1.38M
#جهادامیدآفرین
#قسمت_نهم
افول دشمن:
ب)آمریکا:
برخی از مهمترین اقدامات خصمانه آمریکا به صورت تیتر وار
نظر متفکران و اندیشمندان دنیا در مورد افول آمریکا:
پائول کندی مورخ مشهور انگلیسی
استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد
کریستوفر لین استاد دانشگاه تگزاس در رابطه با افول موریانه ای
کتاب جامعه انحطاط زده نوشته راس توتات
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_49
دایی اینا همون دیشب اومده بودن شیراز و امشب قرار خاستگاری بود...با استرس لبِ تخت نشسته بودم و ناخن هام رو می جویدم....تقه ای به در خورد و گلرخ اومد داخل.
با لبخند اومد سمتم و گفت:
+چطوری تو دختر؟ چرا بلند نمیشی آماده بشی!!؟
_استرس دارم گلرخ
+استرس چی قربونت برم ، بلند شو آماده شو...فکر کن یک مهمونی معمولیه
عمه ساجده ی استرسی
لبخندی زدم و سرم رو گذاشتم رویِ شکم اش
_گلرخ تکون هاش و میفهمی
+آره بابا...بعضی وقت ها با تکون هاش از خواب میپرم...حالا بحث و عوض نکن پاشو
تو دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم و سرم رو از رویِ شکم اش برداشتم.
دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد....رفت سر کمد...یک پیراهن بلند سبزآبی که سرآستین هاش خَرجی های گل گلی داشت..با روسری قواره بلند طوسی رنگ رو به دستم داد.
+بیا ساجده...اینارو بپوش
اصلا هم استرس نداشته باش...حالا هم آماده شو بریم پایین...منم مثل خواهرت بدون
بعد از آماده شدن به پایین رفتم...
تو ذهنم حرف های بابا رو مرور می کردم"ساجده بابا...امشب که دایی اینا اومدن ، میری با سید علی حرفاتو میزنی قشنگ سنگ هاتونو وا می کنید...همه چیز دست خودته"
داشتم میوه هارو تو ظرف میچیدم که دیدم مامان با یک چادر رنگی اومد کنارم....
+بیا ساجده...این چادر نوعه تازه دوختم سرت کن دختر....ان شاءلله سفید بخت بشی
چادر رو از دست مامان گرفتم و نگاهی بهش انداختم...چادری با زمینه ی طوسی روشن...گل های ریز و درشت صورتی و ارغوانی....خیلی ازش خوشم اومد
_مرسی مامان
رفتم جلویِ آینه ی قدی داخل پذیرایی....چادر رو رویِ سرم انداختم.
+ماشاءالله چقدر هم بهت میاد.
لب خندی به تعرفیش زدم...چادر رو رویِ دسته مبل گذاشتم و مشغول کار شدم.
عجیب مظلوم شده بودم....با صدای زنگ در دوباره چادر رو برداشتم و سر کردم...به خاطر پله های ورودی خونمون سجاد و بابا به کمک دایی رفتن تا کمک اش کنند...درِ ورودی دایی یااَلله ای گفت و وارد شد.
زندایی آنیه و مامان خاتون باهم وارد شدند و بعد از اون ها هم عاطفه و امیر....دلم میرفت که دوباره حنین سادات رو ببینم اما خبری ازش نبود.
سلام و علیک گرمی باهمه کردیم و در آخر علیرضا با دسته گل ساده ، اما قشنگی وارد شد...
کت تک ، با شلوار کتان مشکی...پیرهن سفید و باز هم همون چند تار مویِ حالت دار رویِ پیشونیش....
سمت من اومد و گل رو به طرفم گرفت:
+سلام ، بفرمایید..
نگاه ازش گرفتم...لرزش دستم رو کنترل کردم و گل رو ازش گرفتم.
_سلام..ممنون
همه دورِ هم نشسته بودند و از هر دَری صحبت می کردند....واقعا هم انگار یک مهمونی معمولی بود اما باز هم استرس من کمتر نمی شد.
عاطفه سادات و زندایی آنیه به سمت اتاق ها رفتند و چادر مشکی شون رو با چادر رنگی که مامان بهشون داده بود عوض کردند....عاطفه با لبخندی که کمی توش شیطنت موج میزد من رو نگاه می کرد.
زندایی آنیه روی مبل نزدیک به من نشست و با لبخند رو به من گفت:
+خوبی ساجده جان؟
_ممنون زندایی...خوبم
+الحمدالله
مامان+چرا حنین رو نیاوردید!؟؟
+از صبح زود بیدار شده بود و با علیرضا شیراز گردی می کرده....خوابش میومد..عاطفه سادات هم تو اتاق خوابوندش و صنوبر بانو هم کنارش موند.
کمی سکوت شد و بعد از چند دقیقه دایی مجلس رو به دست گرفت . ویلچرش رو کمی به بابا نزدیک کرد و گفت:
+با اجازه ی جمع...غرض از مزاحمت ما صادق جان....این بود که دست این دوتا جوون رو تویِ دست هم بزاریم.
سرم رو پایین انداختم و گوش به صدای دایی سپردم...صدای دایی چقدر آروم و با محبت بود....لبخندی رو لب هام نشست...دایی رو چند ماهی می شد که ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود.
تو فکر بودم که گلرخ آروم کنار گوش ام گفت:
+چه لبخندی هم میزنه...پاشو دختر بابات صدات زد
رو به گلرخ کردم و با حالت گنگی بهش خیره شدم...گلرخ لبخندی زد و به بابا اشاره کرد.
+ساجده بابا....پاشو دخترم با علی آقا برید تو حیاط صحبت هاتونو بکنید.
سریع از جام بلند شدم و بدون توجه به علیرضا ، به سمت حیاط رفتم.
"علیرضا"
وقتی مامان باهام در مورد ازدواج صحبت کرد و گفت دختر آقا صادق رو برام در نظر داره یکم تعجب کردم....هیچ فکرم نمی رفت به این که بخوام باهاش ازدواج کنم...ولی خب من سپرده بودم به مادرم و بهش اعتماد داشتم.
شبِ قبل از اینکه به شیراز بیایم عاطفه باهام تماس گرفت....از ساجده گفت..از تغییراتی که کرده بود....از هنرش...از اخلاقش...کمی مشتاق شدم تا دوباره این دختر پرانرژی رو ببینم.
امروز که دوباره ساجده رو دیده بودم...متوجه اون تغییراتی که عاطفه می گفت شدم.
وقتی حرف های بابا و با آقا صادق تموم شد...آقا صادق به ساجده اشاره کرد تا بریم تو حیاط صحبت کنیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_50
چند لحظه سکوت شد...تعجب کردم...سرم رو آوردم بالا تا ببینم چی شده که دیدم ساجده با لبخند کم رنگی به پایین نگاه می کنه.
از لبخند اون....لب های منم به لبخند باز شد.
آقا صادق حرفش رو دوباره تکرار کرد که ساجده از جاش بلند شد و بدون توجه به من راهی حیاط شد.
خنده ام رو جمع کردم و بااجازه ای گفتم و رفتم سمت حیاط.
،،،،،،،
رو به روی همدیگه نشستیم...
نفسی بیرون دادم گفتم :
_ساجده خانم اگر حرفی هست در خدمتم
صدایی صاف کرد گفت:
+خب....خب اول اینکه واقعا فکر میکنید ما بدرد هم میخوریم؟
_بله،وقتی پا پیش گذاشتم یعنی به این نتیجه رسیدم
+آخه ما شبیه هم نیستیم...شما خیلی....
.
چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
_خیلی چی ؟
+هیچی
_خب بگید!
سرش رو بالا آورد و پشت سرهم گفت:
+خب مثلا...شما خیلی مذهبی هستیدشاید هم خشکِ مذهبی....مثلا من اصلا ندیدم شما تا حالا بخندین...همش اخم دارید...انگار فقط اخم کردن بلدید...از منم بدتون میاد...به احتمال زیاد از اون هایی هم هستید که همسرشون رو محدود می کنه...اصلا نماز قضا دارید!!
چشمام از این گرد تر نمی شد...سبحان الله...همینجور رگباری پشتِ هم می گفت و من متعجب تر می شدم.
_شما دیدگاه غلطی نسبت به من دارید...باید به شما بگم که ، اصلا حرفایی که در مورد من زدید واقعیت ندارن...
من فقط برای اعتقاداتم ارزش قائل ام و تمام تلاش ام رو می کنم که در مسیر خدا باشم و خدایی نکرده به راه خطا نرم...در مورد اون پیش بینی که در مورد زنِ زندگی من کردید، که بنده همسرم رو محدود می کنم...اینطور نیست من دوست دارم که همسرم آدم اجتماعی باشه و تو جامعه هم فعالیت کنه..
سرش رو پایین انداخت و به آرومی واقعنی گفت...
+خب...شما با نوع پوشش من مشکل ندارید!؟؟...یا اخلاق و نوع رفتارم
لبخند محوی می زنم و خودم رو جلوتر می کشم.
_مشکلات قابل حل هستن...درسته شاید من از بعضی رفتار ها و پوشش شما ناراضی باشم اما انسان ها با ازدواج همدیگه رو میسازن...زن و مرد مکمل هم هستند..به همدیگه کمک می کنند تا به کمال برسند.
چند لحظه حرفی نمی زنیم که ساجده رو به من میگه:
+من باید بیشتر با شما آشنا بشم....چون شما هم گفتید دیدگاه من نسبت به شما غلطه...خب این یعنی من شناخت کافی از شما ندارم...به نظرم زمان میخواد
+بهتره این مسئله رو پیش بزرگتر ها بیان کنیم....قطعا راهکار دارن برای آشنایی بیشتر.
_درسته...خب پس بریم داخل
نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم....ساجده رو جلوتر فرستادم و خودم هم پشت سرش.
"ساجده"
جلوتر از علیرضا به داخل رفتم...همه به ما نگاه می کردن و منتظر حرفی از طرف من بودن.
رفتم کنار بابا نشستم.
_خب بابا....من خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم...درسته فامیل هستیم و تا حدودی رفت و آمد داشتیم اما همه ی این ها... حداقل برای من اِفاقه نکرده و شناخت کاملی از آقا علیرضا ندارم.
دایی که به بابا نزدیک بود و حرف های من رو شنیده بود.تسبیح تویِ دست اش رو جمع کرد و داخل جیب کت اش گذاشت و رو به بابا گفت:
+صادق جان...چند لحظه بیا من با شما صحبتی دارم.
بابا بلند شد و و ویلچر دایی رو به گوشه ای از خونه برد.
نزدیک به نیم ساعت باهم دیگه حرف زدند و در آخر به جمع برگشتند.
دایی رو به جمع گفت: ............
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_51
دایی:با اجازه همه، با صادق جان قرار گذاشتیم که اگر هر دو راضی باشند...یک صیغه ی یک ماهه بینشون خونده بشه تا محرم بشن....علیرضایِ ما هم اینجوری بهتر می تونه خودی نشون بده
از پیشنهادشون تعجب کردم...یعنی من و علیرضا محرم بشیم.
بابا رو کرد به من و گفت:
+چی میگی ساجده جان، خوبه؟
_نمی دونم بابا...هرچی خودتون صلاح می دونید
بابا همین سوال رو هم از علیرضا پرسید که گفت مشکلی نداره....دست هام یخ زده بودند..این حجم از استرس برای منی که دخترِ بیخیالی بودم غیرعادی بود...با اشاره ی مامان کنار علیرضا،رویِ مبل نشستم.
دایی+ساجده جان مهریه ات چی باشه دخترم!؟
مهریه!!نمی دونم چی شد ولی آنی همون فکری که تو سرم بود رو به زبون آوردم
_ قرآن
+احسنت بهت دخترم
همه با تحسین بهم نگاه می کردن...عاطفه جلو اومد و با لبخند قرآنی رو به دستم داد.
+بیا عزیزدلم
قرآن رو باز کردم و روبه روی هردومون گرفتم...بهترین حالت آرامش رو داشت.
بعد از خوندن صیغه..صدایِ صلوات و دعایِ خیر از جمع بلند شد.
دایی رو به علیرضا گفت:
+علی بابا توی این یک ماه سعی کن بیشتر شیراز باشی...البته که قدم ساجده خانوم به روی چشم ما هست اما برای تحصیلش میگم....تا خدا چی بخواد
زن دایی آنیه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید.
+ساجده جان ببخشید که یک دفعه ای شد
بعد هم جعبه انگشتری که دست اش بود رو باز کرد...انگشتر نقره ای رنگ، که نگین های ریز روش کار شده بود رو درآورد.
_دستتون درد نکنه زحمت کشیدید.
+این چه حرفیه دختر گلم
جمع دوباره مثل اول شب شده بود و هرکسی به نحوی مشغول بود.نگاهی زیر چشمی به علیرضا کردم که خیلی عادی نشسته بود..انگار متوجه نگاه من شد و سرش رو بالا آورد و نگاهی به چشمام کرد.
برای چند لحظه مکث کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
عاطفه اومد جلو و دستم رو گرفت
+بیا بسه دیگه...بزار یکم برات خواهر شوهر گری دربیارم...بعدا هم می تونی پیش شوهر جونت بشینی...بیا پیش خودم یکم
چند بار این جمله توی ذهنم تکرار کردم علیرضا همسره منه؟!
رویِ مبل دو نفره کنار هم نشستیم...عاطفه گونم رو بوسید
+الهی فدات بشم من ، چقدر خوشحالم الان
_خدا نکنه
+ان شاءالله که به نتیجه میرسید و میشی زن داداش دائمی ما
یکم شیطون شد و گفت:
+اونوقت چه کارا که نکنم ساجده خانم
از لحنش خندم گرفت...یکم حال هوام عوض شد... موقع شام بود و سفره رو به کمک بقیه انداختیم.
آخرین نفر من و گلرخ بودیم که از آشپزخونه بیرون اومدیم...نگاهی انداختم که دیدم کنار سجاد خالیه...اومدم برم بشینم که گلرخ سریع رفت و نشست.
ابرویی بالا انداخت که از این کارِش لبخندی زدم و پررویی زیر لب نثارش کردم.
نگاهم رو دور چرخوندم که دیدم تنها جایِ خالی بین علیرضا و عاطفه هست.به هر زحمتی بود کنار علیرضا نشستم و خودم رو به سمت عاطفه مایل کردم. علیرضا دیس برنج رو جلو آورد و برام ریخت.
+هر چقدر بسه ات بود بگو
دوتا کفگیر برام ریخت که گفتم:
_کافیه
+این که چیزی نیست
یک کفگیرِ دیگه هم ریخت و دیس رو وسط سفره گذاشت....خیلی معذب بودم به زور چند تا قاشق خوردم....انگار فقط برای من سخت بود وگرنه بقیه مثل همیشه غذاشون رو می خوردن
،،،،،
روی مبل نشسته بودم و به انگشتر توی دستم نگاه میکردم.
یک دفعه چی شد!!
ساعت نزدیک به دوازده شب بود و دایی اینا عزمِ رفتن کرده بودند....همه بلند شده بودیم و همراهیشون می کردیم.
دایی بعد از خدا حافطی رو به من گفت:
+دخترم ، ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد ، مشکلی بود...حرفی بود مدیونی به من نگی ، تو برایِ من هیچ فرقی با عاطفه سادات و حنین سادات نداری.
+ممنون دایی..چشم
سجاد و علیرضا و امیر، سه تایی ویلچر دایی رو از پله ها پایین بردن....تا دَم در بدرقه اشون کردیم که دیدم دایی سوار ماشینِ امیر شد...نگاهی به علیرضا انداختم که با سجاد صحبت می کرد.
این چرا نمیره!!؟ نکنه شب اینجا می مونه!؟؟
حدسم درست بود...بعد از رفتن سجاد و گلرخ همه به داخل خونه برگشتیم...
علیرضا هم همونطور که کت اش رو سرِ دست گرفته بود رویِ مبل نشست.
+آقا صادق اگر اجازه می دید با ساجده خانم بریم بیرون و یک دوری بزنیم....زود بر می گردیم.
بابا با لبخند ، دست به رویِ شونه ی علیرضا گذاشت:
+این چه حرفیه پسر ، برید...یاعلی
علیرضا تا جلویِ در رفت....نگاهی به لباس هام انداختم...با این لباس ها نمی شد.
_چند لحظه من لباس هامو عوض کنم
سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو با یک دست مانتو و شلوار مشکی، با روسری آبی نفتی عوض کردم و برگشتم پایین.
کنارش رویِ صندلی شاگرد جا گرفتم..زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
+بسم الله الرحمن الرحیم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...هروقت سوار ماشین اش شدم قبل از روشن کردن ماشین بسم الله رو می گفت.
#سین_میم #فا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨☁️ #کوتاه_و_شنیدنی ☁️✨
📣فایل تصویری 👆👆
🔳 موضوع: پنج دسته که غذای عقرب تو جهنم هستند
🎙#آیت_الله_مجتهدی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️خاطرات #رزمنده ی جانبازی که ۱۸ گلوله خورده بود، که در پیش مقام معظم #رهبری تعریف کرده بود. بسیار زیباست
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻خدا برای ما نشونه گذاشته. چرا توجه نداریم؟
🔹 بهسادگی از کنار این کلیپ عبور نکنیم
و با فرستادن این ویدیو برای دیگران قدم کوچکی برای ظهور #امام_زمان مون برداریم❗️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
#عکسنوشت
📆روز شمار
💢 دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶«اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ؛ وَ صَيِّرْ اُمُورِى فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ؛ وَ اقْبَلْ مَعاذِيرِى؛ وَ حُطَّ عَنِّى الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ؛ يَا رَؤُوفاً بِعِبادِهِ الصَّالِحِينَ.»
✅ «خداوندا! در این ماه، [توفیق درک] فضیلتِ شب قدر را روزیام نما؛ و کارهایم را از سختی به آسانی برگردان؛ و عذرهایم را از من بپذیر؛ و از من، وزر و گناه را فرو ریز؛ ای مهربان به بندگان نیکوکار.»
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[📖 #تفسیر_صوتی_قرآن ]
🔺️ مقام معظم رهبری :
💢 #تلاوت را باید با #تدبّر انجام داد.
۱۴۰۲/۰۱/۰۳
هر #روز_تفسیر_یک_آیه قرآن را بشنوید
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #هر_روز_یک_آیه
🔖 #قرائتی_تفسیر
🔖 #تلاوت_تدبر_قرآن
📎 #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─