eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
📛 پزشکانی که به " " توصیه نکنند، دادگاهی می‌شوند! 🙊عده‌ای نفوذی در مدیریت میانی وزارت بهداشت وجود دارند که مانع از به سرانجام رسیدن بخش‌نامه‌های جمعیتی می‌شوند. 👤 عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی: در دهه اخیر غربال‌گری مادران باردار در کشور به طرز عجیبی فراگیر شده است! این در حالی است که در آمار معلولین کشور تغییری به وجود نیامده است؛ در این رابطه پزشکانی که به سقط توصیه نکنند تحت فشار قرار گرفته و در ادامه کارشان به دادگاه کشیده می‌شود! ⭕️ به پزشکان می‌‌گویند یا باید اقدام به سقط کنند و یا مادران را برای پیگیری مراحل  سقط به بخش‌های دیگری معرفی کنند تا به مرحله سقط درمانی منجر شود وگرنه پزشک به پرداخت همه هزینه‌های فرزند مجازات خواهد شد. 🔻تاکنون بیش از 70 شکایت از مادرانی که برای سقط تحت فشار قرار گرفته بودند، به دست ما رسیده است؛ این مادران اعلام کرده‌اند که از ترس خدا به این کار اقدام نکرده‌اند و در زمان حاضر فرزندانشان نرمال و تیزهوش هستند! ♨️روش غربالگری که در ایران به‌کار برده می‌شود از تشخیص دقیق برخوردار نیست و نباید از آن استفاده شود. در بسیاری از کشورهای دنیا این کار کاملاً ممنوع شده است! 💊برای بیماری‌های ساده با معضل فقدان دارو مواجه‌ایم اما داروهای کنترل جمعیت و ضدبارداری به‌وفور و با کمترین قیمت در دسترس خانواده‌ها قرار دارند. ⚠️بنا بر اعلام معاون و قائم‌مقام وزارت بهداشت در کشور سالانه 600 هزار سقط غیرمجاز در کشور انجام می‌شود که به‌معنی روزانه 2هزار سقط است! 🌐 متن کامل مصاحبه درسایت تسنیم: 🔗 https://www.tasnimnews.com/fa/news/1399/05/25/2328052
خانم بازیگر: مجبورمان می‌کنند بدحجاب باشیم «شهین تسلیمی» بازیگر مشهور سینما و تلویزیون پیرامون وضعیت حجاب بازیگران در سینما و شبکه نمایش خانگی گفت: «در سینما به ما می‌گویند لاک بزنید، موی خود را بیرون بریزید، مجبورمان می‌کنند آرایش غلیظ انجام بدهیم.» وی در همین رابطه تأکید کرد: «به شخصه وقتی وضعیت حجاب بازیگران زن در سینما را می‌بینم به خودم می‌گویم چرا چنین وضعیت و حجابی باید وجود داشته باشد. وضعیت حجاب بازیگران ما دست کمی از بی‌حجابی بازیگران هالیوودی ندارد. از نظر من وضعیت حجاب در سینما و شبکه نمایش خانگی درست نیست و به قول معروف شورش را در آورده‌اند. متأسفانه انگار شبکه‌های ماهواره‌ای الگوی لباس پوشیدن و حجاب و آرایش بازیگران زن سینمای ما شده‌اند. این وضعیت در شبکه نمایش خانگی بسیار بدتر است. ما چطور می‌توانیم در جامعه کسی را به حجاب و پوشش دعوت کنیم، وقتی در فیلم‌ها و سریال‌های شبکه نمایش خانگی همان بدحجابی عادی جلوه داده می‌شود.»
◄ ناپدید شدن نهاده‌های‎ دامی بعد از واردات!/ مديرعامل اتحاديه مرغداران گوشتی می‌گوید: «یک بخش از دولت می‎گوید نهاده را کامل وارد کردیم، بخش دیگر می‎گوید نهاده کافی در اختیار من قرار نگرفته. بعد می‎بینیم که نهاده در بازار آزاد فراوان است.» تناقضات مدیران مسئول در این موضوع نشان می‌دهد نظارت کافی برای توزیع مناسب و صحیح نهاده‌های دامی در کشور وجود ندارد و دود این ضعف‌های مدیریتی همچنان به چشم ملت می‌رود. ✅به نظرخوانندگان آیااین نوع مطالب(ازقبیل این سه پست اخیر)ازهرسه قوه بایدموردمطالبه وپیگیری مردم شریف قراربگیرد یامسئله ای که میتواندجایگاه امنی برای این قبیل خائنین قرارگیرد؟!!! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
*چرا انتخابات اینگونه شد؟* چرا جریان تزویر و اشرافیت به راحتی رای میآوردند؟ چرا مردمِ خسته از رانت و فساد و آقازاده بازی، و نجومی بگیران برای به قدرت رسیدنِ دوباره جریان اَشراف در خیابانها میرقصند؟ اشکال کار در کجاست؟ اشکال در مهندسی انتخابات یا تکنیک های مناظره ای نبود! مشکل از خیلی خیلی قبل ترها بود! سال ۶۷ آن زمان که خیلی ها خواب بودند و دشمن اما بیدار! تقریباً از سال ۶۷! آنجا که برای اولین بار امام جامعه از شبیخون فرهنگی نام برد! آنجا که زمزمه های جنگ نرم فرهنگی به گوش میرسید! آنها سالهاست که در پی عوض کردن ارزش ها و عقاید مردم بودند! سالهاست که با رسانه هایشان مثل موریانه پایه های ایمان مردم را میخوردند! فقط ارزش ها باید عوض میشد! باورها که تغییر کند، همه چیز امکان پذیر میشود! نبردی که در پنتاگون به نبردی برای تسخیر قلبها و ذهن هامعروف است! قلبها باید تصرف میشد! اعتقادات باید دگرگون میشد! جای خوب و بد باید عوض میشد! در مردان غیرت و در زنان حیا باید زدوده میشد! فیلم ها به نمایش درآمد! کتابها نگاشته شد! قلم ها به حرکت درآمد! جنگ فرهنگی آغاز شده بود! جنگی که صدای غرش توپ های آن را کسی نمی شنید! مگر گوش های آگاه، و وجدان های بیدار! و انسانهای با بصیرت. اهداف معلوم بود!!! جهاد، را تندروی معرفی کردند!!! شهادت، خشونت طلبی شد!!!!!! امت، شهروند شد!!!!! برهنگی را آزادی جا زدند!! بی بندباری فرهنگ شد!!!! حجاب را عقب افتادگی معرفی کردند!!!!! مستکبرین عالَم، جامعه بین‌المللی معرفی شدند!!!! مقاومت جای خود را به تعامل داد!!!!!! خمینی باید به موزه میرفت!!!!!! می توان علیه خدا تظاهرات کرد!!!!! امام حسین اگر اشتباه میکرد باید استیضاح میشد!!!!! رهبری باید شورایی میشد!!!!!! 18 تیر و خرداد 88 ایجاد کردند!!!!! دیگر ارزش ها عوض شده بود!!!!! حالا دیگر حرف حق خریدار نداشت!!!!!! حالا قلب رآکتور آماده بتن ریزی بود!!!!! قرارداد ها آماده امضاء شدن!!!!! مردم آماده رقصیدن!!!!! دیگر کسی دنبال تکنولوژی های نوین و ماهواره و سانتریفیوژ و رآکتور و بالستیک نبود!!!! حالا وقت صحبت از کنسرت بود!!!!!! چون ارزش ها دیگر عوض شده بود!!!!! موزیک رقص امشب را سالها پیش نواخته بودند!!!!!!! این روزهااز اعماق جان متوجه شدم، که صبر دشمن بسیار زیاد است! بسیار زیاد!!!!!!! والعاقبة للمتقین
طوفان توئیتری بین‌المللی اربعین با موضوعِ ۱ـ ؛ تنها اجتماع بین‌المللی و صلح‌آمیز دنیا . ۲ـ تنوع ادیان، نژادها و ملیّت‌ها در کنگره‌ی جهانی اربعین . ۳ـ آرامش و امنیّت با وجود مصائب سفر، بعلّت عشق به امام حسین "ع"، بعنوان الگوی کامل انسانی . ۴ـ ؛ ماکت کوچکی از زندگی، بعد از ظهور منجی "ع" . با هشتگ زمان ۱ـ ۱۶ مهر: ۲۱ الی ۲۴ ۲ـ ۱۷ مهر: ۱۰ صبح الی ۱۲ظهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹بیادپیاده روی اربعین🌹🌹 🍃🌹مداحی بسیار زیبای چه فراقی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐آسمان ایران برای دشمنان نا امن تر شد؛ الحاق دو سامانه راداری برد بلند به پدافند هوایی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_12_179083.mp3
7.45M
📣درس های قرآنی از جزء 12قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت: _ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری. مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود : " ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 " گفتم : _ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه. با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت : _ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟ میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم : _ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟ _ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟ _ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟ _ بله. _ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم. _ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟ خندیدم و گفتم : _ هیچم نه! همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم. آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم: _ الو؟ _ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : _ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت : _ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟ با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم : "سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟" چند ساعت بعد برایم نوشت : " سلام. بله. حتما. " کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم : " میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. " " چرا که نه، باعث افتخاره." از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم : " شما منو میشناسی؟" در جوابم نوشت : " بله! " " خب من کی ام؟ " "مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!" فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟ _ سلام. از کجا فهمیدی منم؟ _ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی. بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید : _ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟ _ بخاطر یه مزاحم تلفنی. _ آهان! بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. " " حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم." " چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند. اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل. خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار. الهی آمین. " یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم... به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم: " مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی." موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم : _ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟ _ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم. گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2