رمانی از عاشقانه های شهدا
#فالی_درآغوش_فرشته
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت.
در حالی که داشت چایی میخورد گفتم :
- راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم .
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم .
یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست .
گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ...
ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم .
برای همین هم گفتم میام خواستگاری .
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد .
چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود !
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با ، پدرش صحبت کردم .
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها .
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لو دادی ، لو دادی .
پس مشهد بودی کلک !
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم .
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم .
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه .
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت .
نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط .
یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه .
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم .
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره .
چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم .
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما نبود که نبود .
کلافه پام رو به زمین زدم که با یادآوری استخر به سمت حیاط پشتی دویدم .
کاوه هر وقت ناراحت می شد میرفت کنار استخر .
با دیدنش بشکنی زدم و ریز خندیدم .
آخی !
خنده ای کردم و با خودم گفتم :
حالا وقت اذیت کردنه !
خیلی بی سر و صدا رفتم پشتش ایستادم و یه دفعه با صدای نسبتا بلندی زیر گوشش گفتم :
- پِـخ .
با ترس به عقب برگشت و با دیدن من ، چند قدم عقب رفت و به لبه استخر رسید .
خواستم بگم عقب نرو ولی دیگه دیر شده بود .
کاوه با کله افتاد توی آب سَرد استخر .
خنده ی بلندی کردم و دستامو محکم به هم کوبیدم .
اونم نمیدوست بخنده یا گریه کنه .
کاوه همونطور که به لطف کلاس های شنا ، روی آب شناور بود ، گفت :
+ رو آب بخندی .
خندم شدت گرفت و بریده بریده گفتم:
- فعلا ... که ... تو ... داری ... رو ... آب ... میخندی .
با حرف من ، قهقهه مردونه ای زد و با لرز از آب بیرون اومد.
مثل موش آب کشیده شده بود .
اخم مصنوعی کرد که باعث شد بیشتر بخندم .
از خنده روی ویبره بودم که کاوه بهم نزدیک شد.
توی همین حال کاوه دستاش رو ، روی قفسه سینم گذاشت و محکم به عقب هلم داد که پرت شدم توی آب استخر .
چشمام سوختن و از ترس نفس نفس میزدم .
با داد گفتم :
- کاوه می کشمت !
کاوه با دیدن قیافم خنده ای کرد که باعث شد منم بخندم .
چقدر به این خنده ها احتیاج داشتم .
کاوه با صدای بلندی گفت :
+ مروا ، الان تو هم داری روی آب میخندی !
دوباره با صدای بلند خندیدم که ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره با صدای بلند خندیدم که یه دفعه یاد آراد افتادم .
چقدر لاغر شده بود !
یعنی کل شب رو دنبال من گشته ؟!
یعنی اونم ...
اونم من رو ...
نه نه امکان نداره .
حتما نمی خواسته توسط بالا سریش شماتت بشه .
اما ...
اما نگرانی توی چشم هاش موج میزد .
هه!
اونا توی بازیگری استعداد بالایی دارن .
حتما این نگرانی ها هم فیلمشونه .
مروا اینقدر ساده نباش !
گول ظاهرشون رو نخور .
با ریختن آبی روی صورتم به خودم اومدم و به روبروم خیره شدم .
کاوه پریده بود توی آب و این باعث شده بود بیشتر خیس بشم.
خواستم جیغ بزنم که کاوه پا به فرار گذاشت .
همین که خواست از استخر خارج بشه با دستم زیر پای چپش زدم که این کارم باعث شد دوباره با کله توی آب بیفته .
اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم .
حدودا یک ساعت با هم آب بازی کردیم و توی سر و کله هم زدیم .
با صدایی لرزون لب زدم :
- وای کاوه یخ زدم .
بریم داخل ؟
+ بر ... یم .
با کمک کاوه از استخر خارج شدم و هردومون به طرف خونه حرکت کردیم .
با رسیدن به در ورودی به سمت در دویدم و خیلی زود وارد خونه شدم .
به سمت حمام دویدم و با صدای بلندی گفتم :
- اول من اول من !
کاوه قهقهه بلندی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد .
بی توجه بهش پریدم توی حمام .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•﷽•
دیــدے گـاهـے اوقــاٺ یـہ اتــفـاق خــوبــے واسـٺ میـفتـہ
⇦امـا نمیدونےبـخاطـر ڪدوم ڪارتـہ؟!!!
بـراے اینڪه مـورد لــطـف امام زمانت قرار بڱیرے
لـازم نـیسـٺ ↓↓
ڪار خـارق الـعـاده اے انـجـام بـدے
گــاهـے تـرڪ یڪ گــناه ڪافــیہ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
♥️ماجرای عنایت امام رضا علیه السلام به سرباز خوزستانی
🔸️سالها پیش یک سرباز خوزستانی پس از گذراندن دوره آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد. دلگیر و غمگین شد ، و از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش.
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جو گندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟
سرباز گفت: من بچه خوزستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم😔
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریبنواز نگران هیچی نباش.
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده.
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید ناگهان فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش آشنا بود اشک تو چشماش حلقه زد😢
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد رضا پوردستان مَرد با جذبه با موهای جوگندمی ، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود.
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود ، و انتقالی اون رو به شهرش داده بود♥️
#سلامتی_سربازان_امام_زمان🌷
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#انگیزشی ✨
ما باید قبل از لذت بردن
تلاش کنیم کھ استعدادِ لذت بردنِ خود ࢪا افزایش دهیم . .
آنگاھ از خیلی از چیزهایۍ کھ دیگࢪان لذت نمیبرند لذت میبریم (: !
-استاد پناهیاݩ🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#تلنگرانه
✨حاج حسین یکتا:
✍گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت: «چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!»
بچه ها‼️
پشت رودخونهی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده تورو..
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
هفته ی وحدت، وحدت میان امت اسلام است.
مقام معظم رهبری
#هفته_وحدت
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مقام معظم رهبری:
آنچه امروز در درجه اوّل اولویّت برای دنیای اسلام قرار دارد، وحدت است.
#هفته_وحدت
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید ماهانه ۵ میلیون دز #واکسن_فخرا از زمستان
مدیر پروژه واکسن کرونا فخرا:
🔹 از پایان پاییز ماهانه ۵ میلیون دز واکسن فخرا تولید میشود.
🔹️ از مرداد ماه تولید این واکسن ماهانه به میزان یک میلیون دز آغاز شده است و با قدرت بیشتر ادامه مییابد.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─