eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃👌اگه به خواست من باشی 🍂☄اگه به میل خودت باشی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وارد اتاق شدم و پشت در نشستم . بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند. با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم. زهرا با نگرانی نگاهم کرد. _روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم _لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم. من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است. زهرا دستم را کنار زد _اما آخه. _زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم . باشه زهرا جان؟ _با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه _ممنونم.بریم بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم. جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم _خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم _برو گلکم مواظب خودت باش وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم. دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم . صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش می‌رسید منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم . نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید . بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم. . نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم. &ادامه دارد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود. هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم. مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی! چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد . وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت: _روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟ _مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟ _چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی. حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن. _مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟ با عصبانیت از سر میز بلند شدم. پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت _بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره . دوباره سر جایم نشستم پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت: _سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟ _من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد. روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟ در حالی که حرص میخوردم،گفتم: _شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم . در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟ _باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم. در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم: _اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب ! _زبون دراز خودمی.برو به درست برس. به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم. تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد . دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود . کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم . فرزاد بود که پیام داده بود: _سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است. دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم . در جواب پیامش نوشتم: _سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم . چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و خواب از سرم پرید . به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند . چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید _قربون دستت آبجی کوچیکه. _ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز _جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه _اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم _به جون اون بدبختا چیکار داری اخه در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم روی شانه روهام زدم _اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن‌. _اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره _مواظب سقف باش عزیزم بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم. طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم . تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود. نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم. تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود. سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم . نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم: _سلام خوبید؟ زیبا کنارم نشست _از احوال پرسی های شما خانوم _ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم مهسا طلبکارانه نگاهم کرد _باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده _مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت _روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن _زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی هرسه بلند خندیدم . مهسا گونه ام رو بوسید _ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود _سلام روژان جان خوبید _سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید _من دم در دانشگاه هستم _بله چشم الان میرسم خدمتتون. گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم _ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود. به سمتش رفتم _سلام. _سلام خانوم ،بفرمایید درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد _بفرمایید در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم . در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد _روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم _الان؟خیلی زود نیست؟ _خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم _نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید _اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟ _نه خواهش میکنم هرطور راحتید بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد. هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم. دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم. کوله ام را روی میز گذاشتم . فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست _امتحان چطور بود؟ _خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟ _منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند _سلامت باشند حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم. فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت: _روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه _نمیدونستم .به سلامتی . _میتونم یه سوال بپرسم ازتون _بله بفرمایید _شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟ _منظورتون پوششمه؟ _بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟ _ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست. _ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!! با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم _یعنی چی؟ _ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن. _منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند. _بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم. _چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات! &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 میدونید مشکل کجاست ؟مشکل این جاست شما مدتهادر غرب زندگی کردید و با طرز فکر غربی رشد کردید. غرب مدتهاست که دم از تعادل و برابری بین زن و مرد میزنه ولی عملا زن رو مثل یک کالا میبینه و این رو به مخاطبش که شمایید القا میکنه.در فرهنگ غربی که شما قبولش دارید اگر یه دختر خانم بخواد شخصیت پیدا کنه حتما باید زیبایی های ظاهری خودش رو بروز بده .از نظر امثال شما زن باید جوری باشه که برای شما چشم گیر و دلنواز و جذاب باشه مثل یک کالای گران قیمت در واقع در فرهنگ مورد نظر شما ارزش زن برابری میکنه با یک کالا و به اندازه ارزش اون کالا بهش بها داده میشه .همون فرهنگ غربی که برهنگی رو برای زن میخواد بیشترین اهانت رو به زن ها میکنه .شما شان و منزلت خانمها را با این فکرهاتون پایین میارید.اره حق با شماست من چندوقته به این پوشش روی آوردم و دلیلش اینه خسته شدم از اینکه من باید جوری لباس بپوشم که به چشم شما آقایون زیبا باشم.خسته شدم از اینکه انقدر بی ارزش بودم که هر رهگذری منو نگاه میکرد. اگر اینکه من نمیخوام چشمان دریده بعضی از آقایون به اندام من بیفته نشان دهنده عقب افتادگیه، باشه من سطح فکری پایینی دارم و برای اون ارزش قائلم. آقا فرزاد به قول خانجونم اگه برهنگی نشون دهنده سطح فکری بالا و تشخص هستش پس قطعا حیوونا از ما متشخص تر و سطح فکری بالاتری دارند.به نظرم شما با این سطح فکر بهتره برید یک خانم همسطح خودتون پیدا کنید و باهاش نهاربخورید. با عصبانیت کوله ام را برداشتم و بدون توجه به صدا زدن های فرزاد از رستوران خارج شدم و برای اولین تاکسی دست تکان دادم و به خانه خانجون رفتم. از عصبانیت در حال انفجار بودم،چندبار پشت سرهم آیفون را زدم تا اینکه خانم جون در را باز کرد با چشمانی گرد شده به من نگاه میکرد. _سلام خانجون .مهمون نمیخوای _بیا تو عزیزم چرا انقدر ناراحتی _بزارید اول به مامان زنگ بزنم چشم واستون میگم . به سمت تخت چوبی رفتم و کوله ام را روی آن پرت کردم و شماره مادرم را گرفتم بعد از چند لحظه صدایش به گوشم رسید __سلام. _سلام.مامان لطفا بین من و اون پسره اجنبی خود فروخته یکی رو انتخاب کن _چی شده روژان _میدونید پسر گستاخ به من چی میگه پررو پررو تو چشمم نگاه میکنه میگه تیپتون شبیه خانمهای بیست سال پیشه . صدای خنده مامان که بلند شد از عصبانیت منفجر شدم _اره بایدم بخندید چون یکی رو پیدا کردید که مثل شما به پوشش من توهین کنه .مامانم خانم من حاضرم بمیرم ولی زن مرد بی غیرتی مثل فرزاد نشم که روشنفکری رو توی بی حجابی میبینه.شنیدی مامان !زنگ بزن بهش بگو روژان مرد دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنه.تا وقتی حرف اون پسر تو اون خونه است من دیگه پامو اونجا نمیزارم.بای بدون اینکه اجازه بدهم مادر حرفی بزند تماس را قطع کردم. خانمجون دستم را گرفت و به سمت تخت برد _بیا بشین ببینم چی شده که انقدر خودتو عذاب میدی خودم پرت کردم تو آغوش خانمجون و زار زدم برای غرورم که فرزاد نابود کرده بود. _خانمجون من احمق فکر میکردم اگه به این پسره فرصت بدم شاید بتونم کیان رو فراموش کنم .سعی کردم باور کنم که من میتونم بدون کیان زنده بمونم .فکر کردم حالا که این همه اختلاف فرهنگی با من و خانواده ام داره میتونم بزارمش کنار .وقتی به اصرار مامان رفتم سرار قرار با این پسره احمق فکر میکردم میتونم به جای کیان به اون محبت کنم.خانمجون پسره محترمانه پوششم رو مسخره کرد و منو متهم کرد به عقب موندگی .دلش میخواست منم مثل بقیه بدون حجاب باشم.خانجون کیان با حیا و باغیرتی که عاشقش شدم کجا و این پسره کجا.خانجون کاش بمیرم ‌.نه میتونم با کیان زندگی کنم و نه بی کیان دارم دق میکنم خانجون گریه ام اوج گرفت خانم جون مرا از آغوشش جدا کرد و اشکهایم را پاک کرد _الهی قربون اشکات بشم من.گریه نکن نازنینم .به خدا اعتماد کن عزیزم .هرچقدر که بقیه بخاطر پوششت اذیتت کنن مهم نیست مهم اینه خدا خریدارته.خدا خودش به عشق پاکت نگاه میکنه و اگه به صلاحت باشه با کیان ازدواج میکنی.پاشو بریم داخل خونه یکم استراحت کن پاشو عزیزم _چشم.خانجون ببخشید شما رو هم ناراحت کردم . _خداببخشه عزیزم . با خانم جون به داخل ساختمان رفتم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🕊 راستش‌هر‌وقـٺ‌وارد‌مجازۍ‌میـشم این‌حرفش‌یادم میاد‌ڪہ مۍگفٺ↓ باید‌بـراۍ‌خودمـون‌تـرمــزبذاریـم... اگہ‌فلان‌ڪار‌ڪہ‌بہ‌گناھ‌نزدیڪہ ولےحـرام‌‌نیست‌رو‌انـجام‌بدیم تا‌گناھ‌فاصـله‌اۍ‌نداریم... !!! 🕊🌱 💕💕💕 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2