eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه 📽 علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادعالی ⭕️شیطان دشمن قسم خورده مومنان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: مردم برای اصلاح دنيا چيزی از دين را ترك نمی گويند ، جز آنكه خدا آنان را به چيزی زيانبارتر دچار خواهد ساخت . 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: چه بسا دانشمندی كه جهلش او را از پای درآورد و دانش او همراهش باشد و سودی به حال او نداشته باشد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: به رگهای درونی انسان پاره گوشتی آويخته كه شگرف ترين اعضا درونی اوست، و آن قلب است، چيزهایی از حكمت، و چيزهایی متفاوت با آن، در او وجود دارد. پس اگر در دل اميدی پديد آيد، طمع آن را خوار گرداند، و اگر طمع بر آن هجوم آورد حرص آن را تباه سازد، و اگر نوميدی بر آن چيره شود، تاسف خوردن آن را از پای درآورد، اگر خشمناك شود كينه توزی آن فزونی يابد و آرام نگيرد، اگر به خشنودی دست يابد، خويشتن داری را از ياد برد، و اگر ترس آن را فراگيرد پرهيز كردن آن را مشغول سازد. و اگر به گشايشی برسد، دچار غفلت زدگی شود، و اگر مالی به دست آورد، بی نيازی آن را به سركشی كشاند، و اگر مصيبت ناگواری به آن رسد، بی صبری رسوايش كند، و اگر به تهيدستی مبتلا گردد، بلاها او را مشغول سازد، و اگر گرسنگی بی تابش كند، ناتوانی آن را از پای درآورد، و اگر زيادی سير شود، سيری آن را زيان رساند، پس هرگونه كندروی برای آن زيانبار، و هر گونه تندروی برای آن فسادآفرين است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: ما تكيه گاه ميانه ايم، عقب ماندگان به ما می رسند، و پيش تاختگان به ما باز می گردند. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: فرمان خدا را برپا ندارد جز آن كس كه در اجرای حق مدارا نكند، سازشكار نباشد، و پيرو آرزوها نگردد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 (پس از بازگشت از جنگ صفين، يكي از ياران دوست داشتنی امام، سهل بن حنيف از دنيا رفت) و درود خدا بر او فرمود: اگر كوهی مرا دوست بدارد، درهم فرو می ريزد. (يعنی مصيبتها به سرعت به سراغ او آيد، كه اين سرنوشت در انتظار پرهيزكاران و برگزيدگان خداست، همانند آن در حكمت ۱۱۲ آمده است) 📒 ┄┄┅┅✿🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: هر كس ما اهل بيت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را دوست بدارد، پس بايد فقر را چونان لباس رويين بپذيرد. (يعنی آماده انواع محروميتها باشد). 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: سرمایه اى از عقل سودمندتر نیست، و تنهایى ترسناک تر از خودبینى، و عقلى چون دوراندیشى، و بزرگوارى چون تقوا، و همنشینى چون اخلاق خوش، و میراثى چون ادب و رهبرى چون توفیق الهى، و تجارتى چون عمل صالح، و سودى چون پاداش الهى، و پارسائى چون پرهیز از شبهات، و زهدى چون بى اعتنایى به دنیاى حرام، و دانشى چون اندیشیدن، و عبادتى چون انجام واجبات، و ایمانى چون حیاء و صبر، و خویشاوندى چون فروتنى، و شرافتى چون دانش، و عزّتى چون بردبارى، و پشتیبانى مطمئن تر از مشورت کردن نیست. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
012.سهم روز دوازدهم.mp3
3.66M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز دوازدهم : از حکمت ۱۰۶ تا حکمت ۱۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. مهم ترین و بروز ترین اتفاقات دهه ی هفتاد را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار تلویزیون پیگیری میکردیم. نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند، و نه اینترنت و فضای مجازی. اعلام کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود. آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد. نمیدانستم اگر قبول نشوم یا رتبه ی خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه" و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم؟ دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد... صبح با صدای مادر بیدار شدم : _ رضا! آقا رضا! مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟! سراسیمه بلند شدم. ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که انقدر اضطراب داشتم به دوسال قبل بر می گشت. وقتی مراقب سر امتحانات خرداد ماه تقلبم را گرفت و پس از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شد، اما حالا اگر قبول نمی شدم چه می شد؟ چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم... شاید هم رفتاری منطقی نشان میدادند. در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت : _ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی. روزنامه را گرفتم و تشکر کردم. از جمعیت فاصله گرفتم. دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، اما از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم داریم؟! همینطور که پایین می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد! احمدی... رضا!!! شماره ی داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم، عدد به عدد، درست بود! خودم بودم! از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم، خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته ی خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس صدا زدنم. کم کم همه ی فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو بهنام انجام دادم. عمو بهنام مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد. بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بالاخره نتایج انتخاب رشته آمد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را جلب کنم خوشحال بودم. میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است. روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاسم آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌ کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد، فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلاً مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد. من هم مجبور نبودم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود! میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود دستشویی رفتن را بهانه کنم، یا برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت. کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز انتخاب دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم. هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود. تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ گروه اول بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکراتشان دفاع میکردند، گروه دوم بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با گروه اول مخالفت میکردند، و گروه سوم هم شامل چند نفری مثل من که ساکت و سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع کننده نبود، همه ی آنها گاهی درست میگفتند، گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم می دادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم، اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فرد آشنا به چنین مسائلی اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر افکارم را با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می شوم. در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت. خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضحی از او نداشتم. آن یکی مادربزرگ هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای زیارت امام رضا به مشهد بروند. مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد بدلیل خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق می کرد. وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند. مادرم می گفت با نذری که کرده بود زندگی دوباره ام را گرفته. و اینگونه شد که من بجای ماهان خان تبدیل شدم به آقا رضا! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم در شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند. اما مادرم نپذیرفته بود. عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع عقاید بود و تمام این افکار را خرافه میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند اظهار نظر می کرد که همه ی فامیل با طرز فکرش آشنایی داشتند. برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیرمسائل اعتقادی نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که بین بچه ها رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و بعد از انتخاب چند کتاب با راهنمایی فروشنده، شروع به خواندن کردم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگرد الهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq