eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
668 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
👋🍃💐باسلام به کلیه عزیزانی که درکانال (این عمار)رمان زیبای ناحله رادنبال می کردندوتشکرفراوان از خواهرعزیز خانم نصرآبادی که دربارگذاری آن ونکات عبرت آموزشهدای ایران عزیز زحمات فراوانی رامتحمل شده اندکه اجرشان باهمان شهدا،🌹🌹🌹 مسلمااین رمان مذهبی درس ها وتاثیرات عمیقی رابه همراه داشته ،ازکاربران عاشق راه ولایت خواستار (ارسال درس های معنوی برگرفته ازاین رمان )هستیم (درعباراتی کوتاه) 🎁🍃 که انشاالله به بهترین ودرس آموزترین مطالب ونکات مهم این رمان (سه نفراول)هدیه ای ناقابل وفقط متبرک به نام شهدا تقدیم می شود 🤲امیدواریم مرضی خداوندمتعال قرارگیرد🙏🙏🙏 ارسال مطالب به👈👈👈 @fanoodi نشرحداکثری 👇👇👇این عمار https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
رمان مذهبی و بسیار زیبای بی توهرگز با موضوع شهدای دفاع مقدس 👇👇👇👇👇👇👇👇
1⃣ : مرد های عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
2⃣: ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
3⃣ : آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
4⃣ : نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
5⃣ : می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
●محمد از کودکي فردي آرام، خونگرم، متين، خوش بين و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجواني باعث شده بود که در تمامي مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گيرد. ●او روحي با عاطفه و حساس و چهره اي مهربان داشت. همين امر باعث شده بود که دوستان زيادي داشته باشد. وي استعداد فوق العاده اي در امر تحصيل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتي افراد نا آشنا بود. هيچگاه شخص برايش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وي مي افزايد: محمد هيچگاه خواسته مادي بيشتر از حد احتياج و ضرورت نداشت. ● او در زندگي اش کارهاي خير زيادي انجام مي داد؛ اما هيچ وقت آنها را براي کسي بازگو نمي کرد. وقتي خبر شهادت محمد در بين مردم پخش شد، هر کسي که به منزل ما مي آمد با حالتي متاثر از خدماتي که محمد براي آنها انجام داده بود، ياد مي کرد.  ●وقتي علت ازدواج را از محمد پرسيدم گفت که به قول يکي از روحانيون هنوز ايمان ما کامل نشده است، چون نصف ايمان در ازدواج و متاهل شدن است. براي همين مي خواهم ايمانم کامل شود تا به فيض شهادت برسم.  ✍راوی: مادرشهید این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
منو رها نکنید شهدا ! دلم براتون تنگ شده...نمیدونم چرا نمیشه در مورد شما قلم بزنم...ترسم از اینه که دیگه نگام نکنید...چرا چند روزه توفیق نوشتن در مورد شما رو پیدا نکردم...قربون مظلومیتتون برم...قربون دلای پاک و عمل مخلصتون برم که دنبال هیچی نبودید الا رضایت خدا...قسمتون می دم به جان مادرتون حضرت زهرا...که یه دست رو دل گناهکارم بکشید....این آدم ها فکر می کنند من و شما با هم یه سر و سری داریم...حالا که اینطوریه در خونتون رو به روم نبندید...بذارید تا آخر عمر رفیقتون بمونم...این دلم بی شما و یادتون سر و سامانی نداره به خدا. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کاش از ما نپرسند! ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟! از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام. از صدای خواب آلوده ام شرم دارم. اصلاْ مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید. ومی دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام نورانی امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند: سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب)بودیم، عمود دین برپانمی شد.درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد. به خدا قسم از این به بعد خون خواهید خورد و... ( نهج البلاغه / خطبه 56) این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این رزمنده نوجوان می‌توانست الان در رختخواب اتاقش و در کنار مادرش به راحتی استراحت کند؛ اما مردانگی‌اش او را از راحت‌طلبی دور کرد و برای دین و مملکتش راهی جبهه شد؛ این عکس مربوط به عملیات «کربلای ۵» است در زمستان ۱۳۶۵. عملیات سنگین بود و فرصت استراحت محدود. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این رزمنده که شاید به سن تکلیف هم نرسیده باشد، عاشق شهادت است و این را از پیشانی‌بند سرخ‌رنگش می‌توان فهمید؛ او در منطقه جفیر استان خوزستان در سال ۱۳۶۲ در سنگرش استراحت می‌کند. و ای کاش خواب غفلت را از چشمان‌مان دور کنیم؛ هنوز هم مقاومت ادامه دارد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این عمار
👋🍃💐باسلام به کلیه عزیزانی که درکانال (این عمار)رمان زیبای ناحله رادنبال می کردندوتشکرفراوان از خواهر
🌹🌺🌸🌸🌺🌹🌹🌺🌸🌸🌺🌹 باسلام بنا به درخواست اعضای محترم ، فایل پی دی اف رمان ناحله به صورت یکجا تهیه و به زودی در کانال این عمار قرار میگیرد تا دوستانی که علاقمند مطالعه ی ناحله هستند بتوانند به راحتی و تمام قسمتها را یکجا مطالعه نمایند . 🌹🌺🌸🌸🌺🌹🌹🌺🌸🌸🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکراردوباره تاریخ البته بازیبایی خاص خودش این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─