12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°﷽°•
سلام به یارانِ عزیز.
صبحتون بخیر و سلامتی و نشاط.
به سه شنبه 12 اردیبهشت، سالروز شهادت استاد شهید مرتضی مطهری ره و روز معلم، خوش آمدید.
ان شاء الله روزی پر از غیرت ، روزیتون باشه.
امروز متعلق است به ائمه بقیع، امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم، هدیه به پیشگاه شان و تعجیل در فرج، صلوات.
اللَّهُمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه الشریف.
تلاوت زیبای آیاتی از قرآن با صدای استاد محمد عمران ، توشه ای برای شروع امروزمون.
#⃣ #صبح_با_قرآن
#⃣ #تلاوت
#⃣ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
هر روز با مطالب متنوع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی با ما همراه باشید.
🆔 @az_hajqasem
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 وقتی شهید آوینی و یارانش در خیابان های تهران علت گریه یک خانم در هنگام بدرقه رزمنده ها را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده میکند...
#جهاد_تبیین
#دفاع_مقدس_عرفان_ناب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @az_hajqasem
📸 دیوارنگاره میدان ولیعصر (عج) برای روز معلم
🔹از جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر (عج) تهران به مناسبت روز معلّم و گرامیداشت معلّمان عزیز کشورمان با شعار «راه آینده با تو شد روشن» رونمایی شد.
✅ @az_hajqasem
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فیلم یکی از دیدارهای خصوصی مرحوم صابری با آیتالله خامنهای
🔻رهبر انقلاب: مرحوم صابری (گل آقا)؛ نمونه طنزپرداز متعهد است. او در زمان ریاست جمهوری معاون فرهنگی بنده بود
🏷 سالگرد درگذشت مرحوم کیومرث صابری
#جهاد_تبیین
#طنز
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @az_hajqasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید خضر عدنان:
اگر در راه شهادت حسینی نیستید پس زینبی باشید و این راه، مسیر تبلیغ است و این حداقل کاری است که در این مسیر میتوانیم در دفاع از سرزمینمان و مقدساتمان انجام دهیم
#مقاومت
#آزادی_نزدیک_است
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @az_hajqasem
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام به یارانِ همراز.
صبحتون بخیر و سلامتی و تلاش .
به چهارشنبه 13 اردیبهشت ماه ، خوش آمدید.
ان شاء الله روزی پر از خیر و برکت ، پیش رو داشته باشید.
امروز متعلق است به امام کاظم، امام رضا،امام جواد و امام هادی علیهم السلام، هدیه به پیشگاه شان صلوات.
اللَّهُمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
تلاوت آیاتی از قرآن با صدای استاد متولی عبدالعال ، توشهای برای شروع روزمون.
#⃣ #صبح_با_قرآن
#⃣ #تلاوت
#⃣ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🆔 @az_hajqasem
💬مجلس یک روز بعد از استیضاح فاطمی امین با پینشهادات شش ماه قبل فاطمی امین و دولت موافقت کردند!
#استیضاح!
#نمایندگان_انقلابی!
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @az_hajqasem
📍«تصویری زیبا و معنادار» از مراسم تشییع پیکر شهید حمیدرضا الداغی
#شهید_غیرت
#الداغی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @az_hajqasem
از زیبایی های دنیای غرب براتون بگم؛
ایشون یه مرد سالم نروژی هستن، که فکر میکنن یه زن معلول هستن...
گاهی آزادی نامحدود باعث رشد نمیشه، باعث زوال عقل میشه...
اگر کسی بهش بگه نخیر تو مرد هستی و معلول نیستی میتونه ازتون شکایت کنه و شما باید جریمه بشید
به این میگن جهالت مدرن
(البته یک بحث تخصصی هست که اگر یک روزی فضای آن آماده بشه به آن مباحث خواهیم پرداخت و آن این است که گروهی از گلوبالیست ها به دنبال ایجاد دنیای جدیدی با قوانین جدید هستند یکی از تبلیغاتی که برای این دنیای جدید مطرح میشود آن هست که در دنیای جدید شما هر وقت خواستید میتوانید هر نقشی را زندگی کنید فارغ از هرگونه محدویت های قانونی یا جبری)
#باغ_اروپا
#قرن_انحطاط_غرب
#ظهور
🆔 @az_hajqasem
🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸
📝#خاطرۀ_شیرین دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت.
هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و ....
این درددل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده.
بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟
گفت: بالاتر!
خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟
گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ از جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! »
یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟
🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند.
چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند.
🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم!
همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود.
همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟»
گفتم: حائری.
لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند.
🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود.
من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد.
پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من.
شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود.
پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسندها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد.
با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبلتر بود!
گفتند: یعنی چه؟
گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید.
همه خندیدند الا فرمانده گردان.
گوشی موبایل پدر را گرفتم و رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد.
🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود.
گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... »
همه خندیدند و فرمانده گردان هم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم میدانی داری با من چه میکنی ؟!!
🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دلگیر نشی ها»
هنوز من گیج و منگ بودم.
عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ...
دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت.
🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !!
🆔 @az_hajqasem