eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
340 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_43 مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 دور میزنشسته بودیم و مشغول غذا خوردن شدیم بابا: آیه تو کسیو میخوای؟ غذاپرید تو گلوم ،امیرم محکم میزد به پشتم که با دست بهش اشاره کردم کافیه یه لیوان آب خوردم و چیزی نگفتم بابا: نشنیدی چی گفتم مامان: احمد آقا بزار بعداًصحبت کنیم بابا: بعداً ،تو میدونی وقتی پسر حاجی اومده میگه دخترت یکی و میخواست واسه چی گفتین من بیام خواستگاریش، دلم می خواست زمین دهن باز کنه برم داخل - بابا جان پسر حاج مصطفی بد متوجه شده بابا: خب تو چی گفتی بهش شاید من متوجه بشم -بابا جان من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ،نه با این پسر نه باهیچ کس دیگه ای بابا: مگه دسته خودته ،آبروی چندین چند ساله مو به خاطر یه حرف احمقانه تو به باد رفت مامان: احمد آقا ،حالا که طوری نشده اومدن خواستگاری جواب منفی شنیدن آسمون که به زمین نیومده بابا نگاهی به من کرد بابا: آیه ازالان اولین خواستگاری که اومد داخل این خونه مورد تایید من بود باهاش ازدواج میکنی - اما بابا... بابا: کافیه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم بغض داشت خفم میکرد،بلند شدمو رفتم سمت اتاقم درو بستمو روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم هاشمی بود اصلا نمیتونستم تو این شرایط باهاش صحبت کنم گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم روی میز صبح زود بیدار شدمو دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم بدون اینکه سمت آشپز خونه برم از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه کلاسم نزدیک ظهر شروع میشد ولی به خاطرتدارک مراسم باید زودتر میرفتم تا کارارو شروع کنیم بعد از مدتی که به دانشگاه رسیدم اول تو محوطه نگاه کردم دیدم ماشین هاشمی نیست متوجه شدم هنوز نیومده رفتم یه گوشه نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
دوستان پارت های رمان ناحله کپی نمیشه هر کار میکنم ان شالله فردا همه باهم میفرستم
•🖤🍂• رفتےتووحماسہ‌ےسرخ‌حسینےاٺ تـانـهضت‌امـام‌زمـان،بـرقـرارمـانـد 🥀 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌷🕊 ـ ـ ـ |👤 چہ زٻبا فرمودند کــــہ ـ ـ ـ نمیخواهد شما خۅدتان را فَدا ڪنید براے این اِنقــلابــــــــــ |✋🏼 انقـلابـــــ ؛ راه خودۺ‌ را میــــــرود⬳[🇮🇷]• شُما خودتان را ، اصـلاح‌ ڪنید•🌿 ــــــــــــــــ رُفقا(:یـۅقت دیر‌نـشه️❗️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
. 📻📌"↯ •🌻| : . می‌گفٺ‌‌: ←ما‌انتظار‌امام‌زمان(عج)را‌نمی‌کشیم‌ او‌انتظار‌ما‌را‌می‌کشد…! ووقٺی‌خودمان‌را‌اصلاح‌کنیم بعد‌از‌ساعاتۍ‌ظهور‌می‌کند(:🌸 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ آقا جان !* 🤍 قرن‌ها گذشت و اصلِ دعایمـ نگشتہ‌اۍ..😔 🤲🏻 🍃♥️ رائحة الحیاة ♥️🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ از عـــالمے پرســـــیدند:💌 بـــراے خوبـــ بـــــودن، ڪـدام روز بهـــتر استـــ؟ عالـــم فـــرمود:💌 یڪــ روز قـــبل از مرگــــ گفـــــتند: ولے مرگـــ را هیچڪـس نمــیداند عالـــم فـــــرمود: 💌 پـــس هـــر روز زنـدگے را روزِ آخـــر فـــــڪر ڪــن و خوبــــ باش شایــد فـــردایے نباشــد... ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
💔✨ جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر گیرم که بوَد کویِ دگر کو دلِ دیگر..؟! . . ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت90 دور میزنشسته بودیم و مشغو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم - سلام هاشمی: سلام صبح بخیر،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین - تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی می کنین با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتربسیج صحبت کنیم - باشه وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم هاشمی: بفرمایید میشنوم - به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم دورتا دورو یه سنگر درست کنیم در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم به چند نفرازبچه ها هم میسپرم که بیان کمک - خیلی خوبه هاشمی: فقط یه چیزی - بفرمایید هاشمی:زحمت دعوت نامه ها با شما -چشم هاشمی: خیلی ممنون ازاتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊