اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت91 یه دفعه دیدم یکی جلوم ایس
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت92
دراتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد
سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه
- دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم حالا مگه چی شده؟
سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شمارتو گرفت اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه
سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه اینقدر که عصبانیه !
- باشه
یه پرینت ازنوشته ام به سمتش گرفتم
- بیا ببربه هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه
سارا: من حوصله ندارم خودت برو
- وااا میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،میگم این نامه رو ببر نشون هاشمی بده میگی نه معلوم هست فازت چیه امروز
سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو بده ببرم
- به سلامت
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر
- سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود. دانشگام ،لطفازنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم
بعد پیامو براش فرستادم
به ثانیه نکشید که پیام داد
امیر: خدارو شکرزنده ای ،گفتم حتمارفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم تلافی
امروزم سرت در میارم
ازپیامش خندم گرفت
دراتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد
سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه هاپرینت بگیرین
نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیرنامه نوشته « مثل همیشه عالی»
لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه
کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید
یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده
نامه هارو روی میز گذاشتیم و تن تن ازپله هارفتیم بالا
دراتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم
هاشمی که نفس زدن هامونو دید چیزی نگفت و بادست اشاره کرد وارد کلاس بشیم
سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمراً اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم
- یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟
سارا : بی ادب شدیااا
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تڪحرف🍃
شبِعملیات
تاکهفهمیدنرمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشونروخالیکردن ...
تابالبِتِشنھ
بزنندبهدلِدشمن . . 🚶🏿♂
- ایکاشیهذرهشبیهشونباشیم،خب؟!
#شادیروحشونصلواتمشتی🖐🏾🍃
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹🛵•🍑›
🦋| #انـگیـزشے✨
----------------------------------------
خودتوبادیگرانمقایسهنڪنرفیق🍊
هیچڪسنمیتونه؛
نقشتوبهترازخودتبازیڪنھ🌸🖐🏻😌
.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•🐚🌻•
همہزندگےاشباحضرٺزهـراۜ
پیوندخوردھبـود؛🧡
دوتـٰاآرزوتوۍزندگےداشـٺ:
اولاینکہخدابہـشیہدختربدھ
تااسمـشروبـذارھفاطمـہ
دواینکہوقتۍشہیدشدگمنـٰامبمـونہمثل
حضرتزهـراۜ
جفـٺآرزوهـآشمسٺجـٰابشدو
باباۍفاطمـہگمنـٰامموند. . .(:🕊🌷
#شہیدحمزهعلےاحسانے♥
#شہیدانہ🔗
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_44
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
.ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند
با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود
به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
ـــ غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟
⚘@az_shohada_ta_karbala
#خاطراتشهدا🎞
رفـیـقشـهیـد:
بابک همیشه تکه کلامش بود : "فداتـم"
همیشه به من این حرف رو میزد!
آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از رفتنش به سوریه بود!
من خبر نداشتم قراره بره
این حرفشو همیشه یادمه، گفت: "فداتـم!"
ورفت...
فدایی حضرت زینب(س) شد . . |✨🌈
#شهیدبابڪنورے♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿
🔥شهادت امام زمان(عج) توسط #زن ریش دار
🤔آیا چنین روایتی سند محکمی دارد⁉️
🎤 استادرائفی پور
✨الـٰلّهُمَ ؏َـجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفـ♡ـَرَجْ✨
⚘@az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
[ همهبرایایرانسربلند...✌️🇮🇷 ]
#انتخابات #ایران_قوی
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
•●⊰@az_shohada_ta_karbala
🕊شهیدطهرانۍمقدممیگفت :
+ کارۍ ڪه انجام میدهید ،
حتی نایستید که کسی بگوید
خستـــه نباشیــــد . . .
از همان درِ پشتی بیرون بروید
چون اگر تشڪر ڪنند ،
تو دیگر اجرت را گرفتهاۍ
و چیزی براے آن دنیایت نمۍماند !
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊