eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
669 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای هفتم صحیفه سجادیه با صدای حاج محمود کریمی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
Samavati-Salavat-shabaniyah.mp3
13.69M
🌺🤲 🤲 ♦️صلوات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی 🔶این صلوات در وقت زوال ظهر ماه شعبان وارد شده است. 🤲
رمان مذهبی و بسیار زیبای بی توهرگز با موضوع شهدای دفاع مقدس 👇👇👇👇👇👇👇👇
6⃣ : همسر طلبه 🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... 🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... 🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... 🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... 🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... 🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... 🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم بر گشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... 🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
7⃣ :احمقی به نام هانیه 🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... 🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... 🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... 🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... 🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
8⃣ :خرید عروسی 🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... 🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... 🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... 🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... 🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... 🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... 🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... 🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
9⃣ : 🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... 🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... 🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... 🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... 🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... 🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
0⃣1⃣ :دستپخت معرکه ❣چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... ❣غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... ❣چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ... ❣- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ... ❣اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ راز زیارت نامه ⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه 1373 در محور طلائيه در كنار بچه هاي تفحص خادم شهدا باشم. در همان ايام، مدتي بود كه شهيدي پيدا نشده بود و غم سنگيني بر دلمان نشسته بود، از خودم مي پرسيدم چرا شهدا روي از ما پنهان كرده اند و خود را نشان نمي دهند. از طرفي ديگر نگران بوديم كه مبادا باران و متعاقب آن آب گرفتگي باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب، به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش سوره ي واقعه را خوانديم و خوابيديم. صبح روز بعد، پس از اداي نماز، جلو محلي كه براي معراج در نظرگرفته بوديم و (همان جا محل كشف پيكر بسياري از شهدا بود). مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم، بغض بر گلوي هر سه نفرمان نشسته بود. پرورش _ كه از سادات محترم است _ با صوتي حزن انگيز و زيبا زيارت عاشورا مي خواند، ما نيز مي نگريستيم، آن هم در مقابل تعدادي از شهدا كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. زيارت عاشورا با حس و حالي خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقي بعد به محل كار رسيديم، اين بار با توكل بر خدا و با روحيه اي بسيار عالي و با نشاطي خاص مشغول كندن زمين شديم، شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فرياد: «الله اكبر الله اكبر شهيد... شهيد...»يكي از بچه ها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچه ها با دست، خاك ها را به كناري زديم، شور و هيجان عجيبي به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاك شهيد بودند، اما هرچه جست وجو كرديم، متأسفانه نشانه اي از پلاك آن شهيد به دست نيامد اما... در عوض يك كتابچه ي ادعيه در كنار آن شهيد يافته شد كه روي آن نوشته شده بود «زيارت عاشورا». راوي : عدالت از يگان تفحص تيپ 26 انصارالمؤمنين . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 راز حضور کبوتر 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند. نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند. در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!! بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...! دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!» ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد. در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند. راوي : شهيد حاج علي محمودوند این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
داستانی واقعی از شهید زنگی آبادی در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات این شهیدرا به صورت کتاب در آورد .وآن موقع در حدود ۹۰۰۰۰ تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی بوده وبرای نویسنده سخت بوده است که شاید کسی باور نکند. لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد تا آن را پس بدهد. صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از ۱دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود . گوشی را بر می دارد الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری هر گاه که نیاز داشتیدمن به شما کمک می کنم .بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که آقای سعیدی مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟ یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن کرد بسم الله الرحمن الرحیم آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن خلاصه اورا راهنمایی می کند ودر آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است . این شهید والا مقام که روحش شاد باشد ,زمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید : به پاهایم خوب نگاه کن روزی این پاهایم به دردت می خورد .روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد ومثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ترمیم انگشتر 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 شهید محمدرضا خانه عنقا انگشتر عقیقی داشت که سال ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم مادر بود تا اینکه شب سه شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم. دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: نه، به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم. بیدار که شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می رود، متوجه می شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است. (انگشتر اکنون در موزة شهدای تهران است.) این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه های آخرالزمان این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنه های اخرالزمان چگونه با اختلافات روبروشویم؟ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─