🔰 دعای روز دوازدهم #ماه_رمضان
.
🍀اللهمعجلالولیکالفرج🍀
.
#ماهبندگی
#ماهمبارکرمضان
⚘@khademenn⚘』
•🦋⃟❥•
اگࢪجنازھازمنآوررند↶
دوسٺدارمروےسنگقبڕمبنویسید:
⇐یازهرا﴿سلاماللهعلیھا﴾⇒
آسمانےشدنټمبارڪرفیقمن...🕊✨
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
°°°•🌸•°°°•🦋•°°
⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°
#عڪسنوشٺھ🙂💙
بذارید خودش اتفاق بیفتہ...!
ʝơıŋ➘
|❥ ⚘@khademenn⚘』
#حدیثانھ😍
نبےاکــرم{ﷺ}↯
هرگاه روزهدار غیبــت ڪند روزهاش را گشوده اســت..‼️🖇
📚عوالےالآلے.ج۱.ص۲۶۳📚
ʝơıŋ➘
|❥ ⚘@khademenn⚘』
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
قطعا خداوند نسبت به بندگانش بخشاینده مهربان است.✨
#آیهگرافی
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔
#شهداشرمندهایم 😔
⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🌸🌿•|
رایحہیحجابٺ،
اگرچہدلازاهلخیاباننمےبرد
⚘@khademenn⚘』
#افطار_نامه
افطار دوازدهم......
دوازده
خلاصه ی همه ی خوبی هاست ....😍
دوازده رسالتی بزرگ بر دوش دارد
و می آید تا کار ناتمام اعداد پیشین خود را تکمیل کند.....🌍
دوازده را خدا به بشریت هدیه داد💚
تا هر گاه کارشان گره خورد و هر گاه دلشان گرفت
دست به دامن دوازده بشوند .....
اما جهل
باعث شد که بشر نادان راحت طلب به جای بهره بردن از برکت وجود صاحب عدد دوازده
او را به سرزمین غیبت تبعید نمود
و خود به هزاران بلا و مصیبت و اندوه مبتلا ساخت.....🥀😔
دوازده در عین عظمت خیلی غریب است ......
دوازده سالهاست در جایی نزدیک به ما به انتظار ما نشسته😭
و نام ما هر شب ذکر قنوت نماز شب او می شود.....😞
دوازده ......
خلاصه ی همه ی تاریخ است....
مولای من 💚
این عدد به نام شما برای شما و یاد آور شماست ....
مولای من
در این افطار دوازدهم دلم برایت پر می کشد 😍
اما از جای تو خبر ندارم و این درد بدی است....😭
بیا....
زودتر برگرد.....
ای دوازدهمین بهار زمین ....
بیا که بی تو همه ی دوازده ماه سال ما
بدون تو.....
زمستان است.....❄️🥀
مولای مهر و محبت....
کجـــاستی؟؟؟
#ماه_مبارک_رمضان
#انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهمانی_محبوب
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_28 وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_29
…بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم… یکی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم…
بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم.
چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن!
『⚘@khademenn⚘』