eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 دعای روز هفدهم . 🍀اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🍀 . 『⚘@khademenn⚘』
♥️🌸 آقای مایے شما.. دلبر مایے شما.. جان مایے شما🌈💚 ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
•||🌙✨||• 🍃💜 -خــانـــــوم خوشگله شــماره بـدم؟؟؟☹️ -خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟😏 -خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟😣 ایـنها جملاتی بود که دختــرک در طول مسـیر خوابگـ🏠ـاه تا دانشگـ🏢ـاه می شنید!😞 بیچــاره اصــلاً اهـ✋ـل این حرفــها نبود…😔 این قضیه به شــ😠ـدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصــ☝️ـمیم گرفت بی خیــال درســ📚 و مــدرک📄 شود و به محـ🏘ــل زندگیــش بازگردد... به امامـ🕌ـزاده‌ی نزدیک دانشگــاه رفت، شـاید می خواست گِـلـ😥ـه کند؛ از وضعیت آن شهـ🏙ـرِ لعنتی!! دختــرک وارد حیــاط امامـ🕌ـزاده شد… خسته…😓 انگار فقــط آمده بود گریه😭 کند… دردش گفتنی نبود….!!!😔 رفت و از روی آویــز چــ🍃ــادری برداشت و سر کرد… وارد حــ✨ــرم شد و کنــار ضــریحـ🌸 نشست. زیر لبــ😞 چیــزی می گفت انگــار!!! خـدایـا کـمکـم کـن…🙌❤️ چـند ساعـتــ⏰ بعــد، دختــر که کنار ضــریح خوابیـ🛌ـده بود با صــ🗣ــدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی...😒 مردم میخــوان زیارت کنن!!! دختــرک سراسیمه😧 بلند شد و یادش افتاد😱 که باید قبل از ساعت۸ خود رابه خوابگـ🏠ـاه برساند… به سرعتــ🏃 از آنجــا خارج شد… وارد شــ🏙ــهر شد… امــ👌ــا… امــا انگــار چیزی شده بود…😕 دیگــر کسی او را بد نگـ👀ـاه نمی کــرد..!😳 انگار نگــاه هوس آلودی😈 تعـقــیبش نمی کرد!!!😳 احساس امنیت کرد…😌 با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعــام مستجاب شده باشه!!!🤔 فکر کرد شاید اشتباه میکند☹️ اما اینطــ☝️ــور نبود! یک لحظه به خود آمد…😮 دید چــ🌹ـادر امامـ🕌ـزاده را سر جـــایــش نگذاشته…😍 『⚘@khademenn⚘』
🥀 مینویسم‌به‌یاد🌷 مولایم‌صاحِبَ‌الزَمان❤ آقاجانم‌🌹 قرن‌تمام‌شد...😭 سال‌تمام‌شد😭 ماه‌‌ها‌تمام‌شد😭 روزها‌بی‌شما‌گذشت😭😭🥺 ساعت‌هاو‌ثانیه‌ها‌گذشت.... اما‌مولایمان😔 آقای‌مان😞 تمام‌آرزویمان❤ نیامد...😞😟 بیشتر‌از‌این‌میسوزم‌که‌ میدانم‌نیامدنت‌تقصیر‌من‌است... آقاجان‌کمکم‌کن‌ تا‌امسال‌را‌باشما‌وبدون‌گناه‌😔شروع‌کنم😥 『⚘@khademenn⚘』
اسرار روزه _15.mp3
8.98M
۱۵ ▫️حفظ تعادل، در تغذیه، عامل بسیار مهمی در حفظ تعادل روح است. ✗ کم خوری، به نحوی که ویتامین‌ها و مواد ضروری، به بدن نرسد، ✗و پرخوری، به نحوی که به سنگینی و آسیب بدن بینجامد، 💥 مانع تعادل روح، و حرکت صحیح آن در مسیر رشد انسانی می‌گردد.
افطار هفدهم......... ......قطار دنیا به ایستگاه هفدهم می رسد.......🚂 .......ایستگاه هفدهم ایستگاه خاصی است.... در زمین بلکه در آسمان است ... با پله های از جنس نور ..... از پله های ایستگاه بالا میروم ... می روم تا بالای ابرها ..... به آسمان که میرسم عطر نرگس بهشتی هر کسی را مست می کند....🌺 هفدهم این ماه.... مصادف است با معراج حضرت رسول💚 و نور شما را.... عظمت شما را..... و وجود مبارک شما را......💝 برای اهل زمین به ارمغان آورد........ معراج💫 سرآغاز قصه ی هدایت است و هدایت 💚 تنها شاه کلید بشر است برای نجات خود از آتش دوزخ🔥 معراج.... سیر و سلوک پیامبر ص است و.... سیر صعودی اهل زمین به سوی ملکوت...😍 هدیه خدا 💚 به حبیب و نبی خودش❤️ نور وجود شما بود نوری از جنس خدا و از پیامبر ص تو خود پیامبری و پیامبر از وجود توست .......😍 تو پیامبری هستی که به آسمان ابری غیبت💔کرده ای تا دوباره در زمانی معین بر زمین خاکی ما هبوط کنی و ما را از خود نفسانی مان برهانی.... از هفده پله ایستگاه هفدهم پایین می آییم ..... در آن سوی دشت مسجدی پیداست.... آنجا جمکران است ....😍💚 مامن عاشقان و پناهگاه دوستداران شما...... جمکران سوغات ویژه معراج است💚 نشانی از نبی اخر الزمان و میعاد گاه موعود اخر الزمان💙 جمکران💞 برای ما معراجی است تا خود آسمان .... در و دیوار جمکران جای دلنوشته ها و نامه های ما به ساحت مقدس شماست...... جمکران خانه ی پدری است..... شب های جمعه .....همه به کربلا می روند ... ماکه دستمان به ایوان کربلا نمی رسد ... همه ی عشق مان این است ......مسجد مقدس جمکران .....ونمازی که به عشق تو خوانده می شود......💛💚 مولای من....... روز هفدهم مخصوص به نام شماست.... و نام شما مرهمی است بر زخم های دلمان... پس ای مرهم ای طبیب من..... برگرد که بی تو از پا افتاده ایم
پس بجنبید حرف دلتون و نظراتون رو در مورد بگید
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_36 نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم ر
🦋 🌹 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟ یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟ – درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟! نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره! – حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_37 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شد
🦋 🌹 شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت47 سارا: تو این چند سال چرا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه تو کی اومدی ؟ - ساعت چنده؟ مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی - چرارفتم ،حالم بد شد اومدم خونه! مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور،گوش که نمیکنی. - مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار مامان: چی چی و تنهام بزار ،پاشو بریم دکتر،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه. - خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم. مامان:من که ازپس تو یکی برنمیام ،لااقل به امیربگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر. بارفتن مامان به ساراپیام دادم که چیزی به امیرنگه ،با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم، احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه، بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره، هر دفعه چشمامو میبستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطوراینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم،اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم، همه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن با صدای باز شدن دراتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم ،امیربود، چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دارنبود، نشستم روی تخت ،به زورلبخند روی لبم آوردم امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام ،میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه ،سرمو برگردوندم سمت پنجره. امیر: مامان تازنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده ،نمیخوای بگی چی شده؟ از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم. - امیر امیر: جانم - می بری منو گلزار ؟ امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟ - نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس... امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای - دستت درد نکنه بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو ازاتاق بیرون رفتم. مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم، بارون نم نم میبارید ،دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد ،سوار ماشین شدم و حرکت کردیم ،توی راه امیر چیزی نپرسید ،بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودشیه آژانس بگیره بره خونه. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت47 سارا: تو این چند سال چرا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه تو کی اومدی ؟ - ساعت چنده؟ مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی - چرارفتم ،حالم بد شد اومدم خونه! مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور،گوش که نمیکنی. - مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار مامان: چی چی و تنهام بزار ،پاشو بریم دکتر،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه. - خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم. مامان:من که ازپس تو یکی برنمیام ،لااقل به امیربگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر. بارفتن مامان به ساراپیام دادم که چیزی به امیرنگه ،با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم، احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه، بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره، هر دفعه چشمامو میبستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطوراینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم،اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم، همه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن با صدای باز شدن دراتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم ،امیربود، چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دارنبود، نشستم روی تخت ،به زورلبخند روی لبم آوردم امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام ،میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه ،سرمو برگردوندم سمت پنجره. امیر: مامان تازنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده ،نمیخوای بگی چی شده؟ از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم. - امیر امیر: جانم - می بری منو گلزار ؟ امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟ - نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس... امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای - دستت درد نکنه بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو ازاتاق بیرون رفتم. مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم، بارون نم نم میبارید ،دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد ،سوار ماشین شدم و حرکت کردیم ،توی راه امیر چیزی نپرسید ،بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودشیه آژانس بگیره بره خونه.
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت48 با صدای مامان بیدار شدم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا ،از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار ،پشت سر امیر راه میرفتم ،امیربه سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم ،کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم ،فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم. دیگه ازاین همه سکوت به ستوه اومده بودم ،سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم ،سرمو بلند کردم دیدم امیرپالتوشو گذاشته بود روی شانه ام، زیربارو خیس خیس شده بودیم، امیر کنارم نشست. امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی! با شنیدن حرفش گریه ام گرفت. - امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم. بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش. - بپوش سرما میخوری بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم ،هوا تاریک شده بود ،یه کم تو شهر دورزدیم تا شاید کمی حالم بهتربشه ولی امیرنمیدونست که حالم خراب ترازاینه که با دور زدن بهتربشه، بعد از کمی دورزدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم ،اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم ،با صدای امیربیدار شدم. امیر:رسیدیم پیاده شو از ماشین پیاده شدیم ،بارون بند اومده بود ،قدم برداشتم سمت خونه که صدایی رو شنیدم ،انگار صدا از خونه عمو اینا بود ،امیریه کم جلوتررفت. امیر: صدای بابا هم میاد. با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم. 『⚘@khademenn⚘』
«🌸💞» ¦¦ بیا‌ین‌فکر‌کنیم‌حجـٰاب‌محدودیت‌است، من‌آزادانہ‌عاشقت‌هستم‌اے زیباترین‌محدودیت‌دنیآ . .♥ 『⚘@khademenn⚘』
«🐣🌸» •|حتێ‌اگه‌ته‌چاه‌هم‌باشے🕳🐚 •|بازیه‌تیکھ‌ازآسمون‌سهم‌توئه ⛅🍒 •|پس‌ناامیدنباش‌رفیق!-👀🤞🏼 ✨ 『⚘@khademenn⚘』
‼️ میگم‌یہ‌وقت‌زشت‌نباشھ اسم‌همہ‌بازیگـرا‌و فوتبالیستا‌و‌شخصیٺ‌هاێ‌سیاسـے‌رو‌بلدیم؛👀🤭 ولۍ!🌱 اصلانم‌حواسمون‌نیست🥀 یه‌کم‌به‌خودمون‌بیایم‌بچهـا♥️ از‌الان‌به‌بعد‌تا‌میتونید‌اطلاعات‌درباره‌شهدا‌جمع کنید...🚶🏻‍♂ {📓}کتابای‌زندگینامه‌شون‌روبخونید {🔎}توگوگل‌‌درباره‌شون‌سرچ‌کنید... و... جورێ‌ڪه‌تا‌عکسشوݩ‌‌رو‌دیدید‌بگید‌عہ من‌این‌شہیدرو‌میشناسم...😍 بـه‌بـه👏🏻 『⚘@khademenn⚘』
💚🖇! میگن‌کھ‌اگھ‌سوره‌قدر‌ُقبل‌از‌افطار‌و سحربخونے؛ثوابِ‌کسیومیبری‌کھ‌درراهِ خدادرخونِ‌خودش‌بغلتھ(((:💔✋🏻 ؟! 『⚘@khademenn⚘』
•°🔐🌀 ...💜 هـــفدهـــم شـــد،قلب من حــتـے تــکانے هــم نخورد💔 چشم دارم بر شب قَـدْرَت علــــــــے جـــان رحمتــــے😔🖐🏻 🥺🔑 『⚘@khademenn⚘』
•🌸• 💛¦‌‌ـــمن‌خودت‌راازتومی‌خواهم‌آقا 💛¦‌‌ـــچون‌شنیدم‌گفتی‌که‌ازماکم‌مخواھ ـ‌………………………………… ✨•‌• 『⚘@khademenn⚘』