eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت. در حالی که داشت چایی میخورد گفتم : - راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟ یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم . وقتی بهتر شد گفت : + راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم . یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ... از اون دخترای باحیا و چادری هست . گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ... ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم . برای همین هم گفتم میام خواستگاری . اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی ! خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ... مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد . چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود ! این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم ! دیگه کاوه قبلی نیستم ! با ، پدرش صحبت کردم . همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها . با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم : - لو دادی ، لو دادی . پس مشهد بودی کلک ! خنده ای کرد و ادامه داد : + آره مشهد بودم . داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم . اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم. حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه . کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت . نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط . یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه . کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم . دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره . چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم . چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم. ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... کل حیاط رو دنبالش گشتم اما نبود که نبود . کلافه پام رو به زمین زدم که با یادآوری استخر به سمت حیاط پشتی دویدم . کاوه هر وقت ناراحت می شد میرفت کنار استخر . با دیدنش بشکنی زدم و ریز خندیدم . آخی ! خنده ای کردم و با خودم گفتم : حالا وقت اذیت کردنه ! خیلی بی سر و صدا رفتم پشتش ایستادم و یه دفعه با صدای نسبتا بلندی زیر گوشش گفتم : - پِـخ . با ترس به عقب برگشت و با دیدن من ، چند قدم عقب رفت و به لبه استخر رسید . خواستم بگم عقب نرو ولی دیگه دیر شده بود . کاوه با کله افتاد توی آب سَرد استخر . خنده ی بلندی کردم و دستامو محکم به هم کوبیدم . اونم نمیدوست بخنده یا گریه کنه . کاوه همونطور که به لطف کلاس های شنا ، روی آب شناور بود ، گفت : + رو آب بخندی . خندم شدت گرفت و بریده بریده گفتم: - فعلا ... که ... تو ... داری ... رو ... آب ... میخندی . با حرف من ، قهقهه مردونه ای زد و با لرز از آب بیرون اومد. مثل موش آب کشیده شده بود . اخم مصنوعی کرد که باعث شد بیشتر بخندم . از خنده روی ویبره بودم که کاوه بهم نزدیک شد. توی همین حال کاوه دستاش رو ، روی قفسه سینم گذاشت و محکم به عقب هلم داد که پرت شدم توی آب استخر . چشمام سوختن و از ترس نفس نفس میزدم . با داد گفتم : - کاوه می کشمت ! کاوه با دیدن قیافم خنده ای کرد که باعث شد منم بخندم . چقدر به این خنده ها احتیاج داشتم . کاوه با صدای بلندی گفت : + مروا ، الان تو هم داری روی آب میخندی ! دوباره با صدای بلند خندیدم که ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... دوباره با صدای بلند خندیدم که یه دفعه یاد آراد افتادم . چقدر لاغر شده بود ! یعنی کل شب رو دنبال من گشته ؟! یعنی اونم ... اونم من رو ... نه نه امکان نداره . حتما نمی خواسته توسط بالا سریش شماتت بشه . اما ... اما نگرانی توی چشم هاش موج میزد . هه! اونا توی بازیگری استعداد بالایی دارن . حتما این نگرانی ها هم فیلمشونه . مروا اینقدر ساده نباش ! گول ظاهرشون رو نخور . با ریختن آبی روی صورتم به خودم اومدم و به روبروم خیره شدم . کاوه پریده بود توی آب و این باعث شده بود بیشتر خیس بشم. خواستم جیغ بزنم که کاوه پا به فرار گذاشت . همین که خواست از استخر خارج بشه با دستم زیر پای چپش زدم که این کارم باعث شد دوباره با کله توی آب بیفته . اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم . حدودا یک ساعت با هم آب بازی کردیم و توی سر و کله هم زدیم . با صدایی لرزون لب زدم : - وای کاوه یخ زدم . بریم داخل ؟ + بر ... یم . با کمک کاوه از استخر خارج شدم و هردومون به طرف خونه حرکت کردیم . با رسیدن به در ورودی به سمت در دویدم و خیلی زود وارد خونه شدم . به سمت حمام دویدم و با صدای بلندی گفتم : - اول من اول من ! کاوه قهقهه بلندی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد . بی توجه بهش پریدم توی حمام . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•﷽• دیــدے گـاهـے اوقــاٺ یـہ اتــفـاق خــوبــے واسـٺ میـفتـہ ⇦امـا نمیدونےبـخاطـر ڪدوم ڪارتـہ؟!!! بـراے اینڪه مـورد لــطـف امام زمانت قرار بڱیرے لـازم نـیسـٺ ↓↓ ڪار خـارق الـعـاده اے انـجـام بـدے گــاهـے تـرڪ یڪ گــناه ڪافــیہ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
♥️ماجرای عنایت امام رضا علیه السلام به سرباز خوزستانی 🔸️سالها پیش یک سرباز خوزستانی پس از گذراندن دوره آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد. دلگیر و غمگین شد ، و از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش. اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و  تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جو گندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟ سرباز گفت: من بچه خوزستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم😔 کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریبنواز نگران هیچی نباش. دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده. چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ناگهان فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش آشنا بود اشک تو چشماش حلقه زد😢 فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد رضا پوردستان مَرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود. فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود ، و انتقالی اون رو به شهرش داده بود♥️ 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨ ما باید قبل از لذت بردن تلاش کنیم کھ استعدادِ لذت بردنِ خود ࢪا افزایش دهیم . . آنگاھ از خیلی از چیزهایۍ کھ دیگࢪان لذت نمی‌برند لذت میبریم (: ! -استاد پناهیاݩ🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨حاج حسین یکتا: ✍گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت: «چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!» بچه ها‼️ پشت رودخونه‌ی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده تورو.. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
هفته ی وحدت، وحدت میان امت اسلام است. مقام معظم رهبری https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مقام معظم رهبری: آنچه امروز در درجه اوّل اولویّت برای دنیای اسلام قرار دارد، وحدت است. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید ماهانه ۵ میلیون دز از زمستان مدیر پروژه واکسن کرونا فخرا: 🔹 از پایان پاییز ماهانه ۵ میلیون دز واکسن فخرا تولید می‌شود. 🔹️ از مرداد ماه تولید این واکسن ماهانه به میزان یک میلیون دز آغاز شده است و با قدرت بیشتر ادامه می‌یابد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─