ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(65).mp3
8.69M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون
🔷 سهم روز هشتاد و نهم : ختم نهج البلاغه، نامه ۲۶ تا نامه ۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادعالی
#لقبی که خداوند به علی داد
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمانی از عاشقانه های شهدا
#فالی_درآغوش_فرشته
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم .
آهی از نهادم بلند شد .
اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم !
باید یه چادر حتما بخرم .
عا راستی !
مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود .
با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم .
چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم.
اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی .
موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم .
" نماز خوندن با چادر مشکی "
یکی از سایت ها رو باز کردم :
مراجع تقلید در اینزمینه اختلاف نظر دارند:
عدهای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته.
و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده .....
مراجع تقلید دیگه کین ؟!
دوباره سرچ کردم :
" مرجع تقلید کیست ؟! "
(مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل میکنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار میدهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. )
ای وای !
با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم .
توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ...
نفسی کشیدم و گفتم :
حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی .
چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم .
دیگه وقتش بود .
رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن .
الله اکبر .
الله اکبر ...
تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم .
آه مروا آه .
چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره .
یکی هست که دستت رو میگیره .
آخدایا شکرت .
چی بگم ؟!
هان ، چی بگم ؟!
فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت .
نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم .
همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد .
کلافه از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم .
هنوز فرصت داشتم بخوام .
آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم .
کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم .
با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم .
با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم .
بازوهاش رو گرفتم و گفتم :
- چی شده ؟!
به در اتاق نگاهی کرد وگفت :
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
با تعجب گفتم:
- خب کسی خونه نیست دیگه !
+ پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه !
خنده ای کردم و گفتم :
- بگیر بخواب !
خواب دیدی خیر باشه .
نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد :
+ گمشو مروا ، خواب چی کشک چی !
بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم .
یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم .
- تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره .
+ باشه ، فقط زود بیا .
خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم .
+ اون رو کجا میبری ؟!
- به تو چه !
می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم .
آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم .
چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم .
بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد .
- پسره بی حیا به چی زل زدی ؟!
گمشو روتو اون ور کن .
بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم
به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم .
هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم :
- دختره خنگ !
کامران من رو دید !
کامران من رو دید !
آنالی می فهمی !
من رو با این وضعیت دید !
آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت :
+ پس اومده بودن !
کدوم وضعیت دختر ؟!
اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی .
و بعدش هم خنده ای کرد .
به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم .
اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم.
حتی شالم رو هم در نیاورده بودم.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم :
- جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن .
اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم :
- آها !
راستی لباس مناسب بپوش بیا .
و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم .
خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت :
× به به دختر خاله !
رسیدن بخیر .
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .
اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟!
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم .
- اولا سلام .
ثانیا رسیدن شما بخیر .
ثالثا به شما هیچ ربطی نداره .
رابعا ...
با پرویی خنده ای کرد و گفت :
× چه خبره !
رابعا ، خامسا ، سادسا ...
هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی !
پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم .
- شما دیشب شمال بودید دیگه ؟!
× آره دیگه .
- شب تو دریا خوابیدی ؟!
با تعجب گفت :
× چطور مگه ؟!
- که این قدر با نمکی !
پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم .
به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم :
- دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری .
لیوانتم میری میشوری .
متکا رو هم جمع می کنی .
حله ؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم .
همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد .
با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم .
به سمتش دویدم .
دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم .
- چه بلایی سر خودت آوردی داداش !
این چه قیافه ایه ؟!
کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد :
+ چی شده مروا !
چرا داد میزنی ؟!
با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[°•🧡☁️•°]
مواظبدلتباش👀‼️
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود ..
مراقبباشباگناھسیاهشنکنے
آلودھاشنڪنے!!
حواستباشہبہخاطر یہچت 📵
یہلذتزودگذر ..
یہلڪہی سیاھزشتنندازی رودلت
کہدیگہنتونےپاکشڪنۍ💔!
دلتقیمتیہرفیقمراقبشباش. 🖐🏻
○°•___☁️🧡___•°○
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#تلنگـــــر⚠️
🔻عـآشق خُـدا شدݩ سخـت نيست
مقدمه ۍ آن دشۅار است ...
مقدمہ ے💕عشق بہ #خدا
دل بريـدݧ از دنيآ ؤ ديگراݩ است
مقدمه ۍ عشق بـه #خُـدا
گذشتݧ از خۅد ؤ سپردݩ امـۅر بـه اۅست...
🍁🍂🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#تلنگر⚠️
راه رسیدن بہ خدا #دوست_داشتن
آدمهاست!! اگرچہ نتونے کارے براے
آنہا انجام بدهے اما همین کہ دلسـوز
دیگران باشے بہ خدا مقرب میشوے
و خـدا بہ تو مـهربانتر!
🍂🍁🍂🍁
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️
🔹خراش کوچیک!🔹
داییش تلفن کرد گفت :
حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟
گفتم: نه.. خودش تلفن کرد.
گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد.
گفت: شما نمیخواد بیاین.
خیلی هم سرحال بود.
شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.
گفتم: خراش کوچیک!
خندید...
گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!
"شهید حسین خرازی"
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مصطفی هست🥰✋
*مدالِ شهادت*🕊️
*شهید مصطفی شیخ الاسلامی*🌹
تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۰ / ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: چالوس
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← شب ۱۶ آذر بود، حدود ساعت ۱۰ شب وسطای فیلم کیمیا🌙 داشتم شام میخوردم که زنگ تلفنم به صدا در آمد📞میدانستم مصطفیست، با چنان ذوقی پریدم سمت گوشیم و برداشتم📞 احوال پرسی کردیم صداش خسته بود،🥀حال پسرشو که قرار بود بهمن ماه چشمش رو به دنیا باز کنه رو پرسید🍃 ـ امیرحافظ چطوره؟ فرزانه خیلی مراقب خودت باش🍃 به موقع غذاتو بخور، نکنه گرسنه بمونی.📞چشم مصطفی جان، حواسم هست.📞 ـ بعدشم ازم خواست به خانوادهاش خبر سلامتیشو بدم و خداحافظی کرد🥀دلهره عجیبی داشتم🥀این آخرین تماس مصطفی بود🥀هیچکس نمیدانست او سوریه است جز پدر شوهرم🍂 حتی به من گفته بود برای امنیت مسافرای اربعین میرم کربلا..🍃ايمان و صبوری مصطفی مثال زدنی بود🍃مصطفی همسر،دوست، مودب، بیادعا بود توجه زيادی به نماز اول وقت داشت.💫 قهرمان جودو بود🎗️ ولي جز خانواده به كسی در اين رابطه چيزی نگفته بود💫مصطفی حقش بود مدال شهادت رو به گردنش بگذارد🎗️او به دست تکفیری ها با گلوله قناسه به پهلویش🥀به شهادت رسید🕊️ فرزندش دو ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد🥀و طعم بودنِ پدرش را نچشید*🕊️🕋
*شهید مصطفی شیخ الاسلامی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─