eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_68 روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره م
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سال حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت.خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کالفه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
همیـن الان‌ یہویے: دستتـوبزاࢪ‌ روسینٺ‌یہ‌دقیقہ زمان‌بگیـࢪومـدام‌بگــۅ «یامہدۍ» حداقݪــش‌اینہ‌ڪھ روزِقیامت‌میگۍ‌قلبـم‌یھ‌ࢪوزے یھ‌دقیقہ‌بھ‌عشق‌ِآقـام‌زدھ ♥️ - - - - - - - - - - - - - - 🌿 ✨ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
شلوار پاره می‌پوشیدند... وقتی شلوار پاره مد نبود #استوری هردو کار یک دشمن است j๑ïท➺°.•|@az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
💣♥️'!
• . عـزت‌وحیات‌در‌سایـھ‌یِ‌مبارزه‌است واولین‌گام‌درمبـارزھ اراده‌است ✌️🏿:) ' ⸤j๑ïท➺°.•|@az_shohada_ta_karbala
🌸🕊 *# کلام شھدا💌* *چہ‌زیبا‌گفت‌ عارف شهید :♥️* 💬 *یادمون‌باشھ!کہ‌هرچےبراےِخُدا* *کوچیکے‌و‌افتادگے‌کنیم* *خدا‌در‌نظر‌بقیہ‌بزرگمون‌میکنھ* 🚩 🌸 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
💡 اگه به گناه ‎بله‌بگی☝️ به هَل مِن مُعینٍ ... مَهدی فاطِمهِ نه‌گفتی❌ حواست به افکارت باشه؛💭 که گفتارت میشود؛🎶 وبعد☹️ رفتارت میشود و رفتار به انجام عمل منجر میشود🍃 💚 +رفیق حواست هست؟؟!تو با ارزشے😍مراقب خودت باش💪🏻😇 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-{وَاسْأَلُوا‌الله‌مِنْ‌فَضْلِهِ}- وهرچه‌می‌خواهید‌از‌فضل‌خداطلب‌کنید!💞 ازدرگـه‌همچون‌تـو‌کریمی‌هرگز نومیدکسی‌نرفت‌ومن‌هم‌نروم..!!🔐🌸 ..."🖐🏻💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
↻<♥️🖇>•• حاج‌قاسم یه‌جایۍمیگݩ: حتۍاگہ‌یہ درصداحتماݪ بدۍکہ: یہ نفࢪیه‌روزۍبࢪگࢪدھ وتوبہ کنہ حق‌نداࢪ؎ࢪاجبش‌قضاوت‌ڪنۍ! - 🖇⃟♥️|↣ 🕊 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_68 روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره م
🌷 🍂 💜 ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کالنتری... دستشو بالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ صبدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شما از کجا میدونید؟!مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا)!(؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب (س)طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
••💞🌸↯ دنبال‌ِعشق‌ توکوچه‌پس‌کوچہ‌ها‌نگرد..! عشق‌ِواقعۍ‌این‌‌شکلیھ((:💔 ' ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت112 علی : باشه صبر کن الان م
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 داشتم دیوونه می شدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی تو اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سر جعبه قرصش ببینم قرص زد حساسیت پیدا می کنم یا نه کل جعبه قرص و زیرو رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود رو در آوردم و شدوع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب تو اتاق رژه میرفتمو می خاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیرو گرفتم بالاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر : بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر : چی شده آیه -امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر :یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیربیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم ازاتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیربا دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد ازاینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتراحساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد ازتمام شدن سرم ، سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی ازاونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیواربپره بره بالا درو باز کن ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
وقتـه پاکسازیه❗️ پاکسازی موبایل 📲 لپ تاپ و کامپیوتر 💻 هر عکس، فیلم، برنامه، کانال یا هرچی که باعث تحریکت میشه.. همـه رو 👈 پاک کن 🚮 ⚠️نباید ریسک کنی ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
*سلامـ امامـ زمانمـ !* 💚 🌼 شوق حیات می‌دهد مژدهٔ مَقدم شما! عرش و زمین و غیرھ در سایهٔ پرچم شما 🤲🏻 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♪↫ ❄ شاید گناه کردی اما... 😉 تو هنوز زنده ای تو داری نفس میکشی😃♥️ تو هنوز اختیار داری🙃 تو میتونی برگردی.. پس برگرد تا دیر نشده رفیق🚶🏻‍♀🌼 همین امروز،با اولین گام 👣 توبه تولدی دوباره😉 اَستَغفُرِاللهَ رَبی واَتُوبُ اِلَیه ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
⸀📖📌˼ • . 🌸|• خــوب‌بــاشــــ ...🍃 بهشٺـــــ از هــمون‌جایےشــروع‌میشـــہ ڪـہ‌بہ‌خـــدااعــتمـادمیڪـــنے !! ♥✨ . [هـــود آیھ۲۳🍃] ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
-ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ‌اﺯ‌سبڪتࢪین‌ﭼﯿﺰﻫﺎئیہ‌‌کھ!📱 ﺩࢪﺩﻧﯿﺎ‌ﺣﻤﻞ‌میشہ!🌍 -ﻭﻟﯽ‌ﺍﺯسنگینتࢪین‌ﭼﯿﺰﻫﺎئیھ‌‌ڪہ‌ﺩࢪآﺧﺮﺕ‌باید✨ بخاطر‌نحوہ‌استفادہ‌اش‌پاسخگوباشیم❗️ -مواظب‌باشیم‌این‌موبایل‌ماࢪا☔️ جهنمے‌نڪند @az_shohada_ta_karbala🕊