترس ختم میشد. کدام مرگ؟ «مرگ از سایهتان به شما چسبیدهتر است؟» نوجوانی زود تمام شد. فرصت نشد به چگونه مُردن فکر کنم.
نزدیکترین مواجههام به مرگ، دفن امیرحسین بود. خوشخنده بود. آخرین بار کلاس دهم تجربی دبیرستان سیدالشهداء گِراش روی صندلی آخر کلاس دیدمش. دیدار بعدی: قبرستان جعفرآباد، بالایِ قبرش چمباتمه زدم بودم و تلقین میخواندم، وقتی یک نفر آن پایین، شانهاش را تکان میداد. شاید اگر دفنِ یکی از بیبیها میرفتم قبرستان و میدیدم مُرده را چطور توی قبر میخوابانند، توی زیرزمین روی یکدست خودم را میخواباندم.
حالا به مرز سی سالگی رسیدهام. دفن مُردهها را میروم قبرستان. خواندم و چشیدم رمان «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی را. ولی دیگر دلم مثل نوجوانی از مرگ نمیهراسد. آن روزها مثل امیرحسین یک نوجوانی بودم با یک موتور و یک موبایلی که لمسی نبود. هیچ نداشتم. سبک بودم. به مرگ هم نزدیکتر. حالا کار و بار و خانه و دغدغههای ریز و درشت هوار شده روی تَنم. دلم به آن نازکیهای نوجوانی نیست. سخت گریهام میگیرد. سخت میتوانم فکر کنم. امانِ اندیشه به مرگ در وجودم کمتر شده در حالیکه مرگ هر لحظه ممکن است در بزند.
١. بَباجی: پدرِ پدر
٢. خالِ: دایی
٣. خِرَکِ: قفل پشت در
٤. اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي: گریه کنم براى جان دادنم، دعای ابوحمزه ثمالی
٥. هر کسی مرگ را میچشد: كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ، عنکبوت، ٥٧
✍🏻 مجتبی بنیاسدی
@ayehjaan