اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_68 روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره م
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_69
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...
ــــ ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
ــــ درست صحبت کن!
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کالنتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام
کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
ــــ اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی
کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟
من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ صبدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در
قفسه اش بود نگاهی کرد.ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟!
ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما
شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با
تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
ــــ میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
ــــ بله بفرمایید.
ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
ـــ شما از کجا میدونید؟!مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا)!(؛ و این مهیای محجبه با
این رفتار آرام کجا!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب (س)طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
••💞🌸↯
#عاشقانهشهدایی
دنبالِعشق
توکوچهپسکوچہهانگرد..!
عشقِواقعۍاینشکلیھ((:💔
#لااُحِبُاَحَداًغَیرَک'
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت112 علی : باشه صبر کن الان م
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت113
داشتم دیوونه می شدم
یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی تو اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون
رفتم سر جعبه قرصش ببینم قرص زد حساسیت پیدا می کنم یا نه
کل جعبه قرص و زیرو رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود رو در آوردم و شدوع کردم به خاروندن
تا ساعت ۱۲ شب تو اتاق رژه میرفتمو می خاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیرو گرفتم بالاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد
امیر : بله
با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه
امیر : چی شده آیه
-امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم
امیر :یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده؟
- تو فقط بیا،بهت میگم
بعد از قطع کردن تماس
تا اومدن امیر۲۰ دقیقه طول کشید
با صدای زنگ در،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم
امیربیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به
صدا کردنم
ازاتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه
امیربا دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی
- وایی امیر دارم میمیرم
امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان
منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم
وحرکت کردیم سمت بیمارستان
تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم
بعد ازاینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن
ولی همچنان خارش داشتم
امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتراحساس
خارش کنم
تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم
بعد ازتمام شدن سرم ،
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی
ازاونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد
مثل دزدا از دیواربپره بره بالا درو باز کن
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگرانہ
وقتـه پاکسازیه❗️
پاکسازی موبایل 📲
لپ تاپ و کامپیوتر 💻
هر عکس، فیلم، برنامه، کانال یا
هرچی که باعث تحریکت میشه..
همـه رو 👈 پاک کن 🚮
⚠️نباید ریسک کنی
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🦋
#امامزمانم💚
العَجَل قرارِ دل بے قࢪارم💔
من ڪہ غیرازشما ڪسے رو ندارم😔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ امامـ زمانمـ !* 💚
🌼 شوق حیات میدهد مژدهٔ مَقدم شما!
عرش و زمین و غیرھ در سایهٔ پرچم شما
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♪↫ #تݪنگࢪ
❄
شاید گناه کردی اما... 😉
تو هنوز زنده ای
تو داری نفس میکشی😃♥️
تو هنوز اختیار داری🙃
تو میتونی برگردی..
پس برگرد تا دیر نشده رفیق🚶🏻♀🌼
همین امروز،با اولین گام 👣
توبه تولدی دوباره😉
اَستَغفُرِاللهَ رَبی واَتُوبُ اِلَیه
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
⸀📖📌˼
•
.
🌸|• #آیہگرافۍ
خــوببــاشــــ ...🍃
بهشٺـــــ از هــمونجایےشــروعمیشـــہ
ڪـہبہخـــدااعــتمـادمیڪـــنے !! ♥✨
.
[هـــود آیھ۲۳🍃]
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگرانہ
-ﻣﻮﺑﺎﯾﻞاﺯسبڪتࢪینﭼﯿﺰﻫﺎئیہکھ!📱
ﺩࢪﺩﻧﯿﺎﺣﻤﻞمیشہ!🌍
-ﻭﻟﯽﺍﺯسنگینتࢪینﭼﯿﺰﻫﺎئیھڪہﺩࢪآﺧﺮﺕباید✨ بخاطرنحوہاستفادہاشپاسخگوباشیم❗️
-مواظبباشیماینموبایلماࢪا☔️
جهنمےنڪند
#الھمعجللولیڪالفرج
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹🧡💭›
.
قرآن روڪہنگاهمیڪردم..
دیدمڪہسورهتوبہ بسماللہ نداره
انگارڪہمیخواےبفهمونے
نیازنیستـــــ ڪارےبڪنے
فقطبرگرد... :)🌿♥
.
🖇⃟⃟⃟💝¦⇢ #اللهمن
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#چهارشنبههایامامرضایی💛
.
گرقراراستکسیضامنعشقمبشود
ضامنمشاهخراسانبشودبهتراست.❤
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
✨🌸✨
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهݪشݕدیگھٺاماهعاشقۍ😍🖤🖤
#اسٺوࢪۍ🖤
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
﷽...✨
#تلنگرانہ👀📛
°
مُدشده،
افرادبهاصطلاحمذهبی!❌
یچیزیمیزنن!بهاصطلاحرل||:
(مامیگیمرابطهغیرشرعی😌)
ازهمهجالبترطرفگفته؛⛔️
مگهرلمذهبیاشکالداره🙁!!
بلههررابطهیبانامحرم،
مذهبیوغیرمذهبی
مجازیوواقعیو... |#گناهه!❌❌💯
حالاافرادیخودشونوتوجیحمیکنن
بااستدلالهایکهبسیخندهداره!😐
بعدپروفاین
دوستدخترپسرایمذهبی😳!
عاشقانهوسطبینالحرمین،شلمچه،
قطعهشهدا🔫😕!
کجایکاریرفیق،چیزدی!
امامحسینلحظهشهادتتشون
دلهرهداشتننامحرمطرف
خیمههانره!
شهداهیچرابطهغیرشرعیبانامحرم
نداشتن،حتیخوشتیپترینشون!🖐🏻
حواسمونباشهیهامامزمانیحواسش
هست،☝🏻💕
اشتباهکردی! |#برگرد...دیرنشه!🚫
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
297.mp3
7.51M
سلام آقـــا… که الان رو به روتونم
سلام آقـــــا… که الان رو به روتونم
من ایستادم؛ زیارت نامه می خونم… حسین جانم🏴😭🕊
@az_shohada_ta_karbala
از حاجقاسم 🥀شنیده بود↓
دنبـال شھادت🕊 نرو
که اگه دنبالش بری؛بهش نمیرسی ...
.یه کاری کن ☘
شھادت 🌱دنبال تو باشه!
جانم فدای رهبرم 😍❤️
حتی گوگلم فهمیده👍😎
@az_shohada_ta_karbala🕊
[میگویند همرنگ جماعت باش جماعت ما رنگش • سرخشهادت • است.]✌😎
شهادت مرگ نیست ، رسالت است
رفتن نیست ، جاودانه ماندن است
به اجبار رفتن نیست ، با آگاهی رفتن است
ـ♡🌙🌿
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🍃
@az_shohada_ta_karbala
هࢪ چه امࢪوز کشوࢪ ما داࢪد
و هࢪچہ دࢪ آینده بدست بیاوࢪد
بہ بࢪڪت خون این
جوانان شهید است
یادمون نره آرامش الانمونو مدیون کیا هستیم 🕊🍃
@az_shohada_ta_karbala
دعا كنيد شهید "باشيم"🌱
نه اينكه فقط شهید "بشويم"...😥
اصلا تا شهید نباشيم،
شهید نمي شويم...✔️
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است...😞
سريع شهید شويم تا راحت شويم!
اما ...
دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم.
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما...
مثلاً هشتاد سال
شهید باشیم ...!!!!
شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه
مي شود تا شهید هم "بشويم"
@az_shohada_ta_karbala.
بعدشھادتِبھشتےازامامپرسیدن؛
حالادانشگاههاوکاراچےمیشن؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
بعدعزلبنےصدرپرسیدن
حالااوضاعچےمیشھ؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
بعدقضیھمنتظریپرسیدن
کےقرارهرهبرشھ؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
#الهمعجللولیکالفرج
@az_shohada_ta_karbala
•
.
رفیقخـوب،خوبـھرازدارباشــھ،
دهنشچفتوبستداشتـھباشـھ . . هرچـےروشنیدروپیشهرکسـےبازگو
نکنـھ!:)
#رفاقتتاشھادت'
『⸤j๑ïท➺°.•|@az_shohada_ta_karbala
عـشـق ࢪا مـی تـوان دࢪ واژه شـہـادت یـافـت👀❤️
@az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت113 داشتم دیوونه می شدم یه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت114
بعد ماشین رو داخل حیاط اورد و دروازه رو بست و با هم وارد خونه شدیم
من رفتم سمت اتاقم لباسامو در اوردم
تو آینه خودمو نگاه کردم
ورم صورتم کمتر شده بود ولی همچنان قرمز بود
امیر :آخه دختره کم عقل نمی تونستی یه نه بگز که این حال و روزت نشه
-می ترسیدم بهم بخنده
امیر:الآن که قیافت خنده دار تر شده
-اذیت نکن امیر دیگه جون ندارم می خوام بخوابم
امیر :می خوای بمونم پیشت ؟
-نه بدو بخواب الان بهترم
امیر : باشه شب بخیر
-شب تو هم بخیر
اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم
بدون اینکه برگردم گفتم :امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،می خوام بخوابم
راستی امیر از سارا بپرس که به چه چیز هایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه
صدایی ازامیرنشنیدم ،مگه میشه امیربا شنیدن غرزدنام
حرفی نزنه
با تعجب برگشتم نگاه کردم
واایی خاک به سرم علی کنارم بود
از خجالت سرمو بردم زیرپتو
زیرلب به امیر فوحش می دادم
صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیربه من چیزی
نگفت ،ازاونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا
گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت
وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم
شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت
داری ؟
همونجور که سرم زیرپتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در
عوضش الان دیگه میدونین
علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟
- نه ،صورتم هنوز خوب نشده
علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب
شده
سرمو ازپتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم
مشخص بود
علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🦋
اےڪہمࢪاخواندهاے…
ࢪاھنشانمبده🍁
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_69 ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_70
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون
هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از
اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:(
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی
اون اصلاهم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که
جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل
می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊