May 11
May 11
به نام خدا
این کانال بیشتر برای انتقال آرا و نظرات یک طلبه که در برخورد با مسایل مختلف به ذهنش خطور میکنه احداث شده و سعی میشه که مطالب سایر کانال ها اصلا گذاشته نشه و یا اگه میشه همراه با نقد و نظر باشه.
قطعا نظرات دوستان در ذیل مباحث توی کانال انعکاس داده خواهد شد...❤️
سکانس اول:
از مدرسه داشتم برمیگشتم و کلی خسته و خرد...😫
فاصله ی بین مدرسه تا خونمون اون قدر دور بود که حدودا یک ساعت طول میکشید برسیم خونه...
و میشه گفت نقطه ی تحول زندگی من توی این راه رقم خورد.وقتی که سوار خط واحد بودم...
داشتم بر میگشتم که دیدم تو اتوبوس یه آخوند نشسته ویهو کنارش خالی شد ومنم از خدا خواسته رفتم کنارش نشستم.
اون بنده ی خدا یه طلبه ی جوون بود که البته هنوز هم باهم ارتباط داریم و الان هم تو کانال عضوه...از همین تریبون بهش سلام میکنم❤️✋
تا اینکه خودش سر صحبت رو باز کرد و گفت:این پیراهنی که پوشیدی لباس فرم مدرستون هست!؟
گفتم بله.
خلاصه اسم مدرسه و این چیزا رو پرسید تا اینکه کم کم زبون منم باز شد. من گفتم که : راستی یه سوال
شما دقیقا توحوزه چی میخونید؟!چیکار میکنید؟!این قدر قرآن و مفاتیح میخونید خستتون نمیشه؟!😬
اون بنده خدا اجمالا یه توضیحاتی داد ولی خب متاسفانه رسیدیم به ایستگاه و باید پیاده میشدیم.
اوشون زرنگی کرد و شماره ی من رو گرفت و منم همین طور.
بعد چند روز بهم پیام داد و گیر سه پیچ که همدیگرو ببینیم.
منم تو دلم میگفتم عجب غلطی کردما. حالا این بنده ی خدا مگه دست از سر ما برمیداره.
تا اینکه با هم قرار گذاشتیم حرم حضرت شاهچراغ علیه السلام و کنار حوض نشستیم و چند ساعتی صحبت کردیم و اونجا بود که کم کم حس کردم زندگیم داره یه طوری میشه...
https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا
"من و طلبگیم"
سکانس دوم
اون موقع اول دبیرستان بودم.همه و از جمله خودم خیلی خوشحال بودیم که مدرسه تیزهوشان قبول شده بودم.🙈
کلا ارزوی چندین و چند سالم بود که اونجا قبول بشم.
بعد قبول شدنم همه ی خونواده از حیث علمی روم یه حساب دیگه ای باز میکردن و کلی هندونه میذاشتن زیر بغلم که تو نخبه ای و دانشمندی و از این حرفا.و ما به تو کلی امید و آرزو و منیژه و این چیزا داریم...😁
تو همچین شرایطی بود که با اون دوست روحانی که تو سکانس اول خدمتتون گفتم آشنا شده بودم.قبلش اصلا با هیچ اخوندی در این حد هم کلام نشده بودم.از طرفی برام جذاب بود که ببینم طلبه ها چطور آدمایی هستن و از طرف دیگه خب خونواده زیاد بنظرم موافق نبودن با ارتباط با یه آخوند...😕
خلاصه....با دوستم قرار هامون رو شاهچراغ تنظیم میکردیم.غالبا تو حیاط روبرو گنبد فیروزه ای رنگ قشنگ حرم مینشستیم و ساعت ها صحبت میکردیم(میکرد...)😡
یعنی واقعاآخوند بودااااا...میرفت بالای منبر و مگه میشد به همین راحتیا بیاریش پایین...!!
همون جلسات اول بهم یه کتاب هدیه داد به نام "پرده نشین" که توش صحبت های ناب ایت الله بهجت رو اورده بود و خیلیییی کتاب جالبی بود برام...
از اون کتاب برام توضیح میداد و از حالات اقای بهجت و برای من خیلی جالب بود چون تا قبلش تو فضایی نبودم که چنین چیزایی رو بشنوم.
انگار وارد دنیایی تازه شده بودم.
اون زمان بخاطر کتابایی که دوستم بهم میداد کلا رفته بودم تو کار عرفان و از این چیزا...اصلا وضعیتی بود...
اگه بخوام یه اسمی برای اون دوران بذارم اسمش رو میذارم دوران "عرفان فردی" که حدودا یک سال طول کشید...
و اما بعد از یکسال و آشنا شدن با یه دوست دیگه اتفاقات خیلیییی مقدسی برام افتاد...
اتفاقاتی که من رو به صحنه ی اجتماع برد...
https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا
"من و طلبگیم"
سکانس سوم
وقتی دوست طلبه م برام از اقای بهجت,علامه حسن زاده و آیت الله قاضی و ... میگفت جریان مکاشفات و حالات عرفانیشون برام خیلییی جالب و شگفت انگیز ناک بود.اوقاتی که مشغول درس خوندن نبودم,وقتم رو بیشتر صرف خوندن چنین کتابایی میکردم.
کم کم دوست طلبه م میخواست بهم این رو بفهمونه که اگه کسی بخواد مثه اقای بهجت و علامه و ...بشه,راهش حوزه هست.
حوزه این فرصت رو بهت میده که با فراغ بال به تهذیب نفس بپردازی و بری بالاااا.
خلاصه تقریبا سال اول دبیرستان به همین منوال گذشت. کم کم داشت شوق رفتن به حوزه درونم بیشتر و بیشتر میشد ولی خب با دغدغه ای که براتون توضیح دادم. یعنی بیشتر رویکرد عرفانی داشت.
البته نمیدونم چرا ولی کلا روحیم اینطوریه که تا وقتی یه مساله کامل بهم نچسبه نمیتونم بپذیرمش یا بهش عمل کنم. مساله ی حوزه اومدن هم اینطور بود. یعنی دلیل های دوستم برام جالب بود ولی اون قدر منبعث کننده نبود.
اول دبیرستان به همین منوال گذشت و وارد تابستان شدیم. به جرات میتونم بگم که بهترین و سرنوشت ساز ترین تابستون زندگیم بود.
چند نفر از بچه ها تو مجموعه ی فرهنگیمون تحت نظر یه استاد شروع کردیم به خوندن کتاب های شهید مطهری.
با کتاب آزادی معنوی شروع کردیم بعدش رفتیم سراغ سیری در سیره ی نبوی و سیری در سیره ی ایمه ی اطهار و جاذبه و دافعه ی علی و حماسه حسینی و مساله ی حجاب و ده گفتار ....
در طول خوندن این کتاب ها دقیقا حس میکردم که روی ابرا دارم پرواز میکنم. خیلی حس خوبی داشت. بیان شیوای شهید,عمق وجودم رو با معارف اصیل اسلامی آشنا میکرد. خیلییی عالی بود.
در طی خوندن این کتاب ها مفاهیمی مثل آزادی,عبادت,نماز ,روزه و سیره ی معصومین و حماسه ی بی بدیل سید الشهدا و فلسفه ی حجاب برام کاملا داشت روشن میشد.
البته بیان شیوای استاد بزرگوارمون هم خیلیییی در شیرینی مطالب تاثیر گذار بود.
تا اینکه کم کم وارد دوم دبیرستان شدم و تو انتخاب رشته بین ریاضی یا تجربی حتی لحظه ای شک نکردم و بدون هیچ گونه شک و شبهه و درنگی رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم. چون از بیخ از رشته ی تجربی حالم بهم میخورد. اصلا انگار من و رشته ی تجربی برا هم ساخته نشده بودیم. 😁
تا اینکه کم کم دوم دبیرستان شروع شد...
https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا
سکانس
#چهارم
دوم دبیرستان رو با کلی انرژی شروع کردم.💪 در طول تابستون تونسته بودم تقریبا یک نظام فکری برا خودم درست کنم و تا حدودی یه سری مساله ها برام دغدغه شده بود.
کم کم در طی سال با کلید واژه ی تمدن نوین اسلامی آشنا شدم. برا آشنایی بیشتر سری ب سایت حضرت آقا زدم و تو قسمت جست و جوش کلید واژه ی تمدن سازی رو وارد کردم و چندین صفحه فیش از صحبت های اقا بالا اومد. که واقعا صحبت های عالی ای بود و خیلییی روحیه دهنده.
اما مشکل کار اینجا بود که این صحبت ها,سوالات ذهنی من رو چند برابر کرد. اینکه الان نقش من توی ساخت تمدن چیه؟من بالاخره در چه نقشی میتونم بیشترین سهم رو در ساختن تمدن داشته باشم؟
در نقش دانشجو؟طلبه؟اگر دانشجو,در چه رشته ای؟!ریاضی؟انسانی؟اگر ریاضی در چه رشته ی دانشگاهی؟!و همین طور انسانی....
اگر بنابه رشته ی انسانی باشه,تحصیل در کدوم دانشگاه بهتره؟!علامه؟امام صادق؟رضویه؟!!
حوزه رو کجای دلم بذارم؟!!
در این بین با افراد خیلی زیادی مشورت میکردم...
و این مشورت ها جدای از اطلاعات خوبی که در اختیارم قرار میداد,بشدت باعث سرگردانی من میشد..😞.یکی میگفت دانشگاه یکی میگفت حوزه یکی میگفت علوم انسانی از همه مهمتره و باید بری دانشگاه علامه و خلاصه هر کسی با دیدگاهی صحبت میکرد...
دوران خیلی سختی بود. هم باید درس میخوندم هم پیگیری این دغدغه ها. راهم مشخص نبود. عمق وجودم رو یک سر درگمی عجیبی پر کرده بود.
دوم دبیرستان میخواستم برای آزمون حوزه ثبت نام کنم که پشیمون شدم و به همون راه قبلی ادامه دادم.
تا اینکه سال دوم هم گذشت و کم کم داشتم وارد سال بسیار مهم سوم میشدم. سال سوم دبیرستان از هر جهت مهم بود. اگر میخواستم وارد دانشگاه بشم باید امتحانات نهایی رو عالی میدادم چون بیست و پنج درصد توی کنکور اثر داشت.
اگر هم میخواستم وارد حوزه بشم ,اون سال سال تصمیم گیری بود.هر چقدر جلو تر میرفتم سردرگمی بیشتر میشد. دیگه کم کم قضیه داشت جدی میشد. بالاخره باید تکلیف خودم رو مشخص میکردم. حوزه یا دانشگاه؟!!!
https://eitaa.com/az_dell