نام رمان: #دو_مدافع
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_7
من و ان پسره یقه ریشوی تسبیح به دست و انگشتر عقیق در انگشت باید فردا در مراسم تشییع جنازه شهید مدافع حرم میرفتیم...
جنگ تمام شده بود !شهید از کجا می آمد؟!
اولش حس این که دلم میخواهد بزنم جلوبندی تیغه استاد را فرش کنم بهم دست داد اما وقتی یادم آمد چقدر میتوانم کمال سوء استفاده را کنم و این پسر یقه ریشو را اذیتت کنم و بخندم بی خیال شد غر زدن به استاد و پایین آوردن فک و چانه مبارکش شدم.
استاد_ سید هم واسه دفاعش نیاز به این عکسا داره اینجوری با یه تیر چندتا نشون می زنیم...
با بلند شدن صدای زنگ ماندم من و سید و سوژهای که نمی دانستم اصلاً از کجا آمده...!
با گوشه پا لگدی به صندلی جلویم زدم که محکم با پای سید برخورد کرد اما پسره ریقو آخ هم نگفت...!
" این تازه اولیش بود خوشتیپ"
روبرویم با سه متر فاصله ایستاده بود فکر کنم مولکول های خاک مانده روی زمین را می شمرد که نگاهش به زمین تمامی نداشت...!
دیگر اعصابم طاقت این بچه و پاستوریزه بازی هایش را نداشت...
با چشمهای ریز شده از حرص به او چشم دوختم و گفتم:
من_ اهه!! شرم وحیات و سید! نگاه مونم که نمیکنی! برادر یه سوال بپرسم؟؟
تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت:
سید_ بفرمایید.
من_ این شهدا از کجا میان؟؟
لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد اما لعنتی، باز هم نگاه براقش را دزدید...
سید_ واقعاً نمی دونید؟!!
من_نه! می دونستم که از تو نمی پرسیدم!!
سید_ ببین خواهرم... حرم حضرت زینب و یه سری بی وجدان بمب گذاری کردن و یه سری سرباز عاشق بی بی به اسم مدافعین حرم اولا برای دفاع از حرم زینب و دوماً برای دفاع از کشورمون میرن.
من که چیزی از این حرف ها سرم نمی شد "اوکی "سرسری گفتم و خواستم از کلاس خارج شوم که یادم آمد نمیدانم اصلاً کجا باید بروم و این شد که بی هوا برگشتم که استغفرالله!! سینه به سینه برادر محترم شدم...
برادر سید فوری خودش را کنار کشید و باز ان فاصله ۳ مترش را رعایت کرد.
سرش را پایین انداخت و با آرامش اعصاب خورد کن اش حداقل برای من، گفت:
سید_ خواهرم حواستون کجاست؟!!
"برو بابای" زیر لبی نثارش کردم و گفتم:
من_ برادرم کجا باید ببینمت فردا؟؟
سید_ نبش فلکه آب کنار گلدونهای بارین.
گوشی ابروی چشم را خواندم و گفتم:
من_ خوب چه ساعتی؟
سید_ ۹ صبح.
من_ خوب برادرم شمارتم لطف کن که راحت پیدات کنم حوصله گشتن ندارم.
سید_ من سر ساعت اونجام و تا شما نیاین جایی نمیرم .با اجازه.
و از کنارم رد شد که داد کشیدم:
من_ فی امان الله برادر سید!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_8
با برگشتن به سمت بچههای ایکیپ صدای خنده هایشان بلند شد ...
هر کسی یک چیزی میگفت و خنده دار تر از همه در این میان حرف احسان، دلقک گروه بود.
نگاهش را مثلا به دوردست ها دوخت و با لحنی آرام و مسخره گفت:
احسان_ فکر کنید بچه ها.. بهار با حاج آقا میره مراسم... یوهو از همنشینی با یارو و جو عرفانی متحول برمیگرده و از هفته بعد با چادر و چاقچور میاد دانشگاه...
حرفش تمام نشده بود که کیفم را محکم به پسرش کوبیدم و گفتم:
من_ یک درصد فکر کن...!
و با ارغوان نیلو از کلاس خارج شدیم.
****
آلبوم عکس هایم را ورق می زدم و تجدید خاطره می کردم...
عکسهایی که همان روز با علی گرفتم...
تصویر دختری که پوشیه زده بود و در حالی که تابوت شهید را روی شانه اش نگه میداشت گریه میکرد...
تصویر ازدحام جمعیت بیرون آمدن تابوت مزین با پرچم سه رنگ ایران فرزند کوچک شهید که گریه میکرد و پدرش را صدا می زد...
همه خاطرات مرور شد...
اشکی که از روی صورتم راه پیدا کرده بود را پس زدم. با شنیدن صدای ایلیا، صورتم را داخل آشپزخانه شستم و بعد بستن آلبوم به اتاقش رفتم.
پسر وروجکم تازه از خواب بیدار شده بود...
چشمان پف کرده اش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم.
من_ پسر مامان؟ کی حاضره بریم دست و روشو بشوریم و بعد بریم یه پیتزای خوشمزه درست کنیم و بعد اونم منتظر بمونیم تا بابا بیاد؟؟
با شنیدن صدای جیغ های سرخوشانه ایلیا، لپ های آویزان پسرکم را غرق بوسه کردم و او را در آغوش فشردم...
****
نگاهی به ساعتم انداختم و داشتم بدو بدو مردم را کنار می زدم که با دیدن آینه بزرگی که روی در پاساژ نصب بود، لحظهای مکث کردم.
ال استار های مشکی، شلوار لوله تفنگی مشکی ،مانتو ساده مشکی که تقریباً قد نسبتا بلندی داشت و مقنعه مشکی و دوربینی که دور گردن آویزان بود.
به خاطر جمع امروز کمی مراعات کردند و آرایش نداشتم اما موهایم عین قبل بیرون بود...
دوباره راه افتادم که بعله...
دقیقا نبش فلکه آب ،برادر سید را دیدم.
تقریباً خودم را پرت کردم رو به رویش و به ساعتم نگاه کردم.
نفس زنان گفتم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 قبل از شروع ماه #محرم این کلیپ رو ببینیم تا ان شاءالله بتونیم #محرم رو واقعی و خوب درک کنیم.
#امام_حسین
#کربلا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1_1129504329.mp3
2.64M
💠به خاطر #امام_حسین (ع) #گناه نکنیم!
🎤 #سخنرانی
🎤حجت الاسلام #مومنی
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#محرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
Mahmoud Karimi - Shab Aval Muharram.mp3
12.48M
🏴 شب اول محرم سینه زنت آرزوشه
با دستای یه پیرغلامت پیرن سیاه بپوشه
🎙 #حاج_محمود_کریمی
❤️ #مداحی #شب_اول_محرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۷_۱۴_۰۹_۰۷_۲۳_۹۷۱.mp3
6.12M
رویای نجف شیرینه
🎙#جواد_مقدم
«لبیک یاحسین»
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.35M
#محتوا
#قسمت_اول
🤝اهمیت حفظ وحدت
و ارتباط آن با محرم
💪دعوت به وحدت به چه معناست
📗سخن شهید مطهری در این رابطه
🕋پیام امام خامنهای مدظله العالی به حجاج
🎙ر.فنودی
#وحدت
#لبیک_یاخامنه_ای
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
#در_مکتب_امام_خمینی(ره)
💢به مناسبت سالگرد پذیرش قطعنامه 598
🔺️ صلح تحمیلی
🔺️ قصه امام حسن علیه السلام و قضیه صلح، این هم صلح تحمیلی بود؛ برای اینکه امام حسن علیه السلام ، دوستان خودش، یعنی آن اشخاص خائنی که دور او جمع شده بودند، او را جوری کردند که نتوانست خلافش بکند، صلح کرد؛ صلح تحمیلی بود. این صلحی هم که حالا به ما میخواهند بگویند، این است.
🔺صحیفه امام؛ ج20؛ ص118 | جماران؛ 2 شهریور 1365
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #در_مکتب_امام
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
🖇 #روشنگری #ثامن
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
#کلیپ
"#قربان و #غدیر گذشت و #عاشورا در راه"
♻️قربان:#تعریف کامل عهد الهی بود.
♻️غدیر: #اعلام عهد الهی بود.
♻️عاشورا:#امتحان عهد الهی است.
👈👈در این امتحان عهد الهی ، آمار قبولی خیلی پایین است.
✅ این پایین بودن آمار بدلیل 3نفهمیدن بود:
1)نفهمیدن "عهد" چیست؟!
2)نفهمیدن "عهد "با کیست؟!
3)نفهمیدن این "عهد"را چگونه باید پاس داشت؟!
✅ معنای جامع وکامل" #بصیرت" در فهمیدن نفهمیدن های "قربان" ،"غدیر "و "عاشورا"ست.
✍#حسین_عباسیان
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #قربان_غدیر_عاشورا
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
🖇 #روشنگری #ثامن
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─