18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#چهارم قرآن کریم
هدیه به مادرمان حضرت زهراسلام الله علیهاو
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
🔰تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء #شانزدهم
قاری استادمعتز آقایی
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨هــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #شانزدهم
-چی گفت؟😠
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒
-با احترام گفت؟😠
-آره.بیا خودت ببین.🙁📱
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️
-باشه.😔
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!😊
-از کی شنیدی؟😅
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁
هر دومون خندیدیم...😁😃
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊
بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍️ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #شانزدهم
#هوالعشق
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و
گفت:
🍃🌺ادامه دارد....
#نویسنده_نهال_سلطانی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─