eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
344 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
میلیاردها آدم در عالم قبر⚰ در حسرت گفتن یه استغفراللّٰه اند...💔 ما که هنوز فرصت داریم⏳ چرا توبه نکنیم 💭 چرا امروز و فردا میکنیم🍃 برای توبه کردن؟🌥 کی تضمین میکنه که فردایی هست؟⏱ 🌱 | 『⚘@khademenn⚘』
🍓🎲
• 🔸بہ‌شوخی‌بہ‌یکۍ‌‌از‌دوستانم‌گفتم: من٢٢ ساعټ‌متوالۍخوابیده‌ام!😳 گفت:بدون‌غذا؟!🍱 همین‌سخن‌را‌به‌دوست‌دیگرم‌گفتم: گفت:‌بدون‌نماز؟!😥 واین‌گونہ‌خداۍ‌هرکس‌راشناختم...🙂🐚 🌾 『⚘@khademenn⚘』
دختر انقلابی: چآدر‌میدونۍ‌یعنۍ‌چۍ‌رفیق🖇🌻!؟ یعنی ؛ [چھره‌ی‌آسمانۍ‌دختر‌رسول🌙✨] چ↫چھره ✿ آ ↫ آسمانی ! د↫ دخٺر ✿ ر↫ رسوݪ ! آرهـ ، حفظ‌چادرحفظ‌دیـن‌ومذبهـ" شیوه‌ے‌زهرآودرس‌زینبهـ💛👑! 『⚘@khademenn⚘』
‌💔 *به کدام روشنی* *جز لبخند بی‌منّتت* *گِره بزنم روزم را...؟!* *تا چشم کار می‌کند جای تــو خالی‌ست...💔🕊* ❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️ 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
جوانی ۲۲ ساله🥀💔 محمد مهدی ابراهیمی دیشب در راه برگشت از هیئت با‌ل ماشین بسیجی و گشت در خیابون با دو نو جوان مست و نعشه بر خورد میکنن و اون نوجوان مست و نعشه از سر عمد ک اقای ابراهیمی بسیجیه و صدای مداحی ماشین بسیج بود از سر عمد به ماشین میزنن اقای ابراهیمی برای نجات خود میخواد از ماشین بیرون بیاد ولی همزمان نصف بدنش درون ماشین و نصف دیگر بیرون ماشین میامند و ماشین دور خود میچرخد و اقای محمد مهدی ابراهیمی سرش به سنگ جدول میخوره ک الان ضریب هوشش سه درصد و قطع نخاع شده و الان در بیمارستان در کما هست لطفا برای شفای بیمارمون هر چی در توانتون هست انجام بدید لعنت بر کسانی ک این کارو انجام دادن ک به حق پهلو شکسته حضرت زهرا قطعه قطعه بشن🥀💔
🌸سحر هفدهم..... ✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود. بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است. ❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود. چاره ای ندارد،جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد. و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دائماً بر گستره دلم، سنگینی می کند! ❄️سنگین شده ام.... دلبرم اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی... و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند. ❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم. و تازه میفهمم، که فاصله مــن تا تــو فقط همیــن یک قدم است؛ خودِ خودِ خودم! ✨پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید. سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است. میدانی..!؟ انقدر دلم را قرص کرده ای، که هرگاه دلم بیمار می شود، هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند. زیرا به اعجاز سرانگشتانِ طبیبم، ایمان دارم. ❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم. تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم. اما، یادم می آید؛ تمام سطر سطرِ نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سَرَک می کشند. طبیب من... درد دلــ💔ـم را... سـامـان می دهی؟
🌼 عماࢪ داࢪه این خاڪــ🇮🇷ــــ ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁ -یاࢪ‌امام‌زمان‌‌کیـہ؟!🤔 | °°°•🌸•°°°•🦋•°°° 『⚘@khademenn⚘』 °°°•🦋•°°°‌•🌸•°°°
﷽❣ ❣﷽ میان ڪوچہ و پس ڪوچه‌هاے جمعہ میگردم ڪہ شاید رد پایے از شما بر قاب چشمانم نشیند.. یا ابن الحسن ڪجایے؟! ➬ 『⚘@khademenn⚘』
ظهور ‌کن که در ‌نبودنت صد شاخه ‌نرگس ‌نذر ‌آمدنت ‌کردم آقا...🌱 ♥️ 『⚘@khademenn⚘』
‌∞♥∞ 📜 #حدیـــث‌امــروز🍃 ❤️رسول اڪـ(ص)ــرم: هرڪس سوره #تڪاثر راهنگام خواب بانیت صادق قرائت نماید، ۷۰هزارحسنه به او داده و ۷۰هــزار گنـاه ازاو پاک میشود و ۷۰هزار درجه به او عـطا مـےشود. 📚 در منثور ج۶ ص۳۸۶ #والپیپر ➬ 『⚘@khademenn⚘』
🔰 دعای روز هفدهم . 🍀اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🍀 . 『⚘@khademenn⚘』
♥️🌸 آقای مایے شما.. دلبر مایے شما.. جان مایے شما🌈💚 ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
•||🌙✨||• 🍃💜 -خــانـــــوم خوشگله شــماره بـدم؟؟؟☹️ -خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟😏 -خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟😣 ایـنها جملاتی بود که دختــرک در طول مسـیر خوابگـ🏠ـاه تا دانشگـ🏢ـاه می شنید!😞 بیچــاره اصــلاً اهـ✋ـل این حرفــها نبود…😔 این قضیه به شــ😠ـدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصــ☝️ـمیم گرفت بی خیــال درســ📚 و مــدرک📄 شود و به محـ🏘ــل زندگیــش بازگردد... به امامـ🕌ـزاده‌ی نزدیک دانشگــاه رفت، شـاید می خواست گِـلـ😥ـه کند؛ از وضعیت آن شهـ🏙ـرِ لعنتی!! دختــرک وارد حیــاط امامـ🕌ـزاده شد… خسته…😓 انگار فقــط آمده بود گریه😭 کند… دردش گفتنی نبود….!!!😔 رفت و از روی آویــز چــ🍃ــادری برداشت و سر کرد… وارد حــ✨ــرم شد و کنــار ضــریحـ🌸 نشست. زیر لبــ😞 چیــزی می گفت انگــار!!! خـدایـا کـمکـم کـن…🙌❤️ چـند ساعـتــ⏰ بعــد، دختــر که کنار ضــریح خوابیـ🛌ـده بود با صــ🗣ــدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی...😒 مردم میخــوان زیارت کنن!!! دختــرک سراسیمه😧 بلند شد و یادش افتاد😱 که باید قبل از ساعت۸ خود رابه خوابگـ🏠ـاه برساند… به سرعتــ🏃 از آنجــا خارج شد… وارد شــ🏙ــهر شد… امــ👌ــا… امــا انگــار چیزی شده بود…😕 دیگــر کسی او را بد نگـ👀ـاه نمی کــرد..!😳 انگار نگــاه هوس آلودی😈 تعـقــیبش نمی کرد!!!😳 احساس امنیت کرد…😌 با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعــام مستجاب شده باشه!!!🤔 فکر کرد شاید اشتباه میکند☹️ اما اینطــ☝️ــور نبود! یک لحظه به خود آمد…😮 دید چــ🌹ـادر امامـ🕌ـزاده را سر جـــایــش نگذاشته…😍 『⚘@khademenn⚘』
🥀 مینویسم‌به‌یاد🌷 مولایم‌صاحِبَ‌الزَمان❤ آقاجانم‌🌹 قرن‌تمام‌شد...😭 سال‌تمام‌شد😭 ماه‌‌ها‌تمام‌شد😭 روزها‌بی‌شما‌گذشت😭😭🥺 ساعت‌هاو‌ثانیه‌ها‌گذشت.... اما‌مولایمان😔 آقای‌مان😞 تمام‌آرزویمان❤ نیامد...😞😟 بیشتر‌از‌این‌میسوزم‌که‌ میدانم‌نیامدنت‌تقصیر‌من‌است... آقاجان‌کمکم‌کن‌ تا‌امسال‌را‌باشما‌وبدون‌گناه‌😔شروع‌کنم😥 『⚘@khademenn⚘』
اسرار روزه _15.mp3
8.98M
۱۵ ▫️حفظ تعادل، در تغذیه، عامل بسیار مهمی در حفظ تعادل روح است. ✗ کم خوری، به نحوی که ویتامین‌ها و مواد ضروری، به بدن نرسد، ✗و پرخوری، به نحوی که به سنگینی و آسیب بدن بینجامد، 💥 مانع تعادل روح، و حرکت صحیح آن در مسیر رشد انسانی می‌گردد.
افطار هفدهم......... ......قطار دنیا به ایستگاه هفدهم می رسد.......🚂 .......ایستگاه هفدهم ایستگاه خاصی است.... در زمین بلکه در آسمان است ... با پله های از جنس نور ..... از پله های ایستگاه بالا میروم ... می روم تا بالای ابرها ..... به آسمان که میرسم عطر نرگس بهشتی هر کسی را مست می کند....🌺 هفدهم این ماه.... مصادف است با معراج حضرت رسول💚 و نور شما را.... عظمت شما را..... و وجود مبارک شما را......💝 برای اهل زمین به ارمغان آورد........ معراج💫 سرآغاز قصه ی هدایت است و هدایت 💚 تنها شاه کلید بشر است برای نجات خود از آتش دوزخ🔥 معراج.... سیر و سلوک پیامبر ص است و.... سیر صعودی اهل زمین به سوی ملکوت...😍 هدیه خدا 💚 به حبیب و نبی خودش❤️ نور وجود شما بود نوری از جنس خدا و از پیامبر ص تو خود پیامبری و پیامبر از وجود توست .......😍 تو پیامبری هستی که به آسمان ابری غیبت💔کرده ای تا دوباره در زمانی معین بر زمین خاکی ما هبوط کنی و ما را از خود نفسانی مان برهانی.... از هفده پله ایستگاه هفدهم پایین می آییم ..... در آن سوی دشت مسجدی پیداست.... آنجا جمکران است ....😍💚 مامن عاشقان و پناهگاه دوستداران شما...... جمکران سوغات ویژه معراج است💚 نشانی از نبی اخر الزمان و میعاد گاه موعود اخر الزمان💙 جمکران💞 برای ما معراجی است تا خود آسمان .... در و دیوار جمکران جای دلنوشته ها و نامه های ما به ساحت مقدس شماست...... جمکران خانه ی پدری است..... شب های جمعه .....همه به کربلا می روند ... ماکه دستمان به ایوان کربلا نمی رسد ... همه ی عشق مان این است ......مسجد مقدس جمکران .....ونمازی که به عشق تو خوانده می شود......💛💚 مولای من....... روز هفدهم مخصوص به نام شماست.... و نام شما مرهمی است بر زخم های دلمان... پس ای مرهم ای طبیب من..... برگرد که بی تو از پا افتاده ایم
پس بجنبید حرف دلتون و نظراتون رو در مورد بگید
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_36 نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم ر
🦋 🌹 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟ یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟ – درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟! نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره! – حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_37 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شد
🦋 🌹 شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… 『⚘@khademenn⚘』