eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
660 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻نقش حاج قاسم واقعا بی‌نظیر بود فرمانده کل قوا در دیدار فرماندهان نیروهای مسلح: 🔹حدود ۲۲ سال پیش، دو عملیّات در شرق و غربِ کشور ما [افغانستان و عراق] با فاصله‌ی کوتاهی انجام گرفته؛ خب این نمیتواند تصادفی باشد. 🔹هدف این جنگ، ایران اسلامی بود. چون بنیه‌ی انقلاب بنیه‌ی قوی‌ای است، در هر دو قضیّه طرف مقابل به طور واضح شکست خورد و شکستش همراه بود با توسعه‌ی دست‌وبال جمهوری اسلامی؛ چیزی که آنها فکرش را نمیکردند. 🔹خدا رحمت کند شهید سلیمانی را که نقش او در این قضیّه نقش واقعاً بی‌نظیری بود. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻انهدام کانون ضد امنیتی، توسط پاسداران گمنام امام زمان(عج) در آمل سرهنگ عابدین داغمه‌چی، فرمانده سپاه ناحیه آمل: 🔹به دنبال برخی اقدامات ضد امنیتی در شهرستان آمل، سربازان گمنام امام زمان ارواحنافداهدر سازمان اطلاعات سپاه کربلا طی انجام اقدامات فنی و اطلاعاتی، موفق به شناسایی عوامل کانون شورشی وابسته به سازمان تروریستی منافقین در این شهرستان شدند. 🔹این افراد با رسانه‌های اصلی این سازمان تروریستی همکاری داشته و ضمن انجام اقدامات ضدامنیتی، با تهیه ویدیوهای مختلف در جریان اغتشاشات و فراخوان‌های اخیر، با تهیه مواد آتش زا و کوکتول مولوتوف، برخی از اموال عمومی و خصوصی را تخریب و مقرهای نظامی را مورد هدف قرار دادند. 🔹فرماندهی سپاه ناحیه آمل همچنین با اشاره به این که عوامل مذکور و مرتبط با تروریست‌های منافقین قصد داشتند اقداماتی را در مناطق حساس شهر آمل عملیاتی کنند که سرانجام توسط سربازان گمنام اطلاعات سپاه بازداشت شدند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻ماموریت رئیس‌جمهور به وزیر اقتصاد برای مدیریت بازار بورس 🔹آیت‌الله رئیسی در جلسه عصر یکشنبه هیات دولت، با اشاره به تصمیمات اخیر شورای‌ عالی مسکن و نیز نزدیکی فصل جابجایی‌ها، از وزیر مسکن خواست با هماهنگی دستگاه‌های ذیربط، تدابیر لازم را برای تسهیل شرایط تامین مسکن مورد نیاز مستاجران در نظر گیرد. 🔹رئیس جمهور در بخش دیگری از سخنانش با اشاره به تاثیر بازار بورس بر سایر بازارها، بر مدیریت وزیر اقتصاد در هماهنگ کردن همه بخش‌های مرتبط برای عملکرد صحیح این بازار تاکید کرد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻حمایت از ملت فلسطین، نقطه اشتراک تمام کشورهای اسلامی رئیس‌جمهور در آیین دریافت استوارنامه سفیر جدید ترکیه: 🔹امروزه مقابله با جنایات رژیم صهیونیستی نسبت به ملت مظلوم فلسطین، خواست ملت‌های مسلمان از دولتمردان و نقطه اشتراک تمام کشورهای اسلامی است، لذا اقتضا می‌کند دولت‌های اسلامی با هماهنگی بیشتر در برابر ددمنشی رژیم غاصب صهیونیستی بایستند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نشست صمیمی  رئیس‌جمهور با جمعی از نوجوانان و دانش‌آموزان 🔹رویکرد دولت در جدایی باشگاه دانش‌پژوهان جوان از سمپاد اقدام‌مثبتی بود آروین طاهری، دانش آموز نخبه دارنده مدال طلا المپیاد ریاضی در نشست صمیمی با رییس جمهور: 🔹دانش آموزان‌نخبه ما در المپیاد به مهارتی دست یافته اند ولی برخی مسائل ذهن ما را درگیر کرده است. جدایی باشگاه دانش پژوهان جوان از سمپاد اتفاق مثبتی بود و این باشگاه سازمانی‌مستقل تبدیل شد که این پیشرفت خوبی محسوب می‌شود. 🔹️کاهش سهمیه مدال اوران المپیاد ریسک  شرکت در المپیاد برای دانش اموزان را بالا برده است. 🔹️به سازمان دانش پژوهان جوان تاکنون بودجه‌ای تعلق نگرفته است و اگر برای دانش آموزان هزینه نشود، رتبه‌های کشور کاهش خواهد یافت. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۷قرآن کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه جهت سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف وامام خامنه ای مدظله العالی نائب برحقش وبه امیداعطای پرچم توسط ایشان به دست منجی عالم بشریت واینکه همه ما جزءانصارش باشیم ورفع مشکلات همه مستضعفین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 139.mp3
7.82M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز صد و سی و نهم خطبه ۱۹۰
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و سی و نهم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : سفارش به ترس از خدا (این سخنرانی در شهر کوفه پیرامون خوارج ایراد شده است.) 1⃣ ضرورت شكرگزاری ♦️خدا را برابر نعمتهايش شكرگزارم و بر انجام حقوق الهی از او ياوری می طلبم، پروردگاری كه سپاهش نيرومند و مرتبت او بزرگ است و گواهی می دهم كه محمّد(صلی الله علیه و آله) ، بنده و پيامبر اوست. انسانها را به اطاعت خدا دعوت كرد و با دشمنان خدا در راه دين او پيكار كرد و مغلوبشان نمود. هرگز همداستانی دشمنان كه او را دروغگو خواندند، او را از دعوت حق باز نداشت و تلاش آنان برای خاموش كردن نور رسالت به نتيجه ای نرسيد. 2⃣ سفارش به پرهيزكاری و ياد مرگ ♦️پس به تقوا و ترس از خدا روی آوريد كه رشته آن استوار ، دستگيره آن محكم و قلّه بلند آن پناهگاهی مطمئن می باشد. قبل از فرا رسيدن مرگ خود را برای پيش آمدهای آن آماده سازيد، پيش از آنكه مرگ شما را دريابد، آنچه لازمه ملاقات است فراهم آوريد، زيرا مرگ پايان زندگی است و هدف نهایی قيامت است. مرگ برای خردمندان پند و اندرز و برای جاهلان وسيله عبرت آموزی است. پيش از فرا رسيدن مرگ از تنگی قبرها و شدت غم و اندوه و ترس از قيامت و درهم ريختن استخوانها و كر شدن گوشها و تاريكی لحد و وحشت از آينده و غم و اندوه فراوان در تنگنای گور و پوشانده شدن آن با سنگ و خاك، چه می دانيد؟ پس ای بندگان! خدا را! خدا را! پروا كنيد كه دنيا با قانونمندی خاصی می گذرد، شما با قيامت به رشته ای اتصال داريد، گويا نشانه های قيامت آشكار می شود و شما را در راه خود متوقف نموده، با زلزله هايش سررسيده است. سنگينی بار آن را بر دوش شما نهاده و رشته پيوند مردم با دنيا را قطع كرده، همه را از آغوش گرم دنيا خارج ساخته است. گویی دنيا يك روز بود و گذشت، يا ماهی بود و سپری شد. تازه های دنيا كهنه شده و فربه هايش لاغر گرديدند. در جايگاهی تنگ، در ميان مشكلاتی بزرگ و آتشی پرشراره كه صدای زبانه هايش وحشت زا شعله هايش بلند، غرشش پرهيجان، پرنور و گدازنده، خاموشی شعله هايش غيرممكن، شعله هايش در فوران، تهديدهايش هراس انگيز، ژرفايش ناپيدا، پيرامونش تاريك و سياه، ديگهايش در جوشش و اوضاعش سخت وحشتناك است. 3⃣ آينده پرهيزكاران ♦️و در آن ميان (پرهيزكاران را گروه گروه، به سوی بهشت رهنمون می شوند) آنان از كيفر و عذاب در امانند و از سرزنش ها آسوده و از آتش دورند. در خانه های امن الهی، از جايگاه خود خشنودند. آنان در دنيا رفتارشان پاك، ديدگانشان گريان، شبهايشان با خشوع و استغفار چونان روز و روزشان از ترس گناه چونان شب می ماند. پس خداوند بهشت را منزلگه نهایی آنان قرار داد و پاداش ايشان را نيكو پرداخت، كه سزاوار آن نعمتها بودند و لايق ملكی جاودانه و نعمتهایی پايدار شدند. ای بندگان خدا! مراقب چيزی باشيد كه رستگاران با پاس داشتن آن سعادتمند شدند و تبهكاران با ضايع كردن آن به خسران و زيان رسيدند. پيش از آنكه مرگ شما فرا رسد با اعمال نيكو آماده باشيد، زيرا در گرو كارهایی هستيد كه انجام داده ايد و پاداش داده می شويد به كارهایی كه از پيش مرتكب شديد. ناگهان مرگ وحشتناك سر می رسد، كه ديگر بازگشتی نيست و از لغزشها نمی توان پوزش خواست. خداوند ما و شما را در راه خود و پيامبرش استوار سازد و از گناهان ما و شما به فضل رحمتش درگذرد. 4⃣ آموزش نظامی ♦️سربازان برجای خود محكم بايستيد، در برابر بلاها و مشكلات استقامت كنيد، شمشيرها و دستها را در هوای زبانهای خويش به كار مگيريد و آنچه كه خداوند شتاب در آن را لازم ندانسته شتاب نكنيد، زيرا هر كس از شما كه در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و اهل بيت پيامبر (علیه السلام ) بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست و ثواب اعمال نيكویی كه قصد انجام آن را داشته خواهد برد و نيت او ثواب شمشير كشيدن را دارد. همانا هر چيزی را وقت مشخص و سرآمدی معين است. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 3 ) 🔹 ویژگی های بهترین بندگان 7⃣ اثر هفتمی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای یاد معاد بر شمردند، رام کردن نفس در شهوات و خواسته های نابجاست. 🔻مولا علی (علیه السلام) ابتدا به صورت کلّی در نامه ۳۱ خطاب به فرزند عزیزشان می فرمایند: « وَ ذَلِّلْهُ بِذِکرِ الْمَوْت » ؛ " نفس امّاره خودت را با یاد مرگ، رام کن ". 🔻و سپس در خطبه ۹۹، روش رام کردن نفس با ذکر موت و فرایندش را این گونه بیان می فرمایند: « أَلَا فَاذْكُرُوا هَاذِمَ اللَّذَّاتِ وَ مُنَغِّصَ الشَّهَوَاتِ وَ قَاطِعَ الْأُمْنِيَاتِ عِنْدَ الْمُسَاوَرَةِ لِلْأَعْمَالِ الْقَبِيحَةِ» ؛ " آگاه باشید! یاد کنید مرگی را که لذت ها را از بین می برد و شهوات را در هم می کوبد و آرزوها را قطع می کند، وقتی که انسان تصمیم برای کارهای زشت(مثل گناه) گرفته.» اگر یاد مرگ کند، آن خلجان شهوتش و لذتش بریده خواهد شد و در امان می ماند. 8⃣ و امّا آخرین اثر برای یاد معاد، در نامه ۵۳ نهج البلاغه بند آخر، خطاب به شهید مالک اشتر است؛ که عبارت است از کنترل رفتار خود، در مواجهه با مردم (از کبر و غرور و شدّت و غضب و...). 🔻مولا علی (علیه السلام)، در این بند از نامه ۳۱ می فرمایند: «باد غرورت، جوشش خشمت، تجاوز دستت و تندی زبانت را در اختيار خودگير و با پرهيز از شتابزدگی و فرو خوردن خشم، خود را آرامش ده تا خشم فرو نشیند و اختیار نفس در دست تو باشد و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با یاد فراوان قیامت و بازگشت به سوی خدا. » 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح حکمت ۴۴ قسمت ۳ ویژگی های بهترین بندگان.mp3
1.73M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 3⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 3 ) 🔹 ویژگی های بهترین بندگان 7⃣ اثر هفتمی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای یاد معاد بر شمردند، رام کردن نفس در شهوات و خواسته های نابجاست. 🔻مولا علی (علیه السلام) ابتدا به صورت کلّی در نامه ۳۱ خطاب به فرزند عزیزشان می فرمایند: « وَ ذَلِّلْهُ بِذِکرِ الْمَوْت » ؛ " نفس امّاره خودت را با یاد مرگ، رام کن ". 🔻و سپس در خطبه ۹۹، روش رام کردن نفس با ذکر موت و فرایندش را این گونه بیان می فرمایند: « أَلَا فَاذْكُرُوا هَاذِمَ اللَّذَّاتِ وَ مُنَغِّصَ الشَّهَوَاتِ وَ قَاطِعَ الْأُمْنِيَاتِ عِنْدَ الْمُسَاوَرَةِ لِلْأَعْمَالِ الْقَبِيحَةِ» ؛ " آگاه باشید! یاد کنید مرگی را که لذت ها را از بین می برد و شهوات را در هم می کوبد و آرزوها را قطع می کند، وقتی که انسان تصمیم برای کارهای زشت(مثل گناه) گرفته.» اگر یاد مرگ کند، آن خلجان شهوتش و لذتش بریده خواهد شد و در امان می ماند. 8⃣ و امّا آخرین اثر برای یاد معاد، در نامه ۵۳ نهج البلاغه بند آخر، خطاب به شهید مالک اشتر است؛ که عبارت است از کنترل رفتار خود، در مواجهه با مردم (از کبر و غرور و شدّت و غضب و...). 🔻مولا علی (علیه السلام)، در این بند از نامه ۳۱ می فرمایند: «باد غرورت، جوشش خشمت، تجاوز دستت و تندی زبانت را در اختيار خودگير و با پرهيز از شتابزدگی و فرو خوردن خشم، خود را آرامش ده تا خشم فرو نشیند و اختیار نفس در دست تو باشد و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با یاد فراوان قیامت و بازگشت به سوی خدا. » 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و سی و هشتم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻3. اشعث، چهل روز پس از شهادت امیرالمومنین، به درک واصل شد. در تاریخ آمده است، امام حسن علیه السلام بر جنازه اشعث نماز خواند. 🔻یکی از دلایلی که امام حسن چنین کاری کرد، حفظ وحدت جامعه بود. امام حسن پس از شهادت پدر بزرگوارش به دستور ایشان که فرمود: بعد از من با هر امامی با اهل شام (بنی امیه) بجنگید، قصد داشت به نبرد با معاویه و جبهه کفر برود. گفتیم اشعث، رییس قبیله کنده و دارای طرفداران زیادی بود؛ بنابراین امام حسن باید طوری رفتار می کرد که بتواند از توان طرفداران اشعث به مقابله با شام برود. 🔻 اگر حضرت چنین اقدامی نمی کرد، شاید طرفداران اشعث، عدم اعتنای امام حسن به جنازه اشعث را نشانه بی اهمیتی او قلمداد می کردند و حاضر نمی شدند در لشکر امام برای مقابله با سپاه بنی امیه، بجنگند. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
1.38M
افول دشمن: ب)آمریکا: برخی از مهمترین اقدامات خصمانه آمریکا به صورت تیتر وار نظر متفکران و اندیشمندان دنیا در مورد افول آمریکا: پائول کندی مورخ مشهور انگلیسی استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد کریستوفر لین استاد دانشگاه تگزاس در رابطه با افول موریانه ای کتاب جامعه انحطاط زده نوشته راس توتات https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 دایی اینا همون دیشب اومده بودن شیراز و امشب قرار خاستگاری بود...با استرس لبِ تخت نشسته بودم و ناخن هام رو می جویدم....تقه ای به در خورد و گلرخ اومد داخل. با لبخند اومد سمتم و گفت: +چطوری تو دختر؟ چرا بلند نمیشی آماده بشی!!؟ _استرس دارم گلرخ +استرس چی قربونت برم ، بلند شو آماده شو...فکر کن یک مهمونی معمولیه عمه ساجده ی استرسی لبخندی زدم و سرم رو گذاشتم رویِ شکم اش _گلرخ تکون هاش و میفهمی +آره بابا...بعضی وقت ها با تکون هاش از خواب میپرم...حالا بحث و عوض نکن پاشو تو دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم و سرم رو از رویِ شکم اش برداشتم. دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد....رفت سر کمد...یک پیراهن بلند سبزآبی که سرآستین هاش خَرجی های گل گلی داشت..با روسری قواره بلند طوسی رنگ رو به دستم داد. +بیا ساجده...اینارو بپوش اصلا هم استرس نداشته باش...حالا هم آماده شو بریم پایین...منم مثل خواهرت بدون بعد از آماده شدن به پایین رفتم... تو ذهنم حرف های بابا رو مرور می کردم"ساجده بابا...امشب که دایی اینا اومدن ، میری با سید علی حرفاتو میزنی قشنگ سنگ هاتونو وا می کنید...همه چیز دست خودته" داشتم میوه هارو تو ظرف میچیدم که دیدم مامان با یک چادر رنگی اومد کنارم.... +بیا ساجده...این چادر نوعه تازه دوختم سرت کن دختر....ان شاءلله سفید بخت بشی چادر رو از دست مامان گرفتم و نگاهی بهش انداختم...چادری با زمینه ی طوسی روشن...گل های ریز و درشت صورتی و ارغوانی....خیلی ازش خوشم اومد _مرسی مامان رفتم جلویِ آینه ی قدی داخل پذیرایی....چادر رو رویِ سرم انداختم. +ماشاءالله چقدر هم بهت میاد. لب خندی به تعرفیش زدم...چادر رو رویِ دسته مبل گذاشتم و مشغول کار شدم. عجیب مظلوم شده بودم....با صدای زنگ در دوباره چادر رو برداشتم و سر کردم...به خاطر پله های ورودی خونمون سجاد و بابا به کمک دایی رفتن تا کمک اش کنند...درِ ورودی دایی یااَلله ای گفت و وارد شد. زندایی آنیه و مامان خاتون باهم وارد شدند و بعد از اون ها هم عاطفه و امیر....دلم میرفت که دوباره حنین سادات رو ببینم اما خبری ازش نبود. سلام و علیک گرمی باهمه کردیم و در آخر علیرضا با دسته گل ساده ، اما قشنگی وارد شد... کت تک ، با شلوار کتان مشکی...پیرهن سفید و باز هم همون چند تار مویِ حالت دار رویِ پیشونیش.... سمت من اومد و گل رو به طرفم گرفت: +سلام ، بفرمایید.. نگاه ازش گرفتم...لرزش دستم رو کنترل کردم و گل رو ازش گرفتم. _سلام..ممنون همه دورِ هم نشسته بودند و از هر دَری صحبت می کردند....واقعا هم انگار یک مهمونی معمولی بود اما باز هم استرس من کمتر نمی شد. عاطفه سادات و زندایی آنیه به سمت اتاق ها رفتند و چادر مشکی شون رو با چادر رنگی که مامان بهشون داده بود عوض کردند....عاطفه با لبخندی که کمی توش شیطنت موج میزد من رو نگاه می کرد. زندایی آنیه روی مبل نزدیک به من نشست و با لبخند رو به من گفت: +خوبی ساجده جان؟ _ممنون زندایی...خوبم +الحمدالله مامان+چرا حنین رو نیاوردید!؟؟ +از صبح زود بیدار شده بود و با علیرضا شیراز گردی می کرده....خوابش میومد..عاطفه سادات هم تو اتاق خوابوندش و صنوبر بانو هم کنارش موند. کمی سکوت شد و بعد از چند دقیقه دایی مجلس رو به دست گرفت . ویلچرش رو کمی به بابا نزدیک کرد و گفت: +با اجازه ی جمع...غرض از مزاحمت ما صادق جان....این بود که دست این دوتا جوون رو تویِ دست هم بزاریم. سرم رو پایین انداختم و گوش به صدای دایی سپردم...صدای دایی چقدر آروم و با محبت بود....لبخندی رو لب هام نشست...دایی رو چند ماهی می شد که ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود. تو فکر بودم که گلرخ آروم کنار گوش ام گفت: +چه لبخندی هم میزنه...پاشو دختر بابات صدات زد رو به گلرخ کردم و با حالت گنگی بهش خیره شدم...گلرخ لبخندی زد و به بابا اشاره کرد. +ساجده بابا....پاشو دخترم با علی آقا برید تو حیاط صحبت هاتونو بکنید. سریع از جام بلند شدم و بدون توجه به علیرضا ، به سمت حیاط رفتم. "علیرضا" وقتی مامان باهام در مورد ازدواج صحبت کرد و گفت دختر آقا صادق رو برام در نظر داره یکم تعجب کردم....هیچ فکرم نمی رفت به این که بخوام باهاش ازدواج کنم...ولی خب من سپرده بودم به مادرم و بهش اعتماد داشتم. شبِ قبل از اینکه به شیراز بیایم عاطفه باهام تماس گرفت....از ساجده گفت..از تغییراتی که کرده بود....از هنرش...از اخلاقش...کمی مشتاق شدم تا دوباره این دختر پرانرژی رو ببینم. امروز که دوباره ساجده رو دیده بودم...متوجه اون تغییراتی که عاطفه می گفت شدم. وقتی حرف های بابا و با آقا صادق تموم شد...آقا صادق به ساجده اشاره کرد تا بریم تو حیاط صحبت کنیم. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 چند لحظه سکوت شد...تعجب کردم...سرم رو آوردم بالا تا ببینم چی شده که دیدم ساجده با لبخند کم رنگی به پایین نگاه می کنه. از لبخند اون....لب های منم به لبخند باز شد. آقا صادق حرفش رو دوباره تکرار کرد که ساجده از جاش بلند شد و بدون توجه به من راهی حیاط شد. خنده ام رو جمع کردم و بااجازه ای گفتم و رفتم سمت حیاط. ،،،،،،، رو به روی همدیگه نشستیم... نفسی بیرون دادم گفتم : _ساجده خانم اگر حرفی هست در خدمتم صدایی صاف کرد گفت: +خب....خب اول اینکه واقعا فکر میکنید ما بدرد هم میخوریم؟ _بله،وقتی پا پیش گذاشتم یعنی به این نتیجه رسیدم +آخه ما شبیه هم نیستیم...شما خیلی.... . چشم هام رو ریز کردم و گفتم: _خیلی چی ؟ +هیچی _خب بگید! سرش رو بالا آورد و پشت سرهم گفت: +خب مثلا...شما خیلی مذهبی هستیدشاید هم خشکِ مذهبی....مثلا من اصلا ندیدم شما تا حالا بخندین...همش اخم دارید...انگار فقط اخم کردن بلدید...از منم بدتون میاد...به احتمال زیاد از اون هایی هم هستید که همسرشون رو محدود می کنه...اصلا نماز قضا دارید!! چشمام از این گرد تر نمی شد...سبحان الله...همینجور رگباری پشتِ هم می گفت و من متعجب تر می شدم‌. _شما دیدگاه غلطی نسبت به من دارید...باید به شما بگم که ، اصلا حرفایی که در مورد من زدید واقعیت ندارن... من فقط برای اعتقاداتم ارزش قائل ام و تمام تلاش ام رو می کنم که در مسیر خدا باشم و خدایی نکرده به راه خطا نرم...در مورد اون پیش بینی که در مورد زنِ زندگی من کردید، که بنده همسرم رو محدود می کنم...اینطور نیست من دوست دارم که همسرم آدم اجتماعی باشه و تو جامعه هم فعالیت کنه.. سرش رو پایین انداخت و به آرومی واقعنی گفت... +خب...شما با نوع پوشش من مشکل ندارید!؟؟...یا اخلاق و نوع رفتارم لبخند محوی می زنم و خودم رو جلوتر می کشم‌‌‌. _مشکلات قابل حل هستن...درسته شاید من از بعضی رفتار ها و پوشش شما ناراضی باشم اما انسان ها با ازدواج همدیگه رو میسازن...زن و مرد مکمل هم هستند..به همدیگه کمک می کنند تا به کمال برسند. چند لحظه حرفی نمی زنیم که ساجده رو به من میگه: +من باید بیشتر با شما آشنا بشم....چون شما هم گفتید دیدگاه من نسبت به شما غلطه...خب این یعنی من شناخت کافی از شما ندارم...به نظرم زمان میخواد +بهتره این مسئله رو پیش بزرگتر ها بیان کنیم....قطعا راهکار دارن برای آشنایی بیشتر. _درسته...خب پس بریم داخل نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم....ساجده رو جلوتر فرستادم و خودم هم پشت سرش‌. "ساجده" جلوتر از علیرضا به داخل رفتم...همه به ما نگاه می کردن و منتظر حرفی از طرف من بودن. رفتم کنار بابا نشستم. _خب بابا....من خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم...درسته فامیل هستیم و تا حدودی رفت و آمد داشتیم اما همه ی این ها... حداقل برای من اِفاقه نکرده و شناخت کاملی از آقا علیرضا ندارم. دایی که به بابا نزدیک بود و حرف های من رو شنیده بود.تسبیح تویِ دست اش رو جمع کرد و داخل جیب کت اش گذاشت و رو به بابا گفت: +صادق جان...چند لحظه بیا من با شما صحبتی دارم. بابا بلند شد و و ویلچر دایی رو به گوشه ای از خونه برد. نزدیک به نیم ساعت باهم دیگه حرف زدند و در آخر به جمع برگشتند. دایی رو به جمع گفت: ............ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 دایی:با اجازه همه، با صادق جان قرار گذاشتیم که اگر هر دو راضی باشند...یک صیغه ی یک ماهه بینشون خونده بشه تا محرم بشن....علیرضایِ ما هم اینجوری بهتر می تونه خودی نشون بده از پیشنهادشون تعجب کردم...یعنی من و علیرضا محرم بشیم. بابا رو کرد به من و گفت: +چی میگی ساجده جان، خوبه؟ _نمی دونم بابا...هرچی خودتون صلاح می دونید بابا همین سوال رو هم از علیرضا پرسید که گفت مشکلی نداره....دست هام یخ زده بودند..این حجم از استرس برای منی که دخترِ بیخیالی بودم غیرعادی بود...با اشاره ی مامان کنار علیرضا،رویِ مبل نشستم. دایی+ساجده جان مهریه ات چی باشه دخترم!؟ مهریه!!نمی دونم چی شد ولی آنی همون فکری که تو سرم بود رو به زبون آوردم _ قرآن +احسنت بهت دخترم همه با تحسین بهم نگاه می کردن...عاطفه جلو اومد و با لبخند قرآنی رو به دستم داد. +بیا عزیزدلم قرآن رو باز کردم و روبه روی هردومون گرفتم...بهترین حالت آرامش رو داشت. بعد از خوندن صیغه..صدایِ صلوات و دعایِ خیر از جمع بلند شد. دایی رو به علیرضا گفت: +علی بابا توی این یک ماه سعی کن بیشتر شیراز باشی...البته که قدم ساجده خانوم به روی چشم ما هست اما برای تحصیلش میگم....تا خدا چی بخواد زن دایی آنیه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. +ساجده جان ببخشید که یک دفعه ای شد بعد هم جعبه انگشتری که دست اش بود رو باز کرد...انگشتر نقره ای رنگ، که نگین های ریز روش کار شده بود رو درآورد. _دستتون درد نکنه زحمت کشیدید. +این چه حرفیه دختر گلم جمع دوباره مثل اول شب شده بود و هرکسی به نحوی مشغول بود.نگاهی زیر چشمی به علیرضا کردم که خیلی عادی نشسته بود..انگار متوجه نگاه من شد و سرش رو بالا آورد و نگاهی به چشمام کرد. برای چند لحظه مکث کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت. عاطفه اومد جلو و دستم رو گرفت +بیا بسه دیگه...بزار یکم برات خواهر شوهر گری دربیارم...بعدا هم می تونی پیش شوهر جونت بشینی...بیا پیش خودم یکم چند بار این جمله توی ذهنم تکرار کردم علیرضا همسره منه؟! رویِ مبل دو نفره کنار هم نشستیم...عاطفه گونم رو بوسید +الهی فدات بشم من ، چقدر خوشحالم الان _خدا نکنه +ان شاءالله که به نتیجه میرسید و میشی زن داداش دائمی ما یکم شیطون شد و گفت: +اونوقت چه کارا که نکنم ساجده خانم از لحنش خندم گرفت...یکم حال هوام عوض شد... موقع شام بود و سفره رو به کمک بقیه انداختیم. آخرین نفر من و گلرخ بودیم که از آشپزخونه بیرون اومدیم...نگاهی انداختم که دیدم کنار سجاد خالیه...اومدم برم بشینم که گلرخ سریع رفت و نشست. ابرویی بالا انداخت که از این کارِش لبخندی زدم و پررویی زیر لب نثارش کردم. نگاهم رو دور چرخوندم که دیدم تنها جایِ خالی بین علیرضا و عاطفه هست.به هر زحمتی بود کنار علیرضا نشستم و خودم رو به سمت عاطفه مایل کردم‌. علیرضا دیس برنج رو جلو آورد و برام ریخت. +هر چقدر بسه ات بود بگو دوتا کفگیر برام ریخت که گفتم: _کافیه +این که چیزی نیست یک کفگیرِ دیگه هم ریخت و دیس رو وسط سفره گذاشت....خیلی معذب بودم به زور چند تا قاشق خوردم....انگار فقط برای من سخت بود وگرنه بقیه مثل همیشه غذاشون رو می خوردن ،،،،، روی مبل نشسته بودم و به انگشتر توی دستم نگاه میکردم. یک دفعه چی شد!! ساعت نزدیک به دوازده شب بود و دایی اینا عزمِ رفتن کرده بودند....همه بلند شده بودیم و همراهیشون می کردیم. دایی بعد از خدا حافطی رو به من گفت: +دخترم ، ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد ، مشکلی بود...حرفی بود مدیونی به من نگی ، تو برایِ من هیچ فرقی با عاطفه سادات و حنین سادات نداری. +ممنون دایی..چشم سجاد و علیرضا و امیر، سه تایی ویلچر دایی رو از پله ها پایین بردن....تا دَم در بدرقه اشون کردیم که دیدم دایی سوار ماشینِ امیر شد...نگاهی به علیرضا انداختم که با سجاد صحبت می کرد. این چرا نمیره!!؟ نکنه شب اینجا می مونه!؟؟ حدسم درست بود...بعد از رفتن سجاد و گلرخ همه به داخل خونه برگشتیم... علیرضا هم همونطور که کت اش رو سرِ دست گرفته بود رویِ مبل نشست. +آقا صادق اگر اجازه می دید با ساجده خانم بریم بیرون و یک دوری بزنیم....زود بر می گردیم. بابا با لبخند ، دست به رویِ شونه ی علیرضا گذاشت: +این چه حرفیه پسر ، برید...یاعلی علیرضا تا جلویِ در رفت....نگاهی به لباس هام انداختم...با این لباس ها نمی شد. _چند لحظه من لباس هامو عوض کنم سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو با یک دست مانتو و شلوار مشکی، با روسری آبی نفتی عوض کردم و برگشتم پایین. کنارش رویِ صندلی شاگرد جا گرفتم..زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. +بسم الله الرحمن الرحیم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...هروقت سوار ماشین اش شدم قبل از روشن کردن ماشین بسم الله رو می گفت. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─