eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
683 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز شصت و پنجم 🔻نامه ۵۳ ، بند ۹ تا ۱۰
🌹سهم : نامه ۵۳ ، بند ۹ تا ۱۰ ┄━━•●❥❈🌿🌹🌿❈❥●━━┄ 📜 : نامه به مالک اشتر 9⃣ اخلاق اختصاصی رهبری 🔻بخشی از كارها به گونه ای است كه خود بايد انجام دهی، مانند پاسخ دادن به كارگزاران دولتی، در آنجا كه منشيان تو از پاسخ دادن به آنها درمانده اند و ديگر بر آوردن نياز مردم در همان روزی كه به تو عرضه می دارند و يارانت در رفع نياز آنان ناتوانند، كار هر روز را در همان روز انجام ده زيرا هر روزی كاری مخصوص به خود دارد. نيكوترين وقتها و بهترين ساعات شب و روزت را برای خود و خدای خود انتخاب كن، اگر چه همه وقت برای خداست، اگر نيّت درست و رعيّت در آسايش قرار داشته باشد. از كارهایی كه به خدا اختصاص دارد و بايد با اخلاص انجام دهی، انجام واجباتی است كه ويژه پروردگار است، پس در بخشی از شب و روز وجود خود را به پرستش خدا اختصاص ده و آنچه تو را به خدا نزديك می كند بی عيب و نقصانی انجام ده، اگر چه دچار خستگی جسم شوی. هنگامی كه نماز به جماعت می خوانی نه با طولانی كردن نماز مردم را بِپراكن و نه آن كه آن را تباه سازی، زيرا در ميان مردم بيمار يا صاحب حاجتی وجود دارد. آنگاه كه پيامبر (صلّی اللّه عليه و آله و سلّم ) مرا به يمن می فرستاد از او پرسيدم با مردم چگونه نماز بخوانم فرمود: «در حد توان ناتوانان نماز بگذار و بر مؤمنان مهربان باش» هيچ گاه خود را فراوان از مردم پنهان مدار، كه پنهان بودن رهبران نمونه ای از تنگ نظری و كم اطّلاعی در امور جامعه می باشد. نهان شدن از رعيّت زمامداران را از دانستن آنچه بر آنان پوشيده است باز می دارد، پس كار بزرگ اندك و كار اندك بزرگ جلوه می كند، زيبا زشت و زشت زيبا می نمايد و باطل به لباس حق در آيد. همانا زمامدار آنچه را كه مردم از او پوشيده دارند نمی داند و حق را نيز نشانه ای نباشد تا با آن راست از دروغ شناخته شود و تو به هر حال يكی از آن دو نفر می باشی: يا خود را برای جانبازی در راه حق آماده كرده ای كه در اين حال نسبت به حقّ واجبی كه بايد بپردازی يا كار نيكی كه بايد انجام دهی ترسی نداری، پس چرا خود را پنهان ميداری و يا مردی بخيل و تنگ نظری كه در اين صورت نيز مردم چون تو را بنگرند مأيوس شده از درخواست كردن باز مانند. با اينكه بسياری از نيازمندی های مردم رنجی برای تو نخواهد داشت كه شكايت از ستم دارند يا خواستار عدالتند، يا در خريد و فروش خواهان انصافند. 0⃣1⃣ اخلاق رهبری با خويشاوندان 🔻همانا زمامداران را خواص و نزديكانی است كه خود خواه و چپاولگرند و در معاملات انصاف ندارند، ريشه ستمكاريشان را با بريدن اسباب آن بخشكان و به هيچ كدام از اطرافيان و خويشاوندانت زمينی را واگذار مكن و به گونه ای با آنان رفتار كن كه قرار دادی به سودشان منعقد نگردد كه به مردم زيان رساند، مانند آبياری مزارع يا زراعت مشترك، كه هزينه های آن را بر ديگران تحميل كنند، در آن صورت سودش برای آنان و عيب و ننگش در دنيا و آخرت برای تو خواهد ماند. حق را به صاحب حق هر كس كه باشد، نزديك يا دور بپرداز و در اين كار شكيبا باش و اين شكيبایی را به حساب خدا بگذار، گر چه اجرای حق مشكلاتی برای نزديكانت فراهم آورد، تحمّل سنگينی آن را به ياد قيامت بر خود هموار ساز. و هر گاه رعيّت بر تو بد گمان گردد، عذر خويش را آشكارا با آنان در ميان بگذار و با اين كار از بدگمانی نجاتشان ده كه اين كار رياضتی برای خود سازی تو و مهربانی كردن نسبت به رعيّت است و اين پوزش خواهی تو آنان را به حق وامی دارد. ┄━━•●❥❈🌿🌹🌿❈❥●━━┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(38).mp3
3.48M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز شصت و پنجم ختم نهج البلاغه نامه ۵۳ ، بند ۹ تا ۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشق گمنام پارت ۷۰ **** من:آرمان میتونی منو برسونی ؟ آرمان:کجا ؟ من:حسینیه بسیج چند روز پیش خانم ستوده بهم زنگ زد گفت برم . میخوام امروز برم شاید روز های دیگه نتونم برم . آرمان : باشه ،تو برو بیرون منم چند دقیقه دیگه میام . طبق گفته ی آرمان میام بیرون ،در کوچه رو باز میکنم که با علی روبه رو میشم ، علی هم از خونه اومده بیرون به کمک عمو حسین . عمو حسین مرا میبینه ، جلوتر میروم : سلام عمو عمو:سلام باباجان . من:کجا میرین عمو؟ عمو: علی هوس بیرون رفتن کرده . نگاهی به علی می اندازم ، مرا نگاه میکند . آرام سرم را پایین می اندازم به نشانه ی سلام .او هم همین کار را انجام میدهد . صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا بریم . آرمان هم به نزدیک ما می آید . ارمان:به به اقا علی چخبر؟ علی : تو که خودت میبینی خبری نیست . عمو: شما کجا میرین ؟ آرمان : این آوا خانم میخواد بره حسینیه منم باید برسونمش .از اون ورم برم حوزه که امتحان دارم . عمو: ما هم این علی آقا هوس بیرون رفتن کرده ،با اینکه خیلی کار داشتم مجبور شدم ببرمش کمی هوا بخوره . نفهمیدم چی شد که گفتم : اگه شما ها سرتون شلوغه برین من هم میرم حسینه علی هم همرام میبرم ،علی نیره قسمت برادران ،منم میرم قسمت خواهران . این را که گفتم علی یه نگاهی به من کرد ، که از گفتنم پشیمون شدم . عمو: اره فکر خوبیه و....... آرمان : پس آوا خانم ،با ماشین خودت برو . من:باشه . عمو رفت ،آرمان هم رفت من موندم علی وسط کوچه . سرم رو بالا گرفتم گفتم : همینجا وایسا تا من برم سویچ ماشین رو بیارم بریم . بدون اینکه بزارم حرفی بزنم سریع رفتم . داخل خونه سویچ رو از جا سویچی برداشتم اومدم بیرون . ماشین رو از پارکینگ اوردم بیرون رفتم طرف علی . شیشه رو دادم پایین گفتم : علی جان سوار شو . علی اخم ریزی کرد در رو باز کرد سوار شد . **** در طول مسیر همش سکوت بود ،خودم هم خسته شدم خواستم دستمو ببرم طرف ظبط که علی گفت : چرا همچین پیشنهادی دادین ؟؟؟؟؟؟؟؟ دستم رو عقب کشیدم گفتم : کاره بدی کردم ؟ علی پوفی کشید گفت: بله ،مگه من هزار بار به شما نگفتم کاری به من نداشته باشید ، من حتی به شما هم گفتم هیچ حسی بهتون ندارم . گذشته رو هم لطفا فراموش کنین ،من الان چیزی یادم نمیاد . شمرده شمرده گفت : من به شما حسی ،حسی ندارم ،خانم محترم . ادامه دارد .......🥀 نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۷۱ از حرف های علی این دفعه بغضم نگرفت ،دوست داشتم فریاد بزنم ،صدامو بردم بالا گفتم : چطور گذشته رو فراموش کنم ؟هان چطور؟ علی تو چطور به من میگی حسی بهم نداری در صورتی که چند دقیقا قبل از اینکه تصادف کنی بهم گفتی به اندازه نفرتم به داعش دوست دارم . با ش میخواهی فراموشت کنم؟ باشه فراموشت میکنم . سرعت ماشین رو زیاد تر کردم . علی از رفتارم تعجب کرده بود اینو از اینکه قشنگ خیره شده بود بهم حس کردم . ****. ماشین رو نگه داشتم گفتم: رسیدیم . پیاده شدم منتظر علی موندم که اونم پیاده بشه . همراه هم وارد حسینیه شدیم .همه ی بچه ها مشغول انجام کاری بودن ،خانم ستوده با دیدنمون اومد طرفمون . خانم ستوده: سلام آوا خانم . من:سلام . نگاهی به علی کردو گفت: سلام ،شما فکر کنم علی آقا باشین . علی جواب سلامش رو داد گفت: بله . یه لحظه از رفتارم داخل ماشین پشیمون شدم .من نمیتونم فراموش کنم . خانم: آقا رضا بیا اینجا اقا رضا مسئول بسیج برادران بود ،اومد طرفمون گفت :بله ؟ خانم : علی اقا رو به طرف بقیه برادران راهنمایی کن . علی اقا رضا ازمون جدا شدن ،روبه خانم ستوده گفتم :خانم ستوده من چیکار کنم ؟ خانم : خب شما این پرچمارو همراه با یکی از بچه ها قسمت خواهران نصب کن . من:چشم . به طرف پرچم ها رفتم ، الهه رو دیدم که بیکار یه گوشی نشسته .صداش زدم :الهه بیا کمک من . الهه نگاهی بهم کرد با لبخند همیشگیش اومد طرفم . الهه: بله ؟ من:بیا این پرچمارو نصب کنیم . الهه:باشه . ** بالاخره کار های حسینیه تموم شد . منتظر علی وایستاده بودم . که .... ادامه دارد......🥀 نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼 گپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۷۲ صدای خنده ی علی اومد ، با آقا رضا معلوم بود خیلی رفیق شدن . داشتم نگاهشون میکردم ،هنوز متوجه حضور من نشده بودم . علی : اق رضا ممنون امروز خیلی خوب بود . رضا: فردا هم اگه دوست داشتی بیا . علی :باید به بابا بگم . آقا رضا کمی اینطرف رو نگاه کرد . اقا رضا:عه آوا خانم اینجایید؟ بعد رو کرد به علی گفت : خب من دیگه برم . یاعلی مدد علی : خداحافظ آقا رضا که رفت علی بدون اینکه نگاهی به اندازد از در خروجی حسینه رفت بیرون .منم پشت سرش راه افتادم . قفل ماشین رو زدم . سوار شدم . علی یکمی براش فکر کنم سخت بود ولی بازش کرد ،دوست داشتم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نمیداد . وقتی که سوار شد ، ماشین رو روشن کردم . تصمیم گرفتم که برم پیش آقا حسین ،اسمه شهید گمنامی که خودم براش انتخاب کردم . ورفیق شهیدم . علی :کجا میری؟ خواستم کمی اذیتش کنم گفتم :آقا حسین . علی یکم حالت تعجب به خودش گرفت گفت :حسین دیگه کیه؟ من:رفیقم . علی :منو پیاده کن میخوام خودم برم من:چرا پیادت کنم؟ تو هم بیا بریم پیش رفیقم ببین چقدر بهت آرامش میده . علی حالت خشنی به خودش گرفت گفت: همیشه میری پیش این رفیقت ،؟ من: تقریبا ، وقتایی که دلم میگیره ، تنها کسیه که کمکم میکنه آروم بشم . علی نفس های عصبی میکشد میگوید: فکر کنم خوشحالی که حافظه مو از دست دادم . نگاهی بهش میکنم میگویم: نه اصلا خوشحال نیستم . چرا این حرف رو میزنی ؟ چیزی نگفت . ولی فکر کنم کلافه شد . به من چه کلافه شد . بعد از چند دقیقه رسیدیم گلزار شهدا از ماشین پیاده شدم منتظر اومدم که علی هم پیاده بشه اما نشد . رفتم طرفش در ماشین رو باز کردم گفتم : علی اقا لطفا پیاده بشین . علی با حالتی گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین . من:علی میخوام بیایی همرام .الان غروبه من میترسم ‌. علی یه نگاهی کرد بهم گفت: حسین آقا هست چرا میترسی؟ من: خب کسی مثل تو که نمیشه هواسش به من باشه. ادامه دارد ........🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─