فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای هفتم صحیفه سجادیه با صدای حاج محمود کریمی
#پویش_دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🤲یارب العالمین
🗣علی فانی
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو عادت بسیار ساده برای بهشتی شدن
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
در شرح دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان آمده است: «در دوره #آخرالزمان_قلب_مومن آب میشود؛ زیرا گناه را میبیند و #استطاعات_تغییر_وضع_را_ندارد.»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.»
«خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت و دشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت، ای نگهدار دلهای پیامبران.»
به گزارش ایسنا، آیتالله مجتهدی تهرانی در شرح فراز «اللّهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ» میگوید: خدایا کاری کن تا در ماه رمضان، خوبان را دوست بدارم و دشمن دشمنانت باشم. در مورد خودم، عملی که به من امید میدهد تا در قیامت جزو نجاتیافتگان باشم، این است که خوبان و اشخاص با تقوا را دوست دارم و از بیتقوایان بیزاری میجویم.
وی تاکید میکند: اگر پسرتان بیتقواست و نماز نمیخواند، نباید او را دوست داشته باشید، حدیث است که به حقیقت ایمان نمیرسید، مگر آنکه نزدیکترین خویشان خود را برای خدا دوست نداشته باشید، چون متدین نسبت و دورترین افراد را برای اینکه متدین است، دوست داشته باشید.
این استاد اخلاق در ادامه با بیان حدیثی دیگر، اظهار میکند: امام باقر (ع) به شخصی فرمودند: «اگر اراده کردی که بفهمی بهشتی و یا جهنمی هستی، به قلبت مراجعه کن، اگر دیدی اهل طاعت را دوست داری، اهل بهشت و اگر اهل گناه را دوست داری، اهل جهنم هستی و انسان در قیامت با کسی که او را دوست دارد، محشور میشود.»
وی همچنین به حدیث دیگری از معصوم (ع) اشاره میکند و میگوید: در دوره آخرالزمان قلب مومن آب میشود؛ زیرا گناه را میبیند و استطاعات تغییر وضع را ندارد.
آیتالله تهرانی با انتقاد از وضع موجود جامعه میگوید: الان روزگاری شده است که ما نمیتوانیم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. هر کس که مومنی را دوست دارد، حتی اگر منحرف باشد، پس از مدتی رستگار خواهد شد.
این استاد بزرگ اخلاق در شرح فراز «مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ» اظهار میکند: در این بخش از خدا میخواهیم تا ما را یاری رساند، برای اینکه به طریقه پیغمبر در مستحبات، دعاها و دستورات اسلام عمل کنیم، از خدا میخواهیم تا هر چه پیامبر (ص) به ما فرموده است، درباره مستحب و واجب عمل کنم و مکروهات را از خود دور و حرام را ترک کنیم
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_هفتاد_ششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_هفتاد_هفتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
ـــ نکنه داره میره سوریه؟!
نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
ــــ الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
ـــ بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.
***
با عصبانیت از جایش بلند شد.
ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
ـــ این دیگه به تو ربطی نداره...
تو کار خودت رو انجام بده...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2