eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.6هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🏴 💢زودتر توافق کنید! ... چرا توافق کردید؟! 🔹یک سری از این غربگراهای امتحان پس داده -و رفوزه در دولت قبل- هم هستند که صبح تا شب تکرار می کنند: "چرا با آمریکا مذاکره و توافق نمی کنید؟"؛ ♦️اما هنگامی که توافقی حاصل شود، می گویند این که نشد توافق؛ مبادله غذا و دارو است، پول ها با واسطه دست مان می رسد و... فلان و بهمان! 🔹رک و صریح نمی گویند که منظورشان، رویکرد "بده بره" است. شبیه امتیازات بازگشت ناپذیری که در برجام دادند، و وعده های نسیه ای که خریدند و حالا مثل چک بی محل، روی دست ملت ایران باد کرده است. ♦️گویا معیار آنها برای خوب و بد توافق، حجم امتیازاتی است که باید داد و وعده های دهان پر کنی است که باید گرفت. 🔹اصلا به روی مبارک نمی آورند که با برجام قرار بود روزانه چند میلیون بشکه نفت بفروشند؛ اما رسیدند به ۳۰۰ هزار بشکه و بسته پر از خالی اینستکس. ♦️آن روز، "وعده" واگذاری غذا و دارو در ازای کل امتیازات برجامی و فروش حداقلی نفت، موفقیت بزرگی بود- چنان که روزنامه های شان تیتر کردند- اما حالا، احیای ۶ میلیارد دلار پول بلوکه شده در دولت برجام را بی ارزش وانمود می کنند! ✍محمد ایمانی 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 بعد احوالپرسی، با شنیدن صدای سید که میگفت سوار اتوبوس ها شویم رفتیم و دقیقا ردیف اخر اتوبوس نشستیم. نیلوفر و زهرا هر دو ماشین گیر داشتند... قرص خوردند و نیلو سرش را روی شانه ام گذاشت و چشم هایش را بست. نیلوفر_ بهار یادته؟ همیشه وسط مینشستی سمت راستت من سمت چپت اغوان مینشست؟ همیشه ام ردیف اخر اتوبوس رو تصاحب کرده داشتیم و نمیذاشتیم هیچکس بیاد...کاش ارغوانم... صدای نفس عمیقم را که شنید،سکوت کرد. من_ارغوان درست بشو نیست. میدونم... نفسهای یک نواخت نیلوفر را که حس کردم، فهمیدم خوابیده. زهرا هم همین اول خوابش برده بود و فقط من و ریحانه بیدار بودیم. یک ساعتی که از حرکتمان گذشت ابمیوه و کیک پخش کردند که برای صبحانه بخوریم. زهرا بیدار شد و ارام با ریحانه مشغول صحبت بود اما من حرفی نمیزدم که نیلوفر بیدار نشود. بی سر و صدا ابمیوه ام را خوردم و مال نیلوفر را هم داخل کوله اش گذاشتم. هندزفریم را از کیفم بیرون کشیدم و به زهرا و ریحانه گفتم هندزفری میگذارم و اگر کاری دارند فیزیکی صدایم کنند... شانسی یکی از اهنگ ها را انتخاب کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم... "از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای الم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق ما لشکری از فرشتگانیم پر پر شده اید پر بگیرید رفتی که تا ابد بمانی" ** ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 *** چادر را از روی سرم برداشتم و کتری را از روی گاز گرفتم. توی سینک شستمش و داخلش را پر از آب کردم. روسری نرم و ابریشمی ام را از روی سرم برداشتم و راه اتاق را در پیش گرفتم. علی وضو گرفته بود و عبا دوشش می‌انداخت. عادت همیشگی‌اش بود... با عبا نماز میخواند. نگاه من که با هم در آینه تلاقی کرد، لبخندم وسعت پیدا کرد. من_ آقا صبر می کنی منم برم وضو بگیرم نماز و باهم جماعت بخونیم؟ علی_ برو بانو. وضو گرفتم و چادر خوش رنگی که علی برایم گرفته بود را سر کردم. علی سجاده خودش به خودم را پهن کرده بود. پشت سرش ایستادم و قامت بستم. " عشق مثل نماز خواندن است... بعد از نیت، دیگر نباید به اطرافت نگاه کنی" نماز که تمام شد، علی با صدای بم و مردانه و آن صوت زیبا، شروع کرد به خواندن قرآن... او می خواند و من پشت سرش، چشمانم را بسته بودم و سراپا گوش شده بودم و گوش میکردم... سعی می‌کردم بغض نکنم... علی پاداش کدام کار خوبم بود؟ خدایا... خوشبختی را نصیب همه کن... آمین یا رب العالمین... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 **** با احساس ایستادن ماشین، چشم هایم را باز کردم. برعکس شده بود... قبل اینکه خوابم ببرد سر نیلوفر روی دوش من بود و حالا سر من روی دوش او. سرم را بلند کردم. کسی جز من و زهرا نیلوفر و ریحانه داخل اتوبوس نبود. من_ بقیه کجان؟ ریحانه_ ایستادیم واسه ناهار. من _ اخ گفتیا...خیلی گشنمه. وقتی که پیاده شدیم فهمیدم رستوران خواهران و برادران جداست. چقدر جالب! وارد رستورانی که خواهران انتخاب کرده بودند شدیم و ناهار را دور هم خوردیم. بعد از خواندن نماز ظهر، سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت کردیم. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که رسیدیم هتل... ۸ صبح تا ۱۰ شب در راه بودیم... خسته کننده بود اما هیجان زیارت نگذاشته بود آثاری از خستگی در تنم بماند... پیاده شدیم و برای تعیین اتاق مجبور شدیم چند دقیقه‌ای را داخل لابی بگذرانیم. واحدهای خواهران طبقه پنجم و واحدهای برادران طبقه چهارم بود. کلید اتاق ها را که داده اند قرار شد من و ریحانه در یک اتاق بمانیم و زهرا نیلوفر داخل یک اتاق. کارت اتاق را که تحویل ریحانه دادند، همه کوله هایمان را برداشتیم و سوار آسانسور شدیم. هوای خنک داخل آسانسور، حس خوبی را بهم منتقل کرد... سرم را به دیواره ی آسانسور چسباندم و گفتم: من_ الان دلم یه دوش آب داغ میخواد و پشت بندش حرم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 و آرام اضافه کردم: من_ برای اولین بار... عظمت حرم از ورودی خیابان مشخص بود اما اینجا، پنجره فولاد، بوی عطر خاص حرم و جمعیت زائران چیز دیگری بود... دفتر که به پنجره فولاد رسید، حس وصف ‌نشدنی داشتم... لحظه تمام بدنم لرزید... عطر گلاب را با تمام وجودم بو کشیدم. مگر این پنجره فولادی چی داشت که انقدر آرام می کرد؟ پیشانی ام که خنکای پنجره را حس کرد، اشکم سرازیر شد. "سلام اقا. برا اولین بار اومدم پابوست. اونقدر هیجان دارم که حس می‌کنم قلبم داره...قلبم داره... نمیدونم اصلا چی بگم! وقتی پنجره فولادت اینهمه ارومم کرد، حرمت چیکار میکنه باهام؟ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..." برای دست زدن به ضریح دل در دلم نبود... مثل دیوانه ها اصرار میکردم بچه‌ها زودتر حرکت کنند تا من همزود تر بتوانم ببینم ان ضریح معروف را. کفش هایم را که به کفشداری دادم، دیگر همه چیز را فراموش کردم... انگار فقط من بودم... حرم خلوت حس خوبی به حرم ندیده می‌داد... پاهایم که سرمای کف زمین را حس می کردند، دلم برای نشستن و نماز خواندن رویشان ضعف می‌رفت اما زیارت اولویت اول بود. دستم که به ضریح رسید سر از پا نمی شناختم. "اقا...اومدم... دستم الان روی ضریحته..." و انگار فقط من بودم و اشک هایی که کنترل شان دست من نبود... "اقا دیدی؟ دیدی چقدر واسه خدا مهم بودم؟ دیدی کمک کرد به راه راست برگردم؟ آقا شما هم کمک کن از راه راست منحرف نشم. کمکم کن بدون اینکه با خانواده ام بی احترامی کنم، بتونم از عقایدم دفاع کنم. آقا کمکم کن بهتر شم. خدایا گناه هامو ببخش... قول میدم دیگه تکرار نشه...خدا..." ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 به زور از ضریح دل کندم و با راهنمایی ریحانه، نماز زیارت خواندم. چه نمازی بود... اولین نماز زیارت، آن هم در حرم امام رضا... به هتل که برگشتیم، مثل قحطی زدگان به رستوران هجوم بردیم و شام که خوردیم هر کس برگشت به اتاقش. ریحانه رفت تا دوش بگیرد و من هم از خستگی روی تخت بیهوش شدم... نیمه های شب بود که با شنیدن صدای هق هق خقه ی کسی، چشم باز کردم. با دیدن ریحانه که روبه روی پنجره بزرگ اتاق ایستاده و شانه هایش می لرزد هول شدم... پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم. به ریحانه که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: من_ریحان؟ چته؟ دلت برای مادر پدرت تنگ شده؟ گریه از شدت گرفت و در یک حرکت ناگهانی چرخید و خودش را پرت کرد در آغوشم. نمی‌دانستم باید چه کنم... بی‌هدف موهایش را نوازش می کردم که انگار کمی آرام شد. از من فاصله گرفت و آرام گفت: ریحانه_ علی اوم دم در. گفت مامان زنگ زده گفته حال بابا شده بیمارستانن. علی چون مسئول کاروانه نمیتونیم برگردیم. بهار دعا کن بابام خوب بشه. اشکم سرازیر شد... بی چاره ریحانه. روی مبل نشستمو او را هم روی مبل کنار خودم نشاندم. من_ریحانه جونم هیچی نمیشه. من میدونم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای کسی که فقط برای خوردن شام به پیاده روی اربعین آمده بود... اگه با دیدن این کلیپ دلتون شکست و اشکتون جاری شد مارو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید. التماس دعا اللهم الرزقنا کربلا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از داستان ...دورکعت نماز برای روکم کنی بچه بسیجی ها (ع) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آمادگی تشرف حکایت تشرف محضر عجل الله فرجه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 🔻استاد عالی 🔻با خدا قشنگ حرف بزن! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─