eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ مِن سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین. پروردگارا! در این روز پربرکت مرا به رضایت و خوشنودی خویش نزدیک کن و از خشم و عذاب خود برهان. به من لیاقتی عطا کن تا خاضعانه تسلیم تو شوم و تو را از هرچه به اندیشه‌ام درآید بزرگ‌تر دانم. خدایا! در این ماه توفیق تلاوت قرآن را بر من ارزانی دار تا چشمم به درخشش آیاتت منور شده، قلبم با هدایت کتابت تسکین یابد. به حق رحمتت. ای رحم‌کننده‌ترین رحم‌کنندگان! آمین" https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 استاد عالی:باید بلندگو دست بگیریم و بگوئیم آقا غیرت.... آقا غیرت..... آتش به اختیار: https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۲۵ بعد از اینکه کلاس تموم شد کیفم رو برداشتم واز کلاس خارج شدم داشتم از پله پایین می آمدم که علی اقا رو دیدم که از کنارم رد . درحال راه رفتم به طرف در خروجی دانشگاه بودم که گوشیم زد خورد. نگاهی به صفحه انداختم آرمان بود تماس رو وصل کردم من:الو جانم ؟ ارمان:آوا من نمیتونم بیام دنبالت خودت اگه میتونی برو . من:باشه خودم میرم . خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:آوا یادت نره به ویدا خانم بگی . من:باش . تصمیم گرفتم پیاده برم خونه هوا کمی ابری بود وحال میداد توی این هوا قدم زد . درحال قدم برداشتن به طرف خانه بودم که یه ماشین بوق زد توجی نکردم دوباره بود زد نگاهی انداختم داخل ماشین ،اینکه همون پسره توی کلاسمونه اسمش چی ...اها اسمش شروین باقری بود . نگاه کوتاهی بهش انداختم بعد سرم رو یکم پایین انداختم گفت:بله ؟ شروین باقری: سلام خانم محمدی سوار شین برسونمتون . من:خیلی ممنون خودم میرم . شروین باقری: آوا جان تعارف نکن سوار شو . عصبانی شدم اون به چه حقی اسم منو گفت روکردم بهش با یه حالت عصبانی گفتم:خجالت نمیکشی با یه نامحرم اینجوری حرف میزنی ،اخ بمیرم برای امام زمانم که خون گریه میکنند .اونم بخاطر گناهان منو امثال من . از رفتار من تعجب کرد انگار انتظار چنین رفتاری رو نداشت . خواست چیزی بگه که کسی از پست سرم گفت :خانم مزاحمن ؟ صداش آشنا بود سرم رو به عقب متمایل کردم .با دیدن شخص تعجب کردم این که علی آقا بود اونم تا منو دید تعجب کرد . اخماش رفت تو هم رو به شروین باقری گفت :خجالت نمیکشی مزاحم یه خانم میشی ؟ شروین با حالتی خونسرد گفت:نه بعد رو به من کرد گفت : آوا جون بعد میبینی وبا سرعت زیاد از ما دور شد . علی آقا عصبانی شد گفت علی آقا :پسره ی ... استغفر الله آوا خانم خوب جوابشو دادین ای کاش خیلی از ماها هم که شده برای یک دقیقه گناه رو بخاطر امان زمان بزاریم کنار . من: بله ای کاش . علی اقا: داشتین جایی میرفتین ؟ من: آره داشتم میرفتم خونه ارمان گفت امروز نمیاد دنبالم . علی اقا سرش رو گرفت پایین گفت: خوب نیست تنها برین سوار شین من برسونمتون . من :نه ممنون خودم میرم . علی اقا: اگه فکر میکنیم مزاحمت ایجاد میکنین اشتباه فکر کردین . من خودم دارم میرم خونه .شما هم سوار شین برسونمتون . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۲۶ بالاخره سوار ماشین علی اقا شدم وعلی اقا هم راه افتاد . توی ماشین هیچ ‌خرفی رد بدل نشد . بعد از چند دقیقه علی آقا دستشو به طرف ظبط ماشین میبرد .یک مداحی میزارد . میبینی خواهرم .... برا دفاع از این حرم ... دارم میرم ولی .... به تو وصیتی دارم ... این چارد سیات ... علم بی بی زینبه ... نزاری حرمتش بریزه باز دو مرتبه .... با تموم شدن مداحی علی آقا ماشین رو نگه داشت . پیاده شدم روبه علی آقا گفتم: ممنون . علی اقا:خواهش میکنم . در ماشین رو بستم وبه طرف در حیاط قدم بر داشتم کلید رو از داخل کیفم بیرون اوردم ودر رو باز کردم . به طرف در ورودی خانه راه افتادم خواستم درو باز کنم که یادم امد کلید این درو دیشب دادم داداش .با کف دستم یک ضربه آرامی به پیشانیم میزنم میگویم :الان چیکار کنم . به طرف تاب گوشه حیاط میرم کیفم را رویش میزارم خودم هم مینشینم گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وبه آرمان زنگ میزنم. صدای زنی که از پشت گوشی میگوید ....... بله شارژم که ندارم . آرمان هم که تا شب برنمیگرده خونه . ** الان نزدیک یک ساعت میشود که روی تاب گوشه حیاط نشسته ام صبحانه که نخوردم در دانشگاه هم که وقت نکردم چیزی بخرم بخورم .الان هم حسابی گرسنه ام . از بس که روی تاب نشسته ام کمرم خشک شد تصمیم میگیرم که برم خونه خاله فیروزه از تلفن اونا برای زنگ زدن به آرمان استفاده کنم . کیفم را برمیدارم واز در حیاط خانه خارج میشوم .در را پشت سرم میبندم. وبه طرف خانه خاله فیروزه راه می افتم کلید آیفون را فشار میدهم . وصدای مرد جوانی میپیجد :کیه من:سلام علی آقا منم دوست ویدا . در با صدای تیکی بازمیشود . وارد میشود در حال باز میشود و علی آقا بیرون می آید :سلام آوا خانم شمایید ؟ من:سلام ببخشید مزاحم شدم ویدا خونه است ؟ علی آقا :بله خونست . بفرمایید داخل خونه ویدا داخل اتاقشه . وارد خانه میشوم وبه طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم خاله فیروزه خانه نبود فکر کنم چون ندیدمش . در میزنم وبعد هم وارد میشوم . ویدا با دیدنم میگوید :سلام به آوا خانم . من:سلام کنارش مینشینم میگویم :آوا گوشیتو میدی زنگ بزنم به آرمان من الان از اون موقع که اومدم توی حیاط خونمون بودم کلید هم دست آرمان . ویدا:وا چرا نمیومدی اینجا ؟ من :مزاحم میشدم. ویدا:مزاحم چیه دیوونه حالا نهار خوردی؟ من:نه نخوردم فقط گوشیتو بده زنگ بزنم آرمان ببینم میتونه بیاد . گوشی رو از ویدا میگیرم وبه آرمان زنگ میزنم . یک بوق ....دو بوق .... جواب میدهد ارمان:الو من:الو سلام ارمان ارمان:سلام بجا نمیارم من :ارمان منم آوا با گوشی ویدا زنگ میزنم ارمان :عه تویی کارم داشتی؟ من:آرمان کلید در حال دست توعه منم که ندارم فعلا اومدم خونه ویدا اینا کی میایی ؟ ارمان:معلوم نیست ‌‌. ادامه دارد.....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۲۷ من:یعنی چی یه زمان درستی بگو آرمان :ابجی گرام به احتمال ۹۹درصد بنده شب میرسم خونه من: اها خداحافظ تماس را قطع میکنم وبه ویدا میدهم .ویدا روبه من میکند میگوید :چی شد آقا آرمان میاد ؟ من:نه شب میاد . ویدا:خب اینکه عالی شد میمونی ور دل خودم . من: نه دیگه خیلی مزاحمتون میشم میرم خونه داییم که همین نزدیکه . ویدا:چی چی رو مزاحم میشم من نمیزارم برم . با اسرار های ویدا تا موقعی که آرمان میاد من همینجا میمونم . ویدا: آوا بیا اینجا غذا رو برات گرم کردم بخور . از اتاق خارج میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم . ویدا:بیا بشین بخور. ویدا همینجور که برنج میکشد میگوید : راستی ظرفا رو هم خودت میشوری . صدای نچ نچ کسی را میشنوم . علی اقا:نچ نچ نچ وای خواهر من این چه طرز مهمانداریه . ویدا میخندد میگوید :چیه مگه خب آوا هم فکر کن خواهر ما . علی اقا نگاهی به ویدا میکند بعد به فکر میرود . بعد از چند دقیقه از کنار ما دور میشود . رو به ویدا میکنم میگویم : خب حالا موقع این کارا من خواهرت میشم ؟نه؟🤨 ویدا نگاهی به من می اندازد میگوید:بله آبجی آوا . من: شیطونه میگم بزنم ..... ویدا میخندد از آشپز خانه خارج میشود . بعد از خوردن نهار ظرف هارو میشورم واز اشپز خانه خارج میشوم . کسی را در هال نمیبینم به طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم . که صدای گفتگوی میشنوم علی آقا و ویدا درحال حرف زدم بودم میخوام دور بشوم که صدایشان به گوشم میرسد . ویدا: وا چرا اینجوری نگام میکنی ؟ علی اقا:چرا تو آشپز خونه اون حرف رو زدی؟ ویدا:دقیقا کدوم حرف چون من خیلی حرف زدم . علی آقا:همون که گفتی چیه مگه آوا هم خواهر ما . ویدا:چی میگفتم خب ؟ علی اقا :چی ..ها .هیچی ویدا: علی مشکوک میزنی . علی آقا:نمیزنم . صدای ویدا را میشنوم :علی کجا میری؟ تا این را میشنوم از در فاصله میگیرم ولی انگار دیر جنبیدم که در باز شد علی آقا به دیدن من کپ کرد گفت :ببخشید از کی اینجایید؟ کمی من ..من میکنم میخواهم جوابش را بدهم که ویدا میگوید :آوا بیا تو این برادر ما امروز خل شد اون که از موقع اومد عصبانی بود اینم از الان ... زود از فرصت استفاده میکنم وبه داخل اتاق میروم . ادامه دارد ....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
آنھاچفیه‌بستندتابسیجۍواربجنگند من‌چادرمیپوشم‌تازهرایۍزندگےڪنم! آنھاچفیه‌راخیس‌میڪردندتا نفس‌هایشان”آلوده‌ٔشیمیایۍ”نشود https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸 - از کربلا که برگشت، ازش پرسیدم: از امام حسین"؏" چی خواستی؟ گفت: یه نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل"؏" کردم، یه نگاه به گنبد سیدالشهدا"؏" و گفتم آدمم کنید :) ! 🎙♥️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
! 🍃میدونیدآدماچرا ریا میکنن؟'🔍'.. چون‌ازمتن لذت نَبُردن‌میخوان‌ ازحاشیه ها لذت‌بِبَرن'🕳'.. 🍂ازخودِقرآن‌📖خواندن‌لذت‌ببرید نه‌ازتشویق‌مردم‌که‌'📡'.. داری‌خوب‌قرآن‌میخونی'📓'.. ☘ازخودِنمازخوندن‌ لذت‌ببرید'🔭'.. نه ‌ازتعریف‌دیگران!'🎥'.. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
.🌱. هرکی‌آࢪزوداشته‌باشه خیلے‌خدمت‌کنه ...!🕊 یه‌گوشه‌دلت‌پا👣بده، شهدا‌بغلت‌میکنن...❤ •ـ ما‌به‌چشم‌دیدیم‌ایناࢪو... ـ ازاین‌شهــدا‌مدد‌بگیرید،🖐🏼 ـ مدد‌گرفتن‌از ࢪسمه... •دست‌بذاࢪࢪوخاک‌قبر‌شهیدبگو... حُسین‌به‌حق‌این‌شهید،🥀 یه‌نگاه‌به‌ما‌بکن..💔 📪|• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔸دعای 🔸 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
- ناشناس.mp3
3.96M
تلاوت جزء ۲ قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی (تند خوانی) 🌺 اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─