eitaa logo
از دل
55 دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین: @ehsan_tavakkolianfard طلبه نوشت هایم!!!(در این جا سعی شده مطلب تکراری نبینید)
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا این کانال بیشتر برای انتقال آرا و نظرات یک طلبه که در برخورد با مسایل مختلف به ذهنش خطور میکنه احداث شده و سعی میشه که مطالب سایر کانال ها اصلا گذاشته نشه و یا اگه میشه همراه با نقد و نظر باشه. قطعا نظرات دوستان در ذیل مباحث توی کانال انعکاس داده خواهد شد...❤️
سکانس اول: از مدرسه داشتم برمیگشتم و کلی خسته و خرد...😫 فاصله ی بین مدرسه تا خونمون اون قدر دور بود که حدودا یک ساعت طول میکشید برسیم خونه... و میشه گفت نقطه ی تحول زندگی من توی این راه رقم خورد.وقتی که سوار خط واحد بودم... داشتم بر میگشتم که دیدم تو اتوبوس یه آخوند نشسته ویهو کنارش خالی شد ومنم از خدا خواسته رفتم کنارش نشستم. اون بنده ی خدا یه طلبه ی جوون بود که البته هنوز هم باهم ارتباط داریم و الان هم تو کانال عضوه...از همین تریبون بهش سلام میکنم❤️✋ تا اینکه خودش سر صحبت رو باز کرد و گفت:این پیراهنی که پوشیدی لباس فرم مدرستون هست!؟ گفتم بله. خلاصه اسم مدرسه و این چیزا رو پرسید تا اینکه کم کم زبون منم باز شد. من گفتم که : راستی یه سوال شما دقیقا توحوزه چی میخونید؟!چیکار میکنید؟!این قدر قرآن و مفاتیح میخونید خستتون نمیشه؟!😬 اون بنده خدا اجمالا یه توضیحاتی داد ولی خب متاسفانه رسیدیم به ایستگاه و باید پیاده میشدیم. اوشون زرنگی کرد و شماره ی من رو گرفت و منم همین طور. بعد چند روز بهم پیام داد و گیر سه پیچ که همدیگرو ببینیم. منم تو دلم میگفتم عجب غلطی کردما. حالا این بنده ی خدا مگه دست از سر ما برمیداره. تا اینکه با هم قرار گذاشتیم حرم حضرت شاهچراغ علیه السلام و کنار حوض نشستیم و چند ساعتی صحبت کردیم و اونجا بود که کم کم حس کردم زندگیم داره یه طوری میشه... https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا "من و طلبگیم" سکانس دوم اون موقع اول دبیرستان بودم.همه و از جمله خودم خیلی خوشحال بودیم که مدرسه تیزهوشان قبول شده بودم.🙈 کلا ارزوی چندین و چند سالم بود که اونجا قبول بشم. بعد قبول شدنم همه ی خونواده از حیث علمی روم یه حساب دیگه ای باز میکردن و کلی هندونه میذاشتن زیر بغلم که تو نخبه ای و دانشمندی و از این حرفا.و ما به تو کلی امید و آرزو و منیژه و این چیزا داریم...😁 تو همچین شرایطی بود که با اون دوست روحانی که تو سکانس اول خدمتتون گفتم آشنا شده بودم.قبلش اصلا با هیچ اخوندی در این حد هم کلام نشده بودم.از طرفی برام جذاب بود که ببینم طلبه ها چطور آدمایی هستن و از طرف دیگه خب خونواده زیاد بنظرم موافق نبودن با ارتباط با یه آخوند...😕 خلاصه....با دوستم قرار هامون رو شاهچراغ تنظیم میکردیم.غالبا تو حیاط روبرو گنبد فیروزه ای رنگ قشنگ حرم مینشستیم و ساعت ها صحبت میکردیم(میکرد...)😡 یعنی واقعاآخوند بودااااا...میرفت بالای منبر و مگه میشد به همین راحتیا بیاریش پایین...!! همون جلسات اول بهم یه کتاب هدیه داد به نام "پرده نشین" که توش صحبت های ناب ایت الله بهجت رو اورده بود و خیلیییی کتاب جالبی بود برام... از اون کتاب برام توضیح میداد و از حالات اقای بهجت و برای من خیلی جالب بود چون تا قبلش تو فضایی نبودم که چنین چیزایی رو بشنوم. انگار وارد دنیایی تازه شده بودم. اون زمان بخاطر کتابایی که دوستم بهم میداد کلا رفته بودم تو کار عرفان و از این چیزا...اصلا وضعیتی بود... اگه بخوام یه اسمی برای اون دوران بذارم اسمش رو میذارم دوران "عرفان فردی" که حدودا یک سال طول کشید... و اما بعد از یکسال و آشنا شدن با یه دوست دیگه اتفاقات خیلیییی مقدسی برام افتاد... اتفاقاتی که من رو به صحنه ی اجتماع برد... https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا "من و طلبگیم" سکانس سوم وقتی دوست طلبه م برام از اقای بهجت,علامه حسن زاده و آیت الله قاضی و ... میگفت جریان مکاشفات و حالات عرفانیشون برام خیلییی جالب و شگفت انگیز ناک بود.اوقاتی که مشغول درس خوندن نبودم,وقتم رو بیشتر صرف خوندن چنین کتابایی میکردم. کم کم دوست طلبه م میخواست بهم این رو بفهمونه که اگه کسی بخواد مثه اقای بهجت و علامه و ...بشه,راهش حوزه هست. حوزه این فرصت رو بهت میده که با فراغ بال به تهذیب نفس بپردازی و بری بالاااا. خلاصه تقریبا سال اول دبیرستان به همین منوال گذشت. کم کم داشت شوق رفتن به حوزه درونم بیشتر و بیشتر میشد ولی خب با دغدغه ای که براتون توضیح دادم. یعنی بیشتر رویکرد عرفانی داشت. البته نمیدونم چرا ولی کلا روحیم اینطوریه که تا وقتی یه مساله کامل بهم نچسبه نمیتونم بپذیرمش یا بهش عمل کنم. مساله ی حوزه اومدن هم اینطور بود. یعنی دلیل های دوستم برام جالب بود ولی اون قدر منبعث کننده نبود. اول دبیرستان به همین منوال گذشت و وارد تابستان شدیم. به جرات میتونم بگم که بهترین و سرنوشت ساز ترین تابستون زندگیم بود. چند نفر از بچه ها تو مجموعه ی فرهنگیمون تحت نظر یه استاد شروع کردیم به خوندن کتاب های شهید مطهری. با کتاب آزادی معنوی شروع کردیم بعدش رفتیم سراغ سیری در سیره ی نبوی و سیری در سیره ی ایمه ی اطهار و جاذبه و دافعه ی علی و حماسه حسینی و مساله ی حجاب و ده گفتار .... در طول خوندن این کتاب ها دقیقا حس میکردم که روی ابرا دارم پرواز میکنم. خیلی حس خوبی داشت. بیان شیوای شهید,عمق وجودم رو با معارف اصیل اسلامی آشنا میکرد. خیلییی عالی بود. در طی خوندن این کتاب ها مفاهیمی مثل آزادی,عبادت,نماز ,روزه و سیره ی معصومین و حماسه ی بی بدیل سید الشهدا و فلسفه ی حجاب برام کاملا داشت روشن میشد. البته بیان شیوای استاد بزرگوارمون هم خیلیییی در شیرینی مطالب تاثیر گذار بود. تا اینکه کم کم وارد دوم دبیرستان شدم و تو انتخاب رشته بین ریاضی یا تجربی حتی لحظه ای شک نکردم و بدون هیچ گونه شک و شبهه و درنگی رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم. چون از بیخ از رشته ی تجربی حالم بهم میخورد. اصلا انگار من و رشته ی تجربی برا هم ساخته نشده بودیم. 😁 تا اینکه کم کم دوم دبیرستان شروع شد... https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا سکانس دوم دبیرستان رو با کلی انرژی شروع کردم.💪 در طول تابستون تونسته بودم تقریبا یک نظام فکری برا خودم درست کنم و تا حدودی یه سری مساله ها برام دغدغه شده بود. کم کم در طی سال با کلید واژه ی تمدن نوین اسلامی آشنا شدم. برا آشنایی بیشتر سری ب سایت حضرت آقا زدم و تو قسمت جست و جوش کلید واژه ی تمدن سازی رو وارد کردم و چندین صفحه فیش از صحبت های اقا بالا اومد. که واقعا صحبت های عالی ای بود و خیلییی روحیه دهنده. اما مشکل کار اینجا بود که این صحبت ها,سوالات ذهنی من رو چند برابر کرد. اینکه الان نقش من توی ساخت تمدن چیه؟من بالاخره در چه نقشی میتونم بیشترین سهم رو در ساختن تمدن داشته باشم؟ در نقش دانشجو؟طلبه؟اگر دانشجو,در چه رشته ای؟!ریاضی؟انسانی؟اگر ریاضی در چه رشته ی دانشگاهی؟!و همین طور انسانی.... اگر بنابه رشته ی انسانی باشه,تحصیل در کدوم دانشگاه بهتره؟!علامه؟امام صادق؟رضویه؟!! حوزه رو کجای دلم بذارم؟!! در این بین با افراد خیلی زیادی مشورت میکردم... و این مشورت ها جدای از اطلاعات خوبی که در اختیارم قرار میداد,بشدت باعث سرگردانی من میشد..😞.یکی میگفت دانشگاه یکی میگفت حوزه یکی میگفت علوم انسانی از همه مهمتره و باید بری دانشگاه علامه و خلاصه هر کسی با دیدگاهی صحبت میکرد... دوران خیلی سختی بود. هم باید درس میخوندم هم پیگیری این دغدغه ها. راهم مشخص نبود. عمق وجودم رو یک سر درگمی عجیبی پر کرده بود. دوم دبیرستان میخواستم برای آزمون حوزه ثبت نام کنم که پشیمون شدم و به همون راه قبلی ادامه دادم. تا اینکه سال دوم هم گذشت و کم کم داشتم وارد سال بسیار مهم سوم میشدم. سال سوم دبیرستان از هر جهت مهم بود. اگر میخواستم وارد دانشگاه بشم باید امتحانات نهایی رو عالی میدادم چون بیست و پنج درصد توی کنکور اثر داشت. اگر هم میخواستم وارد حوزه بشم ,اون سال سال تصمیم گیری بود.هر چقدر جلو تر میرفتم سردرگمی بیشتر میشد. دیگه کم کم قضیه داشت جدی میشد. بالاخره باید تکلیف خودم رو مشخص میکردم. حوزه یا دانشگاه؟!!! https://eitaa.com/az_dell
الهی نامه ی شیخ احسان توکلیان فرد شیرازی😏 الهی! اصالت التخییر کجا و ما کجا؟!!! ما را به اصالت الوجود برسان...🙏😀 پ.ن : امتحان اصول فقه داشتیم.😢 https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا سکانس یادم هست تابستونی که میخواستم وارد سوم دبیرستان بشم با یک هییت بلند پایه که بچه های مجمموعمون بودن رفتیم قم.👌 اولین بار بود که میرفتم اونجا. در نگاه اول شهر جالبی به نظر نمیومد. هوای گرم,خیابونای زشت و پر از آ خ و ن د. 😐البته دلمون به حرم وجمکران خوش بود فقط. توی همون سفر چند تا دیدار با چند نفر از فضلای جوون قم داشتیم. کسایی که الان ده پونزده سال و بلکه بیشتر از اومدنشون به حوزه میگذشت و جزو افراد موفق حوزه بشمار میومدن. مثلا رفتیم خدمت اقای ... و هم چنین اقای ..... باهاشون صحبت کردم ولی متاسفانه صحبت هاشون بهم نمیچسبید. اول اینکه تو صحبت هاشون رد پایی از تمدن و این حرفا نبود. دوم اینکه یه سری کلیاتی رو فقط بیان میکردن. مثلا میگفتن اگه میخوای به دین خدمت کنی یا به قرآن و اهل بیت, باید بیای حوزه و از این حرفا. خب این صحبت کردن ها فقط و فقط داشت به گیج کردنم کمک میکرد. همین طور توی ذهنم سوال میشد که چرا اگه میخوام به دین کمک کنم تنها راهش حوزه هست؟!تو دانشگاه نمیشه؟!مثلا شهید احمدی روشن بیشتر خدمت کرد یا فلان مرجع تقلید؟!!تو ذهنم میگفتم اگه نخوایم از حق بگذریم ,واقعا نقش خیلی از مراجع تقلید چیه الان؟! کسی به حرفشون گوش نمیکنه...(عده ی قلیلی گوش میکنن) حتی مسوولین دولتی و مملکتی هم به مراجع هیچ محلی نمیذارن. نهایتا سالی یکی دو تا دیدار جهت ماله کشی و اینکه ماهم ارتباط با علمای عظام داریم و میخوایم از نصایحشون استفاده کنیم. !!! خب من پیش خودم میگفتم الان اگه بری حوزه و به بالاترین درجه ی حوزوی که مرجعیت هست برسی آخر و عاقبتت همین میشه.😬 باید تو دفترت بشینی و کثیرا به استخاره جواب بدی و قلیلا به استفتاهایی که میاد. یعنی این همه درس میخوندم و آخرش میشدم حاجی استخاره ای. خب واقعا نقش شهید احمدی روشن صد ها برابر بیشتر نبود؟!! یا اینکه مثلا یه کتاب گیر اورده بودم درباره ی طلبگی و توی جلد اول اون کتاب-در قالب داستان- آینده های طلبگی رو نوشته بود. مثلا امام جماعت شدن,عهده دار شدن مسوولیت فرهنگی یک مسجد یا امام جمعه شدن و مدرس شدن و ... اما همش پیش خودم میگفتم که یعنی اینهمه درس بخونم که بشم امام جماعت؟!!یا مسوول فرهنگی یک مسجد ؟!!! واقعا تاثیر کی بیشتره؟!!امام جماعتی که بود و نبودش برای عالم هستی هیچ فرقی نمیکنه یا شهید احمدی روشن و شهید چمران و ...که بودشون اون قدر برا دشمن سخته که تنها راه نجات رو ترور میبینن. تقریبا سال سوم دبیرستان داشت اینطوری میگذشت که یهوووو.... https://eitaa.com/az_dell
با سلام خدمت همه ی اعضای عزیز کانال همون طور که قول داده بودم قرار بر این بود که نظرات دوستان هم ذیل مطالب منعکس بشه. مطلب اخیر(سکانس پنجم) بازتاب های زیادی در رسانه های داخلی و هم چنین خارجی داشت😌😂 همه جا صحبت از سکانس پنجم بود و پیشنهاد ها و انتقادها سرازیر میشد تا اینکه بنده مجبور شدم تنی چند از نکات روبیان کنم: بعضیا گفتن که آقا تو سکانس پنجم تند رفتی و به مراجع بد و بیراه گفتی و تهمت زدی و ... همون طور که از فضای کلام هم مشخص هست,بنده داشتم فضای فکری اون زمان(دبیرستان) خودم رو میگفتم و لزوما به این معنا نیست که الان هم همون طور فکر کنم. دوما اینکه چینش مطالب طوری قرار داده شده که جواب سوال ها و ابهامات فکری ای که در طول سکانس ها ایجاد میشه به مرور در سکانس های آینده بیان خواهد شد ان شاالله. لذا کمی صبر پیشه بفرمایید. نکته ی نهایی اینه ک ما مخلص مراجع هستیم به خدا. ولی خب بالاخره چه بخوایم و چه نخوایم مطالب سکانس پنجم درد دل خیلی از مردم هست و لازم بود که بیان بشه. ممنونم https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا سکانس ذهنم بد جور درگیر سوالات زیادی شده بود.(که بخشیش در سکانس قبل مطرح شد)کم کم وارد عید سال سوم دبیرستان شدم و خب اگه میخواستم امتحان نهایی رو خوب بدم,باید از عید شروع میکردم به دوره و تمرین و حل نمونه سوال. حدودا طرفای عید بود که برای آزمون حوزه ثبت نام کردم. البته هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم که بیام حوزه ولی پیش خودم گفتم که امتحان دادنش ضرر نداره. امتحانش اواخر فروردین بود. همه چیز داشت به همون روال قبل(تردید بین حوزه ودانشگاه ) پیش میرفت که یه اتفاق عجیب افتاد. یه اتفاق مقدس و نامقدس. اواسط فروردین بود که با یکی از دوستان داشتم پیرامون تردید بین حوزه و دانشگاه صحبت میکردم. براش از دغدغه هام میگفتم. و از این میگفتم که نمیدونم این دغدغم رو کجا میتونم به بهترین وجه عملی کنم... و اون موقع بود که اون شروع کرد به صحبت کردن. گفت تو چطور این دغدغه ها برات ایجاد شده؟ گفتم که با مطالعاتی که داشتم به عنوان یه بچه مسلمون ولایی تصمیم گرفتم که دنبال تمدن نوین باشم و اصلی ترین قدم این مساله تحول علوم انسانی هست. حالا نمیدونم برا علوم انسانی باید کجا برم؟! گفتش که اصلا کی میگه خداهست؟!!!☺️ گفتم این چه حرفیه دیگه؟!!😐😐 خب معلومه که خدا هست. گفت کجاش معلومه؟!!! الان طبق فلان و فلان و فلان نظریه ی علمی,فلان و فلان و فلان مساله ی دینی رد شده!!! گفتم معلوم هست چی داری میگی؟!!حالت خوبه؟!!😡😡 به هر دری زدم دیدم نمیتونم جوابش رو بدم. حقیقتش این بود که بلد نبودم جوابش رو بدم. سوالاتش سخت بود. اصلی و اساسی بود. ریشه رو میزد. اون موقع بود که دقیقا حس کردم همه ی وجودم متلاشی شد. هر چی رشته بودم پنبه شد. دیگه دغدغه ای برام نمونده بود. من مونده بودم و کلی سوال...😫😫😫😫😫 حیرت, تمام وجودم رو پر کرده بود.اصلا دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم که بخاطرش زنده بمونم. چه برسه به درس خوندن و دغدغه ی تمدن و از این حرفا داشتن. بسیار دوران بد و افتضاحی بود. 😬😬😬 با اون بنده ی خدا صحبت کردم و بهش گفتم خب الان من باید چیکار کنم؟!! گفت که شبهات و سوالایی که مبانی اعتقادی ت رو نشونه گرفته سوالات علمی و تجربی هست و برای بررسی صحت یا کذب این نظریات باید وارد همین علوم بشی و خودت بررسی کنی. به عنوان مثال رشته ی فیزیک خوبه. اتفاقا غالب سوالات از طرف این رشته سرازیر میشه. اونجا بود که چاره ای نداشتم جز پذیرفتن اینکه باید برم رشته فیزیک. رفتم کلاس کنکور ثبت نام کردم و سفت و سخت شروع کردم ب درس خوندن برای کنکور. (امتحان حوزه رو هم ندادم. ) همین طور سفت و محکم داشتم میخوندم که رسیدیم به اواسط مرداد(دقیقا یادمه هفتم یا هشتم مرداد بود)و رویایی ترین و سرنوشت ساز ترین مساله ی زندگیم اتفاق افتاد... https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا سکانس روزها و شبها رو در حیرت سپری میکردم.😞😞کلاس کنکور میرفتم و همینطور به خودم تلقین میکردم که تو باید بخونی...تو باید بخونی...ولی ته دلم به همه ی کارام خندم میگرفت.به این همه درس خوندن.این همه تست زدن و مساله حل کردن...از جو مزخرف حاکم به فضای کنکور مخصوصا بین بچه های مدرسمون،حالم به هم میخورد.ببخشید این تعبیر رو به کار میبرم ولی خودمون رو مثل گوسفندایی میدیدم که معلمهای کنکور حسابی داشتن مارو میچروندن...میدوشوندن...رقابت کاذب درست میکردن و پول میچاپیدن... انگیزه ای که بخاطرش داشتم درس میخوندم و میخواستم برم رشته ی فیزیک هم بازمن رو قانع نمیکرد.اینکه چرا چواب سوالات من تورشته ی فیزیکه؟!! خب درسته سوالاتش از این رشته ها تولید شده ولی لزوما باید جوابش هم این جا باشه؟! از طرفی خودم رو انداخته بودم تو مرداب کنکور که وقتی رفتی توش باید بشینی همینطور درس بخونی و درس بخونی و بخونی....از طرفی برا خوندن انگیزه نداشتم...😏 قبلا وقتی دلم میگرفت یا حال و حوصله نداشتم،حال دلم رو میسپردم دست خدا،با یه دعای توسل،یه زیارت قبر شهید گمنام یا یه هیئت،حال دلم زیر و رو میشد.اما الان چی؟الان چیکار میتونستم بکنم؟!میتونستم برم هیئت؟میتونستم برم دعای توسل بخونم؟! توسل کنم به کی؟!به کسی که بهش شک دارم؟!اصلا نمیدونم هست یا نیست!!! این که در این دوران سردرگمی نمیتونستم با کسی درد دل کنم،از کسی استمداد کنم،منو فقط به این وامیداشت که برم تو اتاق و گریه کنم...😭😭😭 تا اینکه رسیدیم به مرداد...معمولا هر سال مجموعمون سعی میکرد که برنامه ش رو یه طوری تنظیم کنه که برای عید فطر به سمت مشهد حرکت کنیم.اون سال هم(تابستون 93) روز قبل از عید فطر،روز حرکت به سمت مشهد بود.از مسیر قم میرفتیم و قرار بود نماز عید رو توی قم یا جمکران بخونیم. اما قاعدتا من نباید اون سفر رو میرفتم.چرا که از طرفی سال کنکور بود و یک هفته هم یک هفته بود.از طرف دیگه دوباره همون سوالات اذیت کننده...که الان من چرا باید برم مشهد؟!میخوای بری پیش کی؟! تو که تو همه چیز شک داری.اینم روش... ولی حقیقتا نمیدونم چی شد..به مسئول مجموعمون -که البته الان هم توی کانال عضو هستن وخدمتشون عرض سلا م وادب و احترام دارم-گفتم که من نمیخوام امسال بیام...ایشون از اونجایی که خیلی قوی هیکل بودن ودر نهایت ،حرف، حرفِ ایشون بود،ما رو یه مقدار ِریز به باد کتک گرفتن💪👊👊👊(البته کلا ایشون شوخی هاشون با کتک بود.نظریه محبت در خشونت...)و گفتن غلط میکنی نیای.من میدونم و تو...خلاصه در نهایت تصمیم گرفتم که بیام. شاید شما پیش خودتون بگید که چرا رفتی؟اگه میخواستی به شک ت ملتزم باشی خب نباید میرفتی دیگه...من در جواب میگم که کلا این سفر،یک پدیده ی استثنایی درون زندگی من بود.وقتی به عقب برمیگردم و اون روبررسی میکنم میبینم که واقعا از اول تصمیم گیری برای سفر و اتفاقاتی که در طول این سفر و بعد سفر برای من افتاد واقعا واقعا واقعا دست خودم نبود.حقیقتا کار خدا بود و الان که فکر میکنم خیلی خداروشکر میکنم که این اتفاقات افتاد و توی تمام اینها حکمتی بود که بعدا متوجهشون شدم...به قول شاعر:ما را به جبر هم که شده سربه راه کن...به جایی نرسیدیم با این اختیار ها...(البته این فقط شعره...) خلاصه ما رفتیم سفر،و همراه خودم کلی کتاب تست برده بودم که مثلا تو راه تست بزنم!!! روزهای اخر سفر بود که یکی از روحانیونی که کم و بیش به مجموعمون سر میزد رو دیدم.یک اقا سید فاضل و خوش تیپ و خوشگل از طلبه های مدرسه حقانی که البته الان درس خارج هستن... ایشون در جریان تصمیمات من پیرامون حوزه بودن و باهاشون تا قبل از تصمیم گیری برای کنکور،خیلی درباره حوزه مشورت میکردم.ولی بهشون اطلاع نداده بودم که دیگه آزمون حوزه رو ندادم و پشیمون شدم. سر سفره نشسته بودیم و آقا سید گفت: احسان بالاخره چیکار کردی؟ رفتی حوزه یا نه؟ منم گفتم که نه دیگه.تصمیم نهاییم براین شد که برم دانشگاه.اوشون هم گفتن که خیره انشالله.ایشالاهرجایی میری موفق باشی و از این حرفا... یکی از نقاط سفر که واقعا بعد ها دست خدا رو دیدم،این بود که وقتی سید بهم گفت که خیره انشالله،من تو دلم گفتم که خب چرا از من دلیل حوزه نیومدنم رو نپرسید؟حتما بنده خدا دیگه از دست من ناامید شده...آخه این همه بهم مشورت داده بود ولی آخرش هیچییییی... من روکردم به سید گفتم:اقا سید نمیخوای بدونی که چرا تصمیمم عوض شد؟سید هم گفت: چرا.خیلی دوست دارم بدونم...خلاصه رفتیم با هم یه گوشه ای صحبت کردیم... به سید گفتم اقا من یه سری سوالاتی برام پیش اومده که حس میکنم جواب اینا توی حوزه نیست.یعنی متاسفانه علما نتونستن به این سوالا جواب بدن.حس میکنم برای جوابش باید برم دانشگاه و... تا اینکه این سید فاضل،بزرگوارِ متین شروع کرد به جواب دادن...بسم الله الرحمن الرحیم... https://eitaa.com/az_dell
به نام خدا سکانس "ببین احسان جان...!....." خلاصه اقا سید شروع کرد جواب دادن و البته خب قطعا توی اون مدت کوتاه فرصت پاسخ دادن به همه ی سوال ها نبود. ولی پر رنگ بودن نقش در جواب دهی این سوالات برام جالب بود. تا اون موقع تصور چندانی از فلسفه نداشتم و پیگیرش نبودم. ولی اون اواخر یادم هست که با کتب توحید ومعاد شهید مطهری آشنا شده بودم واون چیزی که این کتاب ها رو از بقیه کتاب های کلامی علما درذهنم متمایز میکرد این بود که این کتب حاصل جلسات گفت و گوی استاد شهید با انجمن پزشکان بود. بخاطر همین طبعا در ذیل توضیحات شهید مطهری پیرامون هر مطلب,سوالاتی از طرف پزشکان مطرح میشد. بیشتر سوال ها ناظر به مسایل اون روز بود ک البته الان هم مساله ی روز هست. و جالب تر,نحوه ی جواب دادن مرحوم شهید بود که میدیدم چقدر زیبا و با چه ذهن دقیقی بین مطالب تفکیک میکنه و خلط های ذهنی پزشکان رو برطرف میکنه و از همه مهمتر این رو القا میکنه که همه ی سوالات برخواسته شده از علوم تجربی,الزاما جوابش توی اون علوم نیست. سنخ سوال ها متفاوت هس. مسایلی که ریشه ی هستی شناسانه دارن رو باید در علم هستی شناسی(فلسفه) حل کرد. این چالش ها رو به نحو جدی تر بعد از دوران حوزه در کتاب اصول فلسفه و روش ریالیسم دیدم که چطور مرحوم شهید و علامه طباطبایی دکتر ارانی رو نقد میکنن و بسیار برام لذت بخش بود. خلاصه بعد از صحبت کردن با اقا سید ,نتیجه گیریمون این شد که من یه سری سوال هایی دارم و برای جواب به این سوال ها باید برم حوزه. بعد از تمام شدن صحبت هام با آقا سید سریع بلیط قم گرفتم و فرداش عازم قم شدم. اگه اشتباه نکنم روز دوازدهم مرداد سال نود و سه وارد فیضیه شدم و پس از طی کردن مراحل سخخخخخخخت ثبت نام(که تقریبا یک ماه درگیرش بودم),از نهم شهریور ماه کلاس هامون شروع شد. نهم شهریور سالروز ورود من به عرصه ی متفاوتی از زندگی بود....و با انگیزه ای که در سکانس های قبل توضیح دادم وارد ام القرای جهان تشیع شدم و حدودا یکی دو ماه اول رو تقریبا در سرگردانی میگذروندم و به دنبال جوابها بودم. برخی وقت ها از جواب گرفتن نا امید میشدم و با هر کسی صحبت میکردم قانع نمیشدم. حتی برخی اوقات میزدم زیر گریه و حس میکردم که برای سوال هام جوابی نیس و اشتباه کردم اومدم حوزه. یه دفعه تا این جا پیش رفت که رفتم مرکز مدیریت و نامه انصرافی خودم رو نوشتم اما بعدش پشیمون شدم و پسش گرفتم. تااینکه بعد مدتی تاثیر گذار ترین شخصیت در تمام دوران عمرم رو پیدا کردم,و واقعا عبارت بهترش اینه که خداسر راه من قرار داد... https://eitaa.com/az_dell
خاطره ای خیلیییی جالب از زبان شهید مطهری...(متناسب با سکانس هاااااا)😍😁(از کتاب علل گرایش به مادیگری براتون انتخاب کردم...) تا آنجا كه من از تحولات روحي خودم به ياد دارم از سن سيزده سالگي اين دغدغه در من پيدا شد و حساسيت عجيبي نسبت به مسائل مربوط به خدا پيدا كرده بودم . پرسشها - البته متناسب با سطح فكري آن دوره - يكي پس از ديگري بر انديشهام هجوم ميآورد . در سالهاي اول مهاجرت به قم كه هنوز از مقدمات عربي فارغ نشده بودم ، چنان در اين انديشهها غرق بودم كه شديدا ميل به " تنهايي " در من پديد آمده بود . وجود هم حجره را تحمل نمي كردم و حجره فوقاني عالي را به نيم حجرهاي د خمه مانند تبديل كردم كه تنها با انديشههاي خودم بسر برم . در آن وقت نمي خواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه به موضوع ديگري بينديشم ، و در واقع ، انديشه در هر موضوع ديگر را پيش از آنكه مشكلاتم در اين مسائل حل گردد ، بيهوده و اتلاف وقت ميشمردم . مقدمات عربي و يا فقهي و اصولي و منطقي را از آن جهت ميآموختم كه تدريجا آماده بررسي انديشه فيلسوفان بزرگ در اين مسأله بشوم . به ياد دارم كه از همان آغاز طلبگي كه در مشهد مقدمات عربي ميخواندم ، فيلسوفان و عارفان و متكلمان - هر چند با انديشههايشان آشنا نبودم - از ساير علما و دانشمندان و از مخترعان و مكتشفان در نظرم عظيم تر و فخيم تر مينمودند تنها به اين دليل كه آنها را قهرمانان صحنه اين انديشهها ميدانستم . دقيقا به ياد دارم كه در آن سنين كه ميان ۱۳ تا ۱۵ سالگي بودم ، در ميان آن همه علما و فضلا و مدرسين حوزه علميه مشهد ، فردي كه بيش از همه در نظرم بزرگ جلوه مينمود و دوست ميداشتم به چهرهاش بنگرم و در مجلسش بنشينم و قيافه و حركاتش را زير نظر بگيرم و آرزو ميكردم كه روزي به پاي درسش بنشينم ، مرحوم " آقا ميرزا مهدي شهيدي رضوي " مدرس فلسفه الهي در آن حوزه بود . آن آرزو محقق نشد ، زيرا آن مرحوم در همان سالها ( ۱۳۵۵ قمري ) درگذشت . پس از مهاجرت به قم گمشده خود را در شخصيتي ديگر يافتم . همواره مرحوم آقا ميرزا مهدي را بعلاوه برخي از مزاياي ديگر در اين شخصيت ميديدم ، فكر ميكردم كه روح تشنهام از سرچشمه زلال اين شخصيت سيراب خواهد شد . اگر چه در آغاز مهاجرت به قم هنوز از " مقدمات " فارغ نشده بودم و شايستگي ورود در " معقولات " را نداشتم ، اما درس اخلاقي كه وسيله شخصيت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته ميشد و در حقيقت درس معارف و سير و سلوك بود نه اخلاق به مفهوم خشك علمي ، مرا سرمست ميكرد . بدون هيچ اغراق و مبالغهاي اين درس مرا آنچنان به وجد ميآورد كه تا دوشنبه و سه شنبه هفته بعد خودم را شديدا تحت تأثير آن مييافتم . بخش مهمي از شخصيت فكري و روحي من در آن درس - و سپس در درسهاي ديگري كه در طي دوازده سال از آن استاد الهي فرا گرفتم - انعقاد يافت و همواره خود را مديون او دانسته و ميدانم . راستي كه او " روح قدسي الهي " بود . تحصيل رسمي علوم عقلي را از سال ۲۳ شمسي آغاز كردم. https://eitaa.com/az_dell
خاطره ی دوم از شهید مطهری(متناسب با سکانس ها😉😉😉😍) حتما این دو پست آخر رو با هم مطالعه بفرمایید. این رو از کتاب عدل الهی براتون آوردم -------------------- يادم هست ، در زماني كه در قم تحصيل ميكردم ، يك روز خودم و تحصيلاتم و راهي را كه در زندگي انتخاب كردهام ارزيابي ميكردم ، با خود انديشيدم كه آيا اگر بجاي اين تحصيلات ، رشتهاي از تحصيلات جديد را پيش ميگرفتم بهتر بود يا نه ؟ طبعا با روحيه اي كه داشتم و ارزشي كه براي ايمان و معارف معنوي قائل بودم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه در آن صورت وضع روحي و معنوي من چه ميشد ؟ فكر كردم كه الان به اصول توحيد و نبوت و معاد و امامت و غيره ايمان و اعتقاد دارم و فوق العاده اينها را عزيز ميدارم ، آيا اگر يك رشته از علوم طبيعي و يا رياضي يا ادبي را پيش گرفته بودم چه وضعي داشتم ؟ به خودم جواب دادم كه اعتقاد به اين اصول و بلكه اساسا روحاني واقعي بودن وابسته به اين نيست كه انسان در رشتههاي علوم قديمه تحصيل كند . بسيارند كساني كه از اين تحصيلات محرومند و در رشتههاي ديگر تخصص دارند ، اما داراي ايماني قوي و نيرومند هستند و عملا متقي و پرهيزكار و احيانا حامي و مبلغ اسلام اند و كم و بيش مطالعات اسلامي هم دارند ، احيانا ممكن بود من در آن رشتهها بر زمينههايي علمي براي ايمان خود دست مييافتم بهتر از آنچه اكنون دست يافتهام . آن ايام ، تازه با حكمت الهي اسلامي آشنا شده بودم و آن را نزد استادي - كه بر خلاف اكثريت قريب به اتفاق مدعيان و مدرسان اين رشته صرفا داراي يك سلسله محفوظات نبود ، بلكه الهيات اسلامي را واقعا چشيده و عميق ترين انديشههاي آن را دريافته بود و با شيرين ترين بيان آنها را بازگو ميكرد - ( ۱ ) ميآموختم . لذت آن روزها و مخصوصا بيانات عميق و لطيف و شيرين استاد از خاطرههاي فراموش ناشدني عمر من است . در آن روزها با همين مسأله كه آن ايام با مقدمات كامل آموخته بودم آشنا شده بودم ، قاعده معروف " الواحد لا يصدر منه الا الواحد " را آن طور كه يك حكيم درك ميكند درك كرده بودم ( لا اقل به خيال خودم ) ، نظام قطعي و لا يتخلف جهان را با ديده عقل ميديدم ، فكر ميكردم كه چگونه سؤالاتم و چون و چراهايم يك مرتبه نقش بر آب شد ؟ و چگونه ميفهمم كه ميان اين قاعده قطعي كه اشياء را در يك نظام قطعي قرار ميدهد ، و ميان اصل " لا مؤثر في الوجود الا الله " منافاتي نديده آنها را در كنار هم و در آغوش هم جا ميدهم ، معني اين جمله را ميفهميدم كه " الفعل فعل الله و هو فعلنا " و ميان دو قسمت اين جمله تناقضي نميديدم ، " امر بين الامرين " برايم حل شده بود ، بيان خاص صدرالمتألهين در نحوه ارتباط معلول با علت و مخصوصا استفاده از همين مطلب براي اثبات قاعده " الواحد لا يصدر منه الا الواحد " فوق العاده مرا تحت تأثير قرار داده و به وجد آورده بود ، خلاصه يك طرح اساسي در فكرم ريخته شده بود كه زمينه حل مشكلاتم در يك جهان بيني گسترده بود ، در اثر درك اين مطلب و يك سلسله مطالب ديگر از اين قبيل ، به اصالت معارف اسلامي اعتقاد پيدا كرده بودم ، معارف توحيدي قرآن و نهج البلاغه و پارهاي از احاديث و ادعيه پيغمبر اكرم و اهل بيت اطهار را در يك اوج عالي احساس ميكردم . در اين وقت فكر كردم ديدم اگر در اين رشته نبودم و فيض محضر اين استاد را درك نميكردم همه چيز ديگرم چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ معنوي ، ممكن بود بهتر از اين باشد كه هست ، همه آن چيزهايي كه اكنون دارم داشتم و لااقل مثل و جانشين و احيانا بهتر از آن را داشتم ، اما تنها چيزي كه واقعا نه خود آن را و نه جانشين آن را داشتم همين طرح فكري بود با نتايجش ، الان هم بر همان عقيدهام . . ۱ [ ظاهرا مقصود ، امام خميني است ] . https://eitaa.com/az_dell