📣 اطلاعیه
🔹 ایتا به اطلاع کاربران گرامی میرساند به دلیل افزایش بار بیش از حد بر روی بعضی از سرورهای ایتا، ارتباط کاربران برای ساعاتی دچار وقفه گردید. این مشکل هم اکنون برطرف شده و ارتباط همه کاربران به تدریج برقرار خواهد شد.
بدین وسیله صمیمانه از همه کاربران عزیز بابت این مشکل پوزش میطلبیم
🔸 همچنین برای ارائه خدمات پایدار، موقتا فعالسازی حساب جدید در ایتا متوقف شده است. امیدواریم با ارتقای سخت افزارهای مورد نیاز، بزودی این محدودیت نیز برطرف گردد.
از همراهی و صبوری شما سپاسگزاریم
‼️ حمایت از پیامرسان #ایتا
💠ما خواهان افزایش سرورها و امکانات این پیامرسان خوب هستیم👇
https://my.farsnews.ir/c/20105
💠هرچقدر تعداد امضاها بیشتر باشه امکان رسیدگی به این موضوع مهم بیشتر میشه.
🔴همگی شرکت کنید و برای بقیه بفرستید👆
✅اهل ایرانم من...
✔️روزگارم بد نیست،،،
🔸کشوری دارم من...
که به اذعان خود غربیها، قدرت اول این منطقه است...
🔹چه کسی بود صدا زد تحریم؟! چه کسی بود صدا زد لوزان!
🔸سخن از افراط و سخن از تفريط است...
🔹من در این آبادی...
دیپلماتی را دیدم که همه اش میخندید!!!
🔸و رییسی که مرا اهل جهنم دانست... وبه من گفت که دلواپس چی هستی تو؟
🔹رو به او کردم و با فرم ملیحی که خودش میداند...
همزبان گشتم و با او به سخن بنشستم...
🔸و برایش گفتم ؛ آنچه را میدانم،...دل من آرام است... و دگر نیست دلم دلواپس...
🔹من خدایی دارم که دراین نزدیکی است...
و دلم قرص به مردی است بزرگ...
🔸رهبری دارم من ، رهرو راه علی(ع)...
رهبری دارم من ، که در این ورطه وانفسایی و در این طوفانها، چشم در چشم دل او بستم...
🔹و دلم چون یک کوه ، تکیه دارد به دل دریایش!
🔸تو بگو یک ذره ، تو بگو یک لحظه...نیستم دلواپس!!!
چون که بعد از الله كه خدا حفظ كند آقا را...
بگو ان شاءالله...
🔹چشم اميد به دستان على دارم من...
او بگويد همگى ميجنگيم...
او بخواهد همگى ميميريم...
او اگر امر كند ، انتقام فدك و كرب و بلا را يكجا ما از اين دشمن دون ميگيريم!
⚡️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴
💐🎙 #مقام_معظم_رهبری
🍃🔻 موضوع 🔻🍃
اهمیت #دعا در #عافیت و #گرفتاری
🌹 بسیار زیباست 👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
خدايا بلاء عظيم گشته و درون آشکار شد و پرده از کارها برداشته شد و اميد قطع شد و زمين تنگ شد و از ريزش رحمت آسمان جلوگيرى شد و تويى ياور و شکوه بسوى تو است و اعتماد و تکيه ما چه در سختى و چه در آسانى بر تو است خدايا درود فرست بر محمد و آل محمد آن زمامدارانى که پيرويشان را بر ما واجب کردى و بدين سبب مقام و منزلتشان را به ما شناساندى به حق ايشان به ما گشايشى ده فورى و نزديک مانند چشم بر هم زدن يا نزديکتر اى محمد اى على اى على اى محمد مرا کفايت کنيد که شماييد کفايتکننده ام و مرا يارى کنيد که شماييد ياور من اى سرور ما اى صاحب الزمان فرياد، فرياد، فرياد، درياب مرا درياب مرا درياب مرا
#تحلیل_و_تبیین
💢سهلانگاری در شیوع بیماری حرام شرعی است
🔸حضرت آیتالله العظمی خامنهای با تأکید بر رعایت دستورالعملهای بهداشتی و توصیه پزشکان فرمودند: «یقیناً هر چیزی که کمک کند به سلامت جامعه و عدم شیوع این بیماری، یک حسنه است؛ در نقطهی مقابل هر چیزی که کمک کند به شیوع این بیماری، یک سیّئه است. خدای متعال ما را موظّف کرده که نسبت به سلامت خودمان و سلامت دیگران، سلامت مردم، احساس مسئولیّت کنیم.» ۱۳۹۸/۱۲/۱۳
🔻به همین مناسبت حجتالاسلام والمسلمین عباس کعبی، استاد حوزه علمیه قم، در این نوشتار به بررسی ابعاد فقهی بیانات رهبرانقلاب درباره حفظ سلامت خود و دیگران پرداخته است که بخش فقه و معارف پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن آن را منتشر میکند.
▫️حفظ سلامت خود و مراقبت از سلامت دیگران در برابر بیماریهایی که خطر جانی و یا ضرر شدیدی داشته باشد، واجب شرعی است. دلیل عمدهی این مسأله قاعدهی «وجوب حفظ نفس» و قاعدهی «لاضرر» و قاعدهی «احسان» است.
▫️بدیهی است هر اقدامی که جان خود یا دیگری را در معرض آسیب قرار میدهد، حرام و مسئولیتآور است و ضمان شرعی دارد.
🔗 مطالعه متن کامل یادداشت و ارسال نظر:
http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=45139
*** مرحله دوم مشارکت در طرح قربانی:
با توجه به اهمیت فراوان صدقه ماه رجب و جهت رفع بلا و نگرانی از کشور عزیز و مردم بزرگوارمان، هدایای خود را جهت مشارکت در انجام قربانی به شماره کارت:
6037991899944486
یا با شماره گیری کد پرداخت ازطریق تلفن همراه *733*55#
و یا درگاه اینترنتی
https://khadije.com/d
به نام کانون فرهنگی حضرت خدیجه س واریز نمایید.
لطفا بعد از واریز به شماره 09127522690 پیامک بدهید و حتما بنویسید مربوط صدقه ماه رجب
(در ضمن مهلت واريز صدقات تا ساعت ۱۸ روز پنج شنبه پانزده اسفند ماه مي باشد)
سمت خدا، موسسه حضرت خدیجه سلام الله علیها
فرانسه با وجود 4500مبتلا به کرونا و 60 کشته انتخابات خود را برگزار کرد!
جالبه که فرانسه رکورد کمترین مشارکت مردمی را هم شکست! با ۱۸ درصد!! ینی دموکراسی در فرانسه موج میزنه😝
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سایت خامنه ای دات آی آر با تولید مولتی مدیایی جدید به تشریح اقداماتی پرداخته است که رهبر انقلاب از ابتدای شیوع بیماری کرونا در کشور انجام داده اند. همکاری همگانی؛ فرمان رهبر انقلاب به ستاد کل عنوان این مولتی مدیاست.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔰رییس قوه قضاییه گفت:
رسیدگی به پرونده زندانیان و آزادی ۸۳ هزار نفر در زمان کوتاه حرکت جهادی همکاران قضایی بود.
رییسی امروز ۲۶ اسفند ماه در جلسه شورای عالی قوه قضاییه با بیان اینکه تقویت توان دفاع بیولوژیک کشور ضروری است، ادمه داد: ایثارگریهای داوطلبانه مردم از جلوههای زیبای مقابله ملی با کرونا است.
رییس قوه قضاییه خاطرنشان کرد: کالاهای مکشوفه ازمحتکران به سرعت توزیع شود و دست مردم برسد.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
___
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .
#غین_میم و #فاء_دآل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم .سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری ...!؟جوابی ندادم. فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم.مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری وتایم درس خوندنتو هدر بدی.
#غین_میم و #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
#غین_میم و #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_وهشت
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ب درک .
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه.
_
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.
موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی .
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم .
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
#غین_میم و #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
به گزارش خبرنگار پارلمانی خبرگزاری فارس، گزارش بررسی بودجه سال 99 کل کشور از سوی شورای نگهبان به مجلس شورای اسلامی ارسال شد.
بر این اساس ایرادات شورای نگهبان درباره لایحه بودجه 99 کل کشور بند الف تبصره 1 لایحه بودجه در خصوص منابع حاصل از صادرات نفت با توجه به تفاوت عبارات مصوبه با سیاستهای کلی برنامه ششم توسعه، مغایر بند 10 سیاستهای کلی برنامه ششم توسعه و درنتیجه مغایر بند 1 اصل 110 قانون اساسی شناخته شد.
همچنین کاهش سهم صندوق توسعه ملی از منابع حاصل از صادرات نفت و میعانات گازی و خالص صادرات گاز به 20 درصد در مصوبه، مغایر بند 10 سیاستهای کلی برنامه ششم توسعه و در نتیجه مغایر بند 1 اصل 110 قانون اساسی شناخته شد.
بر اساس یکی دیگر از ایرادات شورای نگهبان، با توجه به اختصاص سهم 14.5 درصدی برای دو شرکت ملی نفت ایران و شرکت دولتی تابعه وزارت نفت و تصریح به لزوم گزارشدهی برای شرکت ملی نفت ایران در انتهای بند الف این تبصره، از این جهت که مشخص نیست آیا شرکت، شرکت دولتی تابعه وزارت نفت لزومی به ارازئه گزارش دارد یا خیر ابهام دارد و پس از رفع ابهام، اظهارنظر خواهد شد. همچنین از جهت روشن نبودن وضعیت اساسنامه شرکت دولتی تابعه وزارت نفت ابهام وجود دارد و پس از رفع ابهام اظهارنظر خواهد شد.
همچنین بر اساس یکی از ایرادات شورای نگهبان نسبت به لایحه بودجه سال 99 کل کشور در بند ج، تکلیف استانداران به پیشنهاد و در نهایت فروش ساختمانهای ملکی دستگاههای اجرایی از این جهت که مشخص نیست شامل دستگاههای اجرایی غیر قوه مجریه نیز میشود یا خیر ابهام دارد و پس از رفع ابهام،اظهارنظر خواهد شد. همچنین اجزاء 2 و 3 بند د از این جهت واجد ابهام است.
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
30.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نماهنگ شهید گمنام با اجرای حاج امیرعباسی و همراهی گروه سرود احلی من العسل حرم شهدای واوان
✳️ بهترین زمان صدقه
📌 #پیامبر_اکرم (ص) میفرمودند: تا انسان #سالم است باید #صدقه بدهد. صدقهی برتر، آن است که شما در حال سلامتی -یعنی زمانی که میتوانید تصمیم بگیرید- بخشی از داراییهای خود را که از فضل الهی به شما رسیده است در راه خدا انفاق کنید. این بهترین شکل صدقه است.
⚠️ تا سالم هستید این کار را انجام دهید. نگذارید #مرگ و #بیماری از راه برسد زیرا معلوم نیست به انجام آن موفق شوید؛ اگر هم موفق شوید، فضیلت آن مانند هنگامی نیست که با امید به زندگی انفاق کردهاید.
📚 از کتاب #سیاحت_جمال
📖 ص ۱۲۴
👤 #حجتالاسلام_حاجعلیاکبری
🔴سوء استفاده از لوگوی خبرگزاری حوزه/ این خبر کذب است
🔷امروز عکس نوشته ای با لوگوی خبرگزاری حوزه منتشر شده که کذب محض است و خناسان با استفاده از لوگوی رسانه رسمی حوزه های علمیه به دنبال نشر این اکاذیب می باشند.
🔷در این عکس نوشته آمده است: " آیت الله اعرافی خبر داد: واریز یارانه ۵ میلیون تومانی ویژه روحانیون و طلاب شهر قم بخاطر شیوع کرونا و بیکاری این قشر" .
در پایین این عکس نوشته نیز از لوگوی رسانه رسمی حوزه های علمیه استفاده شده تا به گمان خود، واقعیت این مطلب را به مخاطب دیکته کنند؛ در حالی که نه محتوای این عکس نوشته درست است؛ نه خبرگزاری حوزه چنین عکس نوشته ای را تولید کرده است.
🔷واقعیت مطلب اینجاست که هنوز بخشی از شهریه طلاب هم پرداخت نشده و خانواده های آنها در سختی کامل زندگی می کنند و استفاده از چنین مطالبی، یک انتقام سیاسی است تا از محبوبیت طلاب و فضلا که این روزها حضور فعالی در بیمارستان ها داشته و به عنوان همراه بیمار به بیماران کرونایی کمک می کنند، بکاهند.
.
🔷 این روزها نشر اکاذیب، یکی از راه های خناسان برای #قم_هراسی و #روحانیت_هراسی در بین مردم بوده است.
+ گفٺنحاجحسینرواوردیم بیمارسٺان
رفٺیمعیادٺ
ازٺخٺاومدپایین
بغلمڪرد
پرسید:دسٺٺچیشدهـ؟...
دسٺمشڪسٺهـبود
گچگرفٺهـبودمش
گفٺم:هیچےحاجآقا،
یهـٺرڪشڪوچیڪخوردهـ
شڪسٺهـ...
خندیدوگفٺ
چهـخوب
دسٺمنیهـٺرڪشبزرگخوردهـ...
قطعشدهـ...
#حاجحسینخرازے
#رازلبخندش...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔴اینم خاطره ای از دوست شهیدمان #ابراهیم_هادی
🌷 شکستن نفس 🌷
یکبار وارد مسجد شدم. می خواستم به دستشویی بروم.
دو نفر از زیر زمین آمدند و گفتند به خانه می روند، چون چاه دستشویی گرفته است.
💐 من هم تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم وارد شد.
✳️ وقتی ماجرا را فهمید که چاه دستشویی گرفته، آستینش را بالا زد و در را بست و بعد از ربع ساعت بیرون آمد.
✅ بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته و... بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد.
🌸 ابراهیم برای رضای خدا نفس خودش را می شکست. هیچگاه در این موارد برای خودش شخصیتی قائل نبود.
📚 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#عاشقانه_شهدا ❣
روزِ آماده شدن حلقههای ازدواجمون💕 ،
گفت : « باید کمی منتظر بمونیم
تا آمـاده بشه !! »
گفتم : «آمـاده است دیگه ،
منتظر موندن نـداره! »
حلقههـا رو داده بود 💍
تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A"
اول اسم هردومون 🙈
روی هر دو حلقه حک شد!
خیلی اهل ذوق بود ؛
سپرده بود که به حالت شکسته
حک بشه نه سـاده ؛
واقعاً از من هم که یه خانومم
بیشتر ذوق داشت . . . 😍
✍راوی: خانم زهرا حسنوند(همسر شهید)
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_امین_کریمی 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#آرامش_قرآنی
#شکست_کرونا
همه ما ماجرای اصحاب کهف را شنیده ایم.
آنها #اضطراب و وحشت عجیبی داشتند و استرس زیادی بر آنها حاکم بود.
🔮قرآن کریم می فرماید:
📣«و ربطنا على قلوبهم ...؛ (کهف.14)
📢و دلهايشان را محکم ساختيم....»
«ربط» در لغت به معناى محكم كردن و بستن، و مقصود از آن، قوّت قلب است.
🖍یعنی خداوند متعال در قلوب آنان نفوذ کرد و قلبشان را محکم ساخت تا از اضطراب رها شوند.
🔮♻️🔮♻️
✅قوت قلب؛ آن چیزی است که این روزها در کنار مراقبت های بهداشتی به آن نیاز داریم.
یاد خداوند و رضایت به تقدیر الهی بعد از انجام وظیفه، به انسان قوت قلب می بخشد.
🔮🔮پس درست است که بگوییم؛
🙏خدایا؛
من وظیفه ام را انجام می دهم و مراقبت های لازم از خود و دیگران را با جدیت دنبال می کنم...
اما ادامه اش هر چه باشد به تقدیر تو راضی ام.
❇️حکم آن چه تو فرمایی...
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
♻️🔸✨💫
🆔 💫✨💧
✨💫💧
💫💧
💧
✏️ https://eitaa.com/sulaimaniyeh 💧
🖍مدرسه علمیه سلیمانیه🌹
#نشر_حداکثری
به ما بپیوندید.