25.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تندخوانی_تصویری #جزء22قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور بیست ودوم
وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
✅ ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز
🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون
🔷سهم روز صدو پنجاه وپنجم(۱۴۰۰/۱۰/۱۵)
🔻خطبه ۱۰۸ تا خطبه ۱۰۷
🌹سهم #روز_صد_وپنجاه_وپنجم : خطبه ۱۰۸ تا ۱۰۷ #نهج_البلاغه
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
📜 #خطبه108
5⃣ خبر از كشتار و فساد بنی اميه
♦️ پس آن روز که بر شما دست يابند جز تعداد کمی از شما باقی نگذارند، چونان باقيمانده غذايی اندک در ته ديگ يا دانه های غذای چسبيده در اطراف ظرف، شما را مانند پوست های چرمی به هم پيچانده می فشارند و همانند خرمن شما را به شدّت می کوبند و چونان پرنده ای که دانه های درشت را از لاغر جدا کند اين گمراهان مؤمنان را از ميان شما جدا ساخته، نابود می کنند.
6⃣ هشدار و سفارش به اطاعت از اهل بيت (علیهم السلام)
♦️با توجّه به اين همه خطرات روش های گمراه کننده شما را به کجا می کشاند؟ تاريکی ها و ظلمت ها تا کِی شما را متحيّر می سازد؟ دروغ پردازی ها تا چه زمانی شما را می فريبد؟ از کجا دشمن در شما نفوذ کرده به اينجا آورده و به کجا باز می گرداند؟ آگاه باشيد که هر سرآمدی را پرونده ای و هر غيبتی را بازگشت دوباره ای است. مردم! به سخن عالمِ خداشناس خود گوش فرادهيد، دل های خود را در پيشگاه او حاضر کنيد و با فريادهای او بيدار شويد، رهبر جامعه بايد با مردم به راستی سخن گويد و پراکندگی مردم را به وحدت تبديل و انديشه خود را برای پذيرفتن حق آماده گرداند. پيشوای شما چنان واقعيّت ها را برای شما شکافت، چونان شکافتن مهره های ظريف و حقيقت را از باطل چون شيره درختی که از بدنه آن خارج شود بيرون کشيد.
7⃣ خبر از مسخ ارزشها در حكومت بنی اميه
♦️پس در آن هنگام که امويان بر شما تسلط يابند، باطل بر جای خود استوار شود و جهل و نادانی بر مَرکب ها سوار و طاغوت زمان عظمت يافته و دعوت کنندگان به حق اندک و بی مشتری خواهند شد. روزگار چونان درنده خطرناکی حمله ور شده و باطل پس از مدّت ها سکوت نعره می کشد. مردم در شکستن قوانين خدا دست در دست هم می گذارند و در جدا شدن از دين متّحد می گردند و در دروغ پردازی با هم دوست و در راستگويی دشمن يکديگرند و چون چنين روزگاری می رسد، فرزند با پدر دشمنی ورزد و باران خنک کننده گرمی و سوزش آورد، پست فطرتان همه جا را پر می کنند، نيکان و بزرگواران کمياب می شوند. مردم آن روزگار چون گرگان و پادشاهان چون درندگان تهی دستان طعمه آنان و مستمندان چونان مردگان خواهند بود، راستی از ميانشان رخت بر می بندد و دروغ فراوان می شود. با زبان، تظاهر به دوستی دارند امّا در دل دشمن هستند. به گناه افتخار می کنند و از پاکدامنی به شگفت می آيند و اسلام را چون پوستينی واژگونه می پوشند.
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
🌹سهم #روز_صد_وپنجاه_وپنجم : خطبه ۱۰۸ تا ۱۰۷ #نهج_البلاغه
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
📜 #خطبه108
1⃣ خداشناسی
♦️ستايش خدايی را سزاست که با آفرينش مخلوقات، بر انسان ها تجلّی کرد و با برهان و دليل خود را بر قلب هايشان آشکار کرد. مخلوقات را بدون نياز به فکر و انديشه آفريد که فکر و انديشه مخصوص کسانی است که دلی درون سينه داشته باشند و او چنين نيست که علم خداوندی ژرفای پرده های غيب را شکافته است و به افکار و عقايد پنهان احاطه دارد. (و از همين خطبه است که پيرامون پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:)
2⃣ وصف پيامبر اسلام (صل الله علیه وآله وسلم)
♦️پيامبر(صلی الله علیه و آله) را از درخت تنومند پيامبران، از سرچشمه نور هدايت، از جايگاه بلند و بی همانند، از سرزمين بطحاء، از چراغ های برافروخته در تاريکی ها و از سرچشمه های حکمت برگزيد. پيامبر(صلی الله علیه و آله) طبيبی است که برای درمان بيماران سيّار است. مرهم های شفابخش او آماده و ابزار داغ کردن زخم ها را گداخته. برای شفای قلب های کور و گوش های ناشنوا و زبان های لال، آماده و با داروی خود در پی يافتن بيماران فراموش شده و سرگردان است.
3⃣ علل انحراف فرزندان اميه
♦️ بنی اميّه با نور حکمت جان و دل خود را روشن نساخته و با شعله های فروزان دانش قلب خود را نورانی نکرده اند. چونان چهارپايان صحرايی و سنگ های سخت و نفوذ ناپذيرند. به تحقيق رازهای درون برای صاحبان آگاهی آشکار و راه حق برای گمراهان نيز روشن است و رستاخيز نقاب از چهره برانداخت و نشانه های خود را برای زيرکان و آنان که طالب حقّند نماياند.
4⃣ نكوهش كوفيان
♦️ مردم کوفه! چرا شما را پيکرهای بی روح و روح های بدون جسد می نگرم؟ چرا شما را عبادت کنندگانی بدون صلاحيّت و بازرگانانی بدون سود و تجارت و بيدارانی خفته و حاضرانی غايب از صحنه، بينندگانی نابينا، شنوندگانی کر و سخن گويانی لال، مشاهده می کنم؟ پرچم گمراهی بر پايه های خود برافراشته شده و طرفداران آن فراوان گشته؛ شما را با پيمانه خود می سنجند و سرکوب می کنند پرچم دارشان (معاويه)، از ملّت اسلام خارج و بر راه گمراهی ايستاده است.
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
🌹سهم #روز_صد_وپنجاه_وپنجم : خطبه ۱۰۸ تا ۱۰۷ #نهج_البلاغه
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
📜 #خطبه107 : ( دربرخی از روزهای صفين، در سال ٣٧ هجری برای تشکر و تقویت روحیه سربازانش ایرادش فرمود. )
🔹وصف نبرد ياران در صفين
♦️از جای کنده شدن و فرار شما را از صف ها ديدم، فرومايگان گمنام و بيابان نشينانی از شام، شما را پَس می راندند در حالیکه شما از بزرگان و سرشناسان عرب و از سران شرف می باشيد، برازندگی چشمگيری داريد و قلّه های سرفراز و بلند قامتيد. سرانجام سوزش سينه ام با مقاومت و حملات دلاورانه شما تسکين يافت که ديدم شاميان را هزيمت داديد و صَف های آنان را در هم شکستيد و آنان را از لشکرگاه خود رانديد، آنگونه که آنها شما را کنار زدند. می ديدم با نيزه ها آنان را کوفتيد و با تيرها آنها را هدف قرار داديد که فراريان و کشتگان دشمن روی هم ريختند و بر دوش هم سوار می شدند، چونان شتران تشنه ای که از آبشخورشان برانند و به هر سو گريزان باشند.
─┅•═༅𖣔•✾•🌹•✾•𖣔༅═•┅─
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز (29).mp3
11.23M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون
🔷 سهم روز صد و پنجاه و پنجم : ختم نهج البلاغه، خطبه ۱۰۸ تا خطبه ۱۰۷
رمانی از عاشقانه های شهدا
#رمان_عاشقانه_شهید_حمید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 68 :
باز از گوشه و کنار خبر می رسید حمید را بین اسرا دیده اند یکی می گفت دیده است که او بین اسیر ها نشسته است، یکی دیگر از شنیدن اسم او در رادیو های خارجی خبر می داد و یکی دیگر خواب می دید و دیگری حس ششمش کار می کرد و این روح و روان خانواده را می آزرد. مادر برای بار دوم و سوم و چهارم برای شناسایی اجساد از زیر خاک در آورده شده یا از آب گرفته شده رفت و هر بار با زجری که می کشید دلش راضی نمی شد نرود و احتمال اینکه حمید باشد او را به آنجا می کشاند و هر بار با قلبی شکسته تر و اعصابی خوردتر بر می گشت. تا دفعه ی آخر مادر رفت و وقتی برگشت جلوی در اتاق که رسید با صدای بلند هوار کشید با دو دست لب فرش را گرفت و همان طور که فریاد می زد آنرا از زیر اثاث خانه بیرون کشید و به گوشه ای پرتاب کرد کاری را که حتی یک مرد قوی نمی توانست آن کار را انجام دهد و این نیرو از خشم درد زیاد در یک آن به مادر دست داده بود مادر بیچاره همان جا جلوی در نشست و ساعتی با صدای بلند های های گریست. فهیمه از شنیدن این وضع به سپاه رفت و خواهش کرد که دیگر مادر را برای شناسایی نخواهند . حالا نسرین هم از بس غصه خورده بود مریض شد مادر باز هم تصمیم گرفت خودش را آرام کند برای همین با قدرت شروع به کار کرد به پشت جبهه کمک می کرد به خانواده ی شهدا رسیدگی می کرد به مستمندان یاری می رساند جهاز و سیسمونی تهیه می کرد هر چه بیشتر کار می کرد بیشتر آرام میشد. او می خواست وقتی حمید آمد همه چیز روبراه باشد برای همین شروع به ساختن خانه ای برای او کرد. پدر و مادر از صبح زود تا شب کار می کردند تا خانه ی خوب و مناسبی بسازند و بیشتر کارهای آن خانه را خودشان انجام دادند. چهار سال می گذرد حالا همه خاطرشان جمع است که حمید اسیر است هر چند محسن و دوستان حمید گفته بودند که ممکن نیست ولی هیچ کدام نمی خواستند بپذیرند …..برای سلامتی او و برای اینکه از آزار دشمن در امان بماند دعا می کردند ولی هرگز یک فاتحه برایش نخواندند. تا اینکه یکی از آشنایان فهیمه که پست مهمی در ستاد اسیران داشت به او گفت که برادر تان اسیر است و اسمش آمده فهیمه خوشحال از اوخواهش کرد نزد مادر بیاید و خودش این خبر را به او بدهد او هم قبول کرد. آمد و مادر و پدر و نسرین را خاطر جمع کرد که حمید اسیر است وگفت که من سر پسرم را می دهم اگر حمید نیاید. البته که دریچه ی تازه ای بروی خانواده باز شد ولی در نهایت هیچکدام نمی توانستند از اینکه حمید زیر شکنجه و عذاب اسارت باشد راضی و راحت باشند همه می دانستند که او با آن روحیه ی حق طلب و آزاده در اسارت چه خواهد کشید و اصلا با روحیه ی او جور در نمی آمد. بارها مادر گفته بود از اینکه بخاطر اینکه ترجیح می دهد حمید زنده و اسیر باشد از خودش متنفر است می گفت : “مادر بدی هستم که به شکنجه ی فرزندم راضی شدم .”
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 69 :
حالا قلب مادر بر اثر فشار بالا روز به روز ضعیف تر می شد. فهیمه نگران و دلواپس مادر بود مرتب او را به دکتر قلب می برد و هر بار به او می گفتند از دفعه ی پیش بدتر شده چند بار او را در بیمارستان بستری کردند ولی او به خاطر امانتی حمید به خود نهیب می زد و باز می گشت. کم کم خانه ی حمید تمام شد و مادر برای دلخوشی نسرین او را به خانه ی جدید منتقل کرد ولی او خوشحال نبود شاید محبت تمام دنیا هم برای او حمید نمی شد. مادر وقتی نسرین و فاطمه را در آن خانه تنها دید باز طاقت نیاورد و خودش از آن خانه ی بزرگ دل کند و به زیر زمین خانه ی او رفت تا او تنها نباشد. یکشب فشار مادر بالا رفت و حالش بد شد خودش می گفت “مرگ را جلوی چشمم دیدم” آنشب او نواری ضبط کرد بدین مضمون : “راستش فکر می کنم خودمو زنده نگه داشتم تا حمید بیاد طاقتم تمام شده و امشب ترسیدم .. بیشتر به خاطر خوابی که دیشب دیدم و امروز که حالم بد شد فکر کردم خوابم تعییر شده چون خواب دیدم جایی هستم که گنبد و بارگاه داشت یک آقایی نمی دونم جعفر نامی بود اومد پیشم
دیدم جایی رو به من نشون داد حمید اونجا بود همان جا خوابید و منم بالای سرش خوابیدم هر چه حمید رو صدا کردم جواب نداد …حالا این خواب چه تعییری داره نمی دونم ولی مطمئن هستم که یه چیزی هست .ولی از همه ی شما خواهش می کنم اگر برای من اتفاقی افتاد مواظب نسرین و فاطمه باشید تنها سفارش من به شما همین است .” نوار را دست آقاجون داد و گفت بعد از مرگم گوش کنید. جنگ تمام شد و همه منتظر مبادله ی اسرا بودند که خبر ورود اولین گروه به ایران به گوش همه رسید و خانواده حمید با تمام وجود منتظر آمدن او بودند. حالا حتی مجید که موقعیت را از نزدیک دیده بود باور داشت که حمید اسیر است و می آید اولین گروه …دومین و سومین و……. روزها از پس هم می گذشت و چشمان اشک آلود مادر و پدر و نسرین به در خشک شد . انتظار بسیار سخت بود با نیامدن حمید امید ها داشت به ناامیدی می گرایید. حالا کار مادر در آمده بود از صبح تا شب به خانه ی اسرایی که همرزم حمید بودند می رفت پرس و جو می کرد تا نشانه ای از او بیابد ولی با دیدن آنها حالش بدتر می شد. حال و روزی که آزاده ها داشتند از مردن بدتر بود هر کدام را که می دید آرزو می کرد حمید اسیر نباشد. و حالا دعایش این بود من حمید رو به این وضع نمی خواهم که طاقتش را ندارم بالاخره مادر با همان آقا در ستاد اسرا تماس گرفت و او باز هم به مادر گفت که چون حمید فرمانده بوده بعدا با فرمانده های دیگه آنها مبادله می شود. باز هم دوره ی جدیدی از نگرانی و دلهره برای خانواده شروع شد ولی حمید نیامد. مدتی بود که ایران و عراق به مرز های خودشان بر گشته بودند و جستجو گران شهدا جنازه ها را جمع آوری می کردند و بعد از شناسایی تشییع می شدند.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 70 :
بازگشت :
اسفند هفتاد و یک ماه رمضان است: شب قدر است نسرین می گفت آنشب از خدا خواستم هر چه که هست نشانم دهد. “راضیم به رضای تو فقط حمید رو بیار هر طوری که باشه قبول می کنم از این انتظار خیلی خسته ام “و آنشب مادر و خواهر ها هم یک طوری به دلشان افتاده بود که راضی شوند و چقدر به موقع… آیا می شد برای از دست دادن حمید
راضی شد؟ فردا داماد دایی به علی زنگ می زند و آن خبر وحشتناک را می دهد: حمید بین این هزار شهید ی است که امروز در تهران تشیح می کنند . شماره ی اونم دویست و شانزدهه” … علی گریان و نالان خودش را به خانه ی پدر می رساند در راه فکر می کند چگونه به آنها بگوید. خوشبختانه مادر تهران نزد فهیمه بود علی کنار پدر می نشیند دستش را می گیرد و او را بغل می کند و می بوسد و می گوید :آقا حمید رو آوردن , بلند شو بریم برای شناسایی ….. کمر خم شده ی پدر دولا شد نمی توانست درست بایستد اشکهایش به صورتش را خیس کرد “یعنی چی؟ چطوری؟ کجاس؟ یعنی شهید شده؟ اونا که گفتن اسیره؟ پس چی شد آقا ؟” از آن طرف مادر با فهیمه نشسته اند که یکی یکی فامیل زنگ می زنند و
حال آنها را می پرسند. مادر پریشان می شود به فهیمه می گوید: نکنه اتفاقی افتاده که همه زنگ می زنند بی خودی همه تو یک روز که تماس نمی گیرند؟” . این شک در دل فهیمه هم افتاده بود دوباره تلفن زنگ زد دایی ناصر بود خیلی ساده و بی پیرایه گفت: فهیمه حمید تو این هزار شهید امروز ه آوردنش تهران .” جمله ساده ای که مثل بمب در دل مادر و دختر منفجر شد فهیمه می گفت مادرم در یک لحظه لوله شد بهم پیچید فریاد های دلخراشی که سالها در گلو نگه داشته بود بیرون ریخت هر دو بال بال می زدند و نمی دانستند چه کنند فقط مادر زبان گرفته بود و می گفت “خدایا ازت می خوام به من ثابت کنی حمید همون اول شهید شده و اسیر نبوده زجر نکشیده “…. فهیمه به منزل پدر زنگ می زند و علی گوشی را بر می دارد هر دو می گریند علی گفت: “من اومدم دنبال آقاجون بریم ستاد معراج برای شناسایی بهت خبر میدم تو مواظب مامان باش .” مادر از جا بلند شد، چادر به سر کرد و راه افتاد. هر چه فهیمه سعی می کرد او را منصرف کند نمی توانست. مادر می گفت: “الان به گوش نسرین می رسه. باید پیش اون باشم. نمیشه باید برم.” فهیمه نمی توانست با او برود چون منتظر خبر علی بود. علی و آقاجون با سرعت خودشان را به ستاد معراج رساندند. شماره را پیدا کردند، علی در آنرا باز کرد و خیلی زود تشخیص داد که حمید نیست. آقاجون عصبانی شد … ” من می دونستم حمید اسیره اشتباه شده.” علی پدر را در آغوش گرفت و حرفش را تایید کرد. علی فورا به فهیمه خبر داد: “اشتباه شده و جنازه ی حمید نبوده.” این خبر بین فامیل پیچید. فهیمه عصبانی شد و تصمیم گرفت به محسن زنگ بزند و از او بخواهد با او برای اعتراض به ستاد معراج بروند تا ببیند چرا چنین دروغی گفته اند. در کرج همه این خبر را شنیدند و به گوش نسرین هم رسید و چند دقیقه بعد هم تکذیبش را شنید. او هم آشفته و عصبانی راه می افتد که برای اعتراض به ستاد معراج برود . مادر در راه کرج و نسرین در راه تهران بودند. محسن خودش به ستاد رفت. علی و آقاجون را حیران و سر گردان می
یابد با هم برای پی گیری می روند و متوجه می شوند شماره ی روزنامه شماره ایست که یک کد دارد و این شماره تابوت نیست. ستاد شماره ی جدید را داد. با هم کنار تابوت می رسند علی خودش در آنرا باز می کند…..
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─