🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت صد و سیزدهم💠
✍️ مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات . باهم حرف بزنیم. به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک. .
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید. رو به مهری گفت:مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا . . نور چشممونه تو این مسجد. . خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت. دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم. تو رو به روح آقات قسمت میدم. حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من. باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:میریم پایگاه . من تو اون خونه پانمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم. او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد. مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم. حتی اگه اون شخص مهری باشه. اون با فغان وزاری بغلم کرد،
گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی. نمیدونستم . .
با اکراه از خودم جداش کردم. باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری. . کتمان نکن. . هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی. . اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از……
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم:استغفرالله. . . تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده. از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم. اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود. وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی. کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی. چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده. من نمیخواستم راش بدم تو. . دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش. پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا. گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که. . گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم. .
عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه. . رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت. گفت هر روز با صدنفری. . پسر پولدارها رو میتیغی. . ببخشید ببخشید. . تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی. .
داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت صد و چهاردهم💠
✍️ باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کارنداریم. اون گفت:هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه. . اسمش رو شماست. بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد. . گفت پیش نمازه پولداره خرش میره…
تو خودتو بزار جای من. . چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه. . با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن. .
سعی کردم خودمو کنترل کنم. گفتم:ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی. .
مهری با عجزولابه گفت:بخدا دروغ گفته. . من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا.
دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم. چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود. او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند. مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم. چون فراموش شدنی نیست. . تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری. . بروخداروشکر کن دختر نداری. . وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد. .
مهری هق هقش بلند شد. قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.
قلبم تیر میکشید. . او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود. این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد. تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود. دلم درد دل میخواست. . بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. . در مسجد رو داشتند میبستند . . از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم. حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد. قلبم هنوز درد میکرد.
آهسته گفتم سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود. با حجب وحیا سلام داد. حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا…
باتعجب پرسید:این وقت شب؟!
ناله زدم:بله. .
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما. من فردا تا نماز مغرب نیستم. شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تند ترشد. . برای یک لحظه نگاهم کرد. . نگاهی پرمعنا و خاص!!…
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت صد و پانزدهم💠
✍️ حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تند ترشد. . برای یک لحظه نگاهم کرد. . نگاهی پرمعنا و خاص!!…
گفت:به روی چشم.
حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم. روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم . . التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا. . شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور. . شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:ان شالله. . تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت: میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: نه…دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی . . همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن. .
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون. . که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم: بله حاج آقا. . شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت: کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره. . من رفیقش بودم دختر جان. چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا . . دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود. گفت:
خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم. . پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن. . آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد. . دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد. اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا…
حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی. . خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم. لبخند زیبایی روی لبش بود. گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم…
او هنوز لبخند به لب داشت. .
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم. .
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون. .
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:حاجی رو منتظر نذارید. . یاعلی
گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید. .
گفت:خدا آبرو میده. . نگران نباشید. . اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:ان شالله. .
واز او جداشدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:خب دختر آسد مجتبی. یک کم از خودت بگو. . چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:به لطف خدا خوبم. . زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته. . او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:نه
گفت:خب حالا سنی هم ندارید. . بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم. .
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر. از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون . آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم. هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا. . ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون. .
حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی. ؟
گفتم: بله.
ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان. . مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💫💫💫روضه ای که قبول شد 💫💫💫
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره ) میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه می خونی؟
گفتم:دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم.
میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند.
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا" به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا(سلام الله علیها)، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود.
برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا(سلام الله علیها) با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس با اخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن🌟 گدایی و شاهی برابر نشیند.
📚 منبع؛ کتاب خاطرات مرحوم کوثری (ره)
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
:
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
میگفت:
من یک چیزی فهمیدهام!
خـدا شهادت را
همیشه به آدمهایی داده
که در کار،
سخت کوش بودهاند..
"شهیدمحمودرضابیضائی"
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌺| شهید ابراهیم هادی در گرماگرم جنگ در ارتفاعات کردستان یک مجروح عراقی پیدا کرد.
دوستانش گفتند او را خلاص کن، اما گفت سال ها این بدن رو ساختم برای همچین روزایی، اسیر گرفتش و شب تا صبح اونو حمل کرد؛ بعد از مدتی اون اسیر توبه کرد و شهید شد.
#شهیدابراهیمهادی🌿
#جاذبهیعنیاین 👌👌👌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
به سید میگفتن :
اینا ڪی هستندمياري هيئت ؛
بهشون مسئوليت میدی؟!
میگُفت:🍃
ڪسی ڪه توراه نیست ،اگه بیاد
توی مجلس اهـل بیٺ و یه گوشه بشینـه
و شما بهش بها ندی،میـره و دیگه هم برنمیگرده اماوقتی تحویلش بگیری،جذب
همین راه میشه!
#شهید #سید_مجتبـی_علمدار
🕊روحش شاد با ذکر #صلوات
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2