#شهیدانھ
#امامزمانے✨
روزۍطُــ میآیۍ
شهیدان بــاز مۍگردند
و آوینۍ روایت مۍکند
فتــح نهایۍ را ...
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
خواهرم:
حجابت نگاه هࢪزه را،به بن بست میڪشاند:)
『⚘@khademenn⚘』
سلام به اعضای محترم کانال خادمین شهدا✋😊
از امروز به بعد زندگینامه شهیدابراهیم هادی رو براتون میزارم بصورت تایپی .😍🤩
این شهیدبزگوار داستاهای زیبا وپراز
خنده😂
هیجان😦
محبت😊
شکستن نفس☺
پهلوانی💪😌
قهرمان🏆
فقط برای خدا🤲
مجلس حضرت زهرا(س)🌷
رسیدگی به مردم🏃♂🚶♂
پوریای ولی✋💪
نمازاول وقت👤🗣👂
اذان شگفت انگیز🗣🗣👂👀
و.....
داستان های بسیاز زیبا ولذت بخش.
متظری آره ؟؟😮😊
پس بیرم سراغ زندگینامه ی شهید ابراهیم هادی😍🤩🌟🌟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 1
(#هوالعشق)
نوشــتار پيــش رو، نه تنها يادآور شــهيدي قهرمان، بلكــه بيانگر احوال
مردي است كه با داشتن قهرمانيها، پهلوانيها، رشادتها، مروتها و... با
دريافت مدال شهادت اكمال يافت.
در عصري كــه نوجوان وجوان ما با تأثير پذيــري از الگوهاي كم مايه
در عرصه هاي ورزشــي و هنري و... در كوره راه هاي زندگي، يوسف وار
هر گامشــان را چاهي در پيش، و گرگي در لباس ميش در كمين اســت،
مروري بر زندگي ابراهيم ها ميتواند چراغي در شــب ظلماني باشــد. چرا
كه پير ما فرمود: 《با اين ستارهها راه را ميشود پيدا كرد.》
ابراهيم، دانش آموختهاي از مكتب ولایت، كه خود آموزگاري شــد در
تدريس خلوص و عشــق و ايثار، جرعه نوشي از جام ساقي كوثر كه خود
ساقي گرديد بر تشنگاني چند. چيرگي بر نفس را آموخت، اما نه از پورياي
ولي، كه از مولایش علي علیه السلام و چه زيبا تصوير كشــيد ســيماي فتوت را.
نشــان داد كه ميشود بيقدم گرديد سراپاي جهان را و ميتوان در اوج
آزادگي بندگي كرد، ولي فقط حضرت حق را.
در خاطــره تاريــخ پيش از ظهور اسلام، جــوان ايراني بــا صفتهاي
مردانگي، قهرماني، ميهن دوستي و... جلوه گری ميكرد.
پس از ظهور اسالم با آموختن درسهاي ديگري چون ايثار، پاكي، نجابت،
صداقت، ديانت، شــهادت و...كه از اهل بيت : فرا گرفته بود، موجب
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 2
درخشــيدن نام جوان ايراني بر تارك آســمان فضايــل گرديد. تا جايي كه
گردنكشــان مليتهاي ديگر، لب به اعتراف گشوده و مرحبا گويان نامشان
را ميبرده اند. دوره انقلاب اسلامی و برهه دفاع مقدس گواه اين مدعاست.
مــروري بر احوال جوان و نوجوان ايرانــي در اين دوران، آن هم تحت
رهبري پيري روشن ضمير مانند ديدن درياست!
برخي با تماشــاي عظمت و زيبائي ظاهريش لــذت ميبرند. برخي گام
را فراتر نهاده، عالوه برتماشا، تني بر آب زده تا لذت بيشتري برده باشند.
گروهي به اين قناعت نميكنند، دل به دريا زده تا از قعر آن و از لابلای
صخرههاي زير آب و نهان از ديده، صدفي جسته و گوهري به كف آرند.
والحق چه بســيارند گوهرهاي به دست آمده از درياي دفاع مقدس كه
گنجينهاي بي بديل و ديدني شده اند از براي سرافرازي ايران و اسلام عزيز.
و چه بيشــمارند گوهراني كه در دل دريا مانده و هنوز دســت غواصي
به آنها نرسيده.
ُ و اين از عنايات حضرت حق است كه هر از چندگاهي دّري مينماياند
تا بدانيم چه ها از اين بيكران نميدانيم!
ما چه كرده ايم يا چــه خواهيم كرد!؟ آيا اين خاكيان را كه افالكيان بر
آدميتشان غبطه ميخورند الگو قرار دادهايم؟!
يا خداي ناكرده ناخلفي از نســل آدم را!! انســان نمايي از دين و دياري
ديگر كه با ظاهري زيبا و قهرمانگونه، ســوار بر امواج رسانه، براي غارت
دل و دين جوان و نوجوان ما حمله ور شده!؟
هر چند نهال ِ هاي نورس بيشــه شيران ايران، ريشه در خاك ولایت دارند
و آب از چشــمه هاي زلال اشك خورده ا ند. اشكي كه از طفوليت به همراه
نوشيدن شير مادر در محافل روضه سيدالشهداء سلام الله علیها در خون و رگشان جاري
ِ مهر به مهر عباس بر دل دارند و دل به مادر ســادات فاطمه زهرا سلام الله علیها دارند.
ُ
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 3
جوانان ما در پي خوبي و خوبان عالمند و صداقت و عشقشان خلل ناپذير،
ّ
شايد بيگانگان غباري بر رويشــان نشانده باشند، اما محرمی کافی است که
درياي وجود و وجدانشان را طوفاني كند و رشته هاي خصم را پنبه.
شــايد بيريش، ولي باريشــهاند. ابراهيمي ميخواهند كه تبر به دستشان
ُ دهد تابت نفس خويش درهم شكنند.
ّ بگذريم. غلو جوان ايرانــي نكردهايم كه موجي گفته ايم از دريا، و تنها در
ُ
پي آنيم كه با معرفي شهيد ابراهيم هادي نشان دهيم که مشتی نمونه از این خروار
گرچه گردآوري خاطراتش بعد از گذشت سالها، از دوستاني كه چون
او گمنامند بسيار سخت بود. اما خواجه شيراز نهيب ميزد ما را كه:
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي
بــا لطف خدا دهها مصاحبه با دوســتان و خانواده آن عزيز انجام شــد تا
برگهايي از كتاب زرين عارفي بيهياهو، عاشقي دلباخته، معلمي دلسوز،
ِ جواني مســلمان از ديــار خوبان ايران، پهلواني غيور ولــي بي ادعا و ياري
راستين از نگار پرده نشــين مهدي موعود)عج(آماده شود و براي مطالعه و
تفکر شما خواننده عزيز تقديم شود.
در خاتمــه از همه كســاني كه بــراي جمع آوري ايــن مجموعه تلاش
نمودهانــد تشــكر ميكنيم و چشــم انتظاريم تــا با نظرات، پيشــنهادات و
انتقادات، ما را در معرفي خوبان این ملت ياري نمايي.
بدان همت تو در نقل خاطرهاي و يا نقدي بر اين نوشتار اَ ِ داي ديني ناچيز
است به آنها كه رفتند تا دين وناموس و ايران ما سرافراز بماند.
كاروان رفت و تو در خواب وبيابان درپيش
كي روي، ره زكه پرسي، چه كني، چون باشي
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ⃟𝄞
چادرےگشتنِمنقصہنابۍدارد...😍😌
#دخترونه | #چادرانه
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
[ #مـاھمبـارڪرمضـان ]
[ 📽 #استورۍ | #STORY ]
[🎙#ڪربلایۍمحمدحسینپویانفر ]
🔊| از سحر غصھ تو دݪم دارم...!
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
|•••آمریڪا•••|
حواسٺبہمݩباشد،
دݗٺرشیعہزادهاۍهسٺمڪہ...
『⚘@khademenn⚘』
⸾🍭🐣⸾
سࢪبازڪوچڪانقلاب✨😍
خدایافرزندصالح^^💕👼🏻🖇•
اللللهمازینجوجهها😃🍭🖇.
سࢪداراݩ♡درگہواࢪهۍ🍼امامخامنہاے{💖}...
ꔷ͜ꔷ
🕊
『⚘@khademenn⚘』
🌷 شهید ی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....🌷
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده از شهدای #بهزیستی استان مازندارن،که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه،بسیم چی بودن، را قبول کرده بود.سرانجام توسط منافقین اسیر شد،برگه و کد های عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست اوردن رمز سینه و شکمش رو شکافته بودند....
آسایش امروز رامدیون فداکاری #شهداهستیم
التماس دعا
#شادی_ارواح_طیبه_شهداء_صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌷 شهید ی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....🌷
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده از شهدای #بهزیستی استان مازندارن،که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه،بسیم چی بودن، را قبول کرده بود.سرانجام توسط منافقین اسیر شد،برگه و کد های عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست اوردن رمز سینه و شکمش رو شکافته بودند....
آسایش امروز رامدیون فداکاری #شهداهستیم
التماس دعا
#شادی_ارواح_طیبه_شهداء_صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 4
(این داستان)👇
چرا ابراهيم هادي؟
تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت
مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان
بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم
اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست!
امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و
رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود
پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق
شناس و حاج آقا مجتهدي.
من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم
با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي
در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي
عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند.
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 5
بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم
خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز
قهوهاي بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم. کاملاً او را شناختم. من چهره او را بارها ديده
بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!
سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخالق
كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كردهاند چنين سخني ميگويد!؟
او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهدكه... او كه سالها قبل از
دنيا رفته!!
هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386
مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم 9 بود.
اين خــواب روياي صادقهاي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.
ديگر خواب به چشمانم نمی آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي
شنيده بودم مرور كردم.
٭٭٭
فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء
بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل
كوچه شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين الله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده
بودم
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🎬
بالهایمهوسباتوپریدندارد
بوسهبرخاکقدمهایتوچیدندارد
منشنیدمسرِعشاقبهزانویشماست
وازآنروزسرممیلبریدندارد...💔
#بهوقتِ۲۶فروردین
#سالروزولادتشهیددهقان🎈
『⚘@khademenn⚘』
[••🌹••]⇩
#چادرانہ✨
⠀
چـٰادریَعنےصُعود:🌿
یَعنےبالارَفْتَنْاَزریسمانالهے⛓️💙
اما؛وَقتےبِہقُلہمیرسےکہ!⛰️😉
حَیاراهَمهَمراهخُودٺْداشتہباشے😌🍓
غِیرازاینحَتماسُقوطخواهےکرد🛩...
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #Story 📸
#حسینخلجی 🎤
•° ربَّ شهر رمضان
دلم میگہ "حسین جان "🥺🥀
#حلولماھخدا 🌙
#شبجمعه💔
『⚘@khademenn⚘』
🌻میگفت:
شهادتبالنمیخواد؛🕊🔥
حالمیخواد🚶♂
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🌸
تولدتمبارکرفیق💙
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت4 - بیمزه سارا: وااا مگه در
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت5
رضا قلب مهربونی داشت و عاشق هیئت و مداحی خوندن
بود.
ازپنجره اتاقم ،حیاط عمو ایناپیدا بود
هر شب منتظررضا بودم که از هیئت برگرده و بشینه روی
تخت داخل حیاطشون
و شروع کنه به خوندن مداحی
.
با گوش دادن به صداش آروم میشدم
تو فکرو خیال بودم که با صدای وحشتناکی ازروی تختم
بلند شدم.
دستمو گذاشته بودم روی قلبم ،تپشهای قلبمو احساس
میکردم.
امیرتو دستش یه شیپور بود و با دیدن قیافه من میخندید.
چشمم به دمپایی گوشه اتاقم افتاد دویدم ،دمپاییدرو
برداشتم
ودنبالش کردم
- امیر میکشمت ،دیونه زنجیری.
امیر دور میزناهار خوری داخل سالن میدویید منم پشت
سرش
-پسره بد بخت ،الان وقت زن گرفتنته ،با این دیونه بازیات
اون دختره بیچاره یه روزم تحملت نمیکنه
امیر: از خداشم باشه ،پسره به این خوبی نصیبش شده.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت5 رضا قلب مهربونی داشت و عا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت6
دمپایی رو پرت کردم سمتش ،جاخالی داد خورد به سر
مامان.مامان بیچاره هم ازترس ،شیش مترپرید هوا.
- آخ ،خدا چیکارت کنه امیر!.
مامان با چهره عصبانی اومد سمتمون
امیردر حالیکه نیشش تا بنا گوشش بازبود انگشت اشاره
شو گرفت سمت من : مامان جان کاره من نبود،کاره این
دختر دسته گلت بود
- مامان ،به خدا از عمد نبود،همش تقصیراین امیره
مامان : الان نمیدونم ،باید غصه بخورم که کی میاد تو رو
میگیره یا اینکه غصه بخورم کی به این خرس قطبی زن
میده
با شنیدن حرفش خندم گرفت.
امیر: عه مامان
مامان: مامان و درد ، دیونه شدم از دست شما دوتا ،مثل
موش و گربه یا تو دنبال آیه ای ،،یا آیه دنبال تو.
با حرفای مامان ،تو خونه سکوت برقرار شد.
حتی موقعی هم که بابا اومد خونه ،با دیدن مودب بودن
من و امیر،تعجب کرده بود.😁
بعد خوردن شام ،مثل آدمای باوقار ظرفارو جمع کردیم ،با
امیر ظرفارو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت
اتاقمون.
وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم
دراز کشیدم
که صدای پیامک گوشیم اومد.
امیربود پیامشو باز کردم :زنده ای ؟
- وااا ،میخواستی مرده باشم؟
امیر: آخه ،ازتو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی ،گفتم
شاید ازبیحرفی مرده باشی
- دیونه ،ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم ،مواظب
خودت باش!!!
امیر: شب بخیییییییییییر
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت6 دمپایی رو پرت کردم سمتش ،ج
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت7
بلند شدم و رفتم سمت مقاله ولیستایی که آماده شون
کردم.
همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم
بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا
ببرمشون ،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود.ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه
خونه عمو اینارو شنیدم.برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنارپنجره ایستادم پرده
رو یه کم کنارزدم که رضا منو نبینه.
کنار حوض نشسته بود و دست وصورتشو میشست آروم زیرلبش مداحی میخوند.
چقدر صداش دلنشینه..
بعد از مدتی رفت توی خونه.
خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام..........
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ،رفتم دست و صورتمو
شستم و برگشتم توی اتاقم
لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم .کیفمو باپوشه رو
برداشتم رفتم سمت آشپز خونه.
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن.
- سلام ،صبح بخیر
مامان:سلام
بابا: سلام بابا ،صبح تو هم بخیر
کنار مامان نشستم ،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام
ریخت و گذاشت کنارم
- قربون مامان خوشگلم برم
بابا: داشتی میاومدی امیرم بیدار میکردی.
- عع خوابه هنوز؟ باشه الان میرم بیدارش میکنم.
مامان: لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین
بسوزونین ،خودم رفتی بیدارش میکنم.
『⚘@khademenn⚘』